eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
228 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از تبریز تا دمشق چندخط ازیک زندگی مهم درسال 1378دیپلم گرفت‌؛ دیپلم رشتهٔ علوم تجربی. رفت خدمت سربازی. دورهٔ آموزش را در اردکان یزد گذراند وپس از آموزش، خدمتش رادر پادگان الزهرا (ع) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز ادامه داد.نقطهٔ عطف زندگی محمودرضا، آشنایی با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعداز اتمام خدمت سربازی، علی رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه، با انتخاب خودو یقین کامل، عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد. او در بهمن سال 1382 وارد دانشکدهٔ امام علی (ع) شد. ورودبه دانشکدهٔ افسری، عملا به معنی هجرتش از تبریز به تهران بود. بااین هجرت ادامهٔ زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد. برگرفته از کتاب تو شهید نمی‌شوی ص. 10 به روایت احمد رضابیضائی ادامه دارد... 🆔 @shohada_tmersad313
خواستم بگم شبتون بدون دلتنگے... دیدم دلتنگے هاے شبانہ هم قشنگہ... اونم وقتے از جنسِ نور باشہ. آخہ دلتنگِ حرمیــــم... شبٺون بهشت...🌙 آره دیگہ دستمو خوندین... شبتون بهشت یعنے شبهاے ڪربلا قسمتتون...☺️✋ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹 🌹 🌹 از برادران و خواهران حزب الله مي خواهم دعاي در حق امام را ازياد مبريد و تا جان در بدن داريد بهر نحوي مي توانيد دستورات و فرمايشات و اطاعت از رهبري را فراموش نكنید و همواره در اين راه مجدانه بكوشید و او را خشنود سازید که خشنودی حضرت ولیعصر (عج) را در بر خواهد داشت . 🕊 🕊 🌹 🌹 🌺 🆔 @shohada_tmersad313
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز چهارم تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• 🖋حاج‌قـاسم: خدایـا‌مـرا‌به‌قافله‌اۍڪه‌سویت‌آمدند‌ متصل‌ڪن. 🆔 @shohada_tmersad313
🕊 ✨برگے از دفتر خودسازے شهیده زینب ڪمایے مادر شهیده: زينب در دفتر خودسازی‌اش جدولے ڪشيده بود ڪہ ۲۰ مورد داشت. از نماز به‌موقع، ياد مرگ، هميشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفيله و نماز امام زمان‌(عج)، ورزش صبحگاهے، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ ڪردن سوره‌هاے قرآن كريم، دعا ڪردن در صبح و ظهر و شب، ڪمتر گناه ڪردن، ڪم خوردن صبحانه، ناهار و شام و... دخترم جلوے اين موارد ستون‌هايی كشيده بود و هر شب بعد از محاسبہ ڪارهايش در جدول علامت میزد. 🌷 ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 وسوم🔻 👈این داستان⇦《دلت می آید؟》 🍁نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...🍃🌸 سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...😕 - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...😟 پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...😏 - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟😔 ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...☹️ سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ... -😐 نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ... با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...☺️ - دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...😌 نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من ... - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟😏... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره😕 ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...🤔 ....🌸🌼 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۳۴🔻 👈این داستان⇦《گدای واقعی》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❣راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند ...👌 حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد🤔 ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ... رو کرد سمت من ...😒 - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...😕 دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟😐 ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس مامان ... من گدام که😔 ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی ...😟 اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...😳 - شرمنده خانم به زحمت افتادید ...😢 تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ... ـ******************** ....💐 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا