eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
226 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 📌دلنوشته....✍ خسته ام از این همه تکرار ازاین همه غفلت و گناه دلم حریم امنی میخواهد مثلا کنار مزار تو.... ای شهید مرا بخوان به سرزمین آرامشت همان جایی که میشود خدا را باتمام وجود احساس کرد.... رفیق شهیدم مرا ببخش اگر گاهی یادت دیر میشود ، زیرا که من زمین گیرخویشتنم واسیر نفس.... گاه گاهی مرا به اسم بخوان که بپرد از سرم خواب غفلتی که یادت را از جان و ذهنم دور میکند.... 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷✨✨✨🌷🌷🌷 🌺 شهید ، متولد ۳ آذرماه سال ۱۳۵۹ از شهرستان ساری می باشد. 🦋🕊💫 ❣محمود رادمهر در ناحیه ساری و لشکر ۲۵ کربلا مشغول به کار شد ، ، رزمنده ، فرمانده و کارشناسی مسلط بر فنون نظامی ( دیدبانی ماهر ، و خلاق ) بود ؛ وی نیز در نبرد لشکر ۲۵ کربلا با تکفیری ها تلفات و خسارات سنگینی به دشمنان وارد کرد ، و سر انجام در عصر ۱۶ اردیبهشت ۹۵ در خان‌طومانِ سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 📓کتابی با عنوان《 شهید عزیز 》 که حاوی مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم محمود رادمهر است که به کوشش مصیب معصومیان به چاپ رسیده است. 🌱 از این شهید بزرگوار دو فرزند پسر به نام های * محمد و علی * به یادگار مانده است. 🥀🌟 روحش شاد 🌟🥀 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷✨✨✨🌷🌷🌷 🌺 ، شهید متولد ۱۹ شهریور ماه سال ۱۳۶۹ در روستای کفرات ، از توابع بخش هزار جریب شهرستان می باشد. 🦋🕊💫 🌺 بعد از فارغ التحصیلی ، در ناحیه ( سورک ) مشغول به کار شد. این شهید عزیز در مورخه ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۹۵ با نیت دفاع از حرم حضرت زینب ( سلام لله علیها ) به جمع دلاور مردان ۲۵ کربلا پیوست و به سوریه اعزام شد. که در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵ در منطقه خان طومان به همراه ۱۲ تن از همرزمانش به شهادت رسیدند. 🌱 از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر بنام امیرمهدی به یادگار مانده است. 🥀🌟 روحش شاد 🌟🥀 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷✨✨✨🌷🌷🌷 🌺 شهید ، متولد ۱۸ مهر ماه سال ۱۳۵۹ در روستای ( امره ) از توابع شهرستان ساری ، یکی از شهدای مدافع حرم استان مازندران بود که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵ و در کربلای خان طومان بهمراه ۱۲ نفر دیگر از شیر مردان این خطه دل از دنیا شست و در سوریه آسمانی شد و به وطن باز نگشت. 🦋🕊💫 🌱 از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر به نام سید احمد به یادگار مانده است. 🥀🌟 روحش شاد 🌟🥀 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷✨✨🌷🌷🌷 🌺 شهید ، فرزند عبدالحسین . در تاریخ ۱۵ آبان سال ۱۳۶۹ در شهرستان نور بدنیا آمد. 🦋🕊💫 🌺 ایشان دانشجوی مقطع کارشناسی و بسیجی فعال در موسسه فرهنگی شهرستان نور بود و جانشین فرمانده دسته ویژه و تک تیر انداز گردان امام حسین ( ع ) نور بود که در تاریخ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵ در خان طومان سوریه در دفاع از حرم آل الله به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🥀🌟 روحش شاد 🌟🥀 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷✨✨✨🌷🌷🌷 🌺 شهید ، متولد ۱۱ مهرماه سال ۱۳۴۲ از شهرستان بهشهر می باشد. 🦋🕊💫 🌺 ایشان هم یکی از ۱۳ شهید مازندرانی بود که در ۱۷ اردیبهشت ۹۴ در جبهه خان طومان سوریه آسمانی شد. 🍃🌸🍃 شهید سابقه ۸۰ ماه رزمندگی در دفاع مقدس را داشت و با اینکه ۵۳ سال از عمرش می گذشت و باز نشسته بود ، باز عزم میدانی دیگر کرد و این بار در دفاع از حرم و حریم اهل بیت به شهادت نائل آمد. 🥀🌟 روحش شاد 🌟🥀 🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷✨✨✨🌷🌷🌷 🌺 شهید ، متولد ۳۰ فروردین ماه سال ۱۳۶۶ در شهرستان بابلسر می باشد. 🦋🕊💫 🌟 ایشان در بهمن ۱۳۸۷ بطور رسمی وارد سازمان مقدس شد. برای اولین بار در آبان ماه ۱۳۹۴ عازم شهر عشقِ دمشق شدند ؛ به مدت ۴۹ روز در سوریه بود و به اذن خداوند متعال در دی ماه برگشتند. در تاریخ ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ برای دومین بار عازم سوریه شد و در ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ شهید علیرضا بریری به همراه ۱۲ آلاله🌷 پرپر لشکر عرشی ۲۵ کربلا در نقض آتش بس تروریست های تکفیری پس از ۱۴ ساعت تلاش پی در پی در منطقه خان طومانِ حلب به آرزوی دیرینه خود دست یافتند و شهد شیرین شهادت را نوشیدند. 🌱 از این شهید بزرگوار یک فرزند پسر به نام محمد امین به یادگار مانده است. 🥀🌟 روحش شاد 🌟🥀 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا