eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود. "لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه." بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید: –مژگان می گفت می خواهید برید بیرون... کیارش بی حوصله جواب داد: –نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه، فریدون، برادر مژگان گفت: –آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.) کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت. بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستاد و گفت: ریختی بده من می برم. –آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم. بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود. مژگان امد داخل و پرسید: –پیداکردی؟ –نه. –توی کشوها رو گشتی؟ –آره نبود. –ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن. من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم. آخر سر همه‌ی قاشق‌ها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست. –پیداش کردم. مژگان بادیدن صافی در دستم گفت: –حتما مامان شسته اونجا گذاشته. بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه و پرسید: –میوه حاضره؟ در دلم گفتم: "الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوا برت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم." زورکی لبخندی زدم و همانطور که نایلون میوه ها را روی سینک می‌گذاشتم گفتم: –آخ، آخ، نه، تا تو میوه ها رو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم. –وا راحیل جان، جای ظرفها رو من می دونم، مثل این که اینجا خونه‌ی... –مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی. نایلون میوه‌ها را درون سینک خالی کرد. –آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم. بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم: –آره خب، آدم یادش میره. ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم. –دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه. چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد و گفت: –من که با این وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو می‌بری؟ –آرش میبره، چون منم با چادرسختمه. –وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته. صورتم را جمع کردم و گفتم: –کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه. –خب چه کاریه؟ یه بلوز دامن بپوش راحت. –آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده. پوزخندی زد و گفت: –نشونه؟ نشونه‌ی اینه که به همه‌ی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا. –چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همه‌ی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن. بعدشم مگه وقتی تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. –شانه ایی بالا انداخت و گفت: –برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره. ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم تا بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خنده‌ی فریدون و مادرش تا حیاط می‌آمد. –میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟ آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو می‌ریخت گفت: –کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه. حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور. –آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟ پوزخندی زد و گفت: –باپول. با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جا داره. به نظر من اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن. اصلا چرا این کارو کنن احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن. خلاصه هر کاری می کنن که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه. باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم. فریدون بودکه به طرفمان می‌‌آمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت: –خانم شما چرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
(عج)💚 شبِ جمعه حرمِ کرب وبلا میچسبد گریه بر سرور شاهِ شهدا میچسبد مهدیِ فاطمه بر ما نظری کن نظری که براتِ حرم از دستِ شما میچسبد 💔 ❤️ 🌙 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🎼📹📸 آوا و نمایی بسیار زیبا وچشم نواز 🍃💖یک شب پر از آرامش 🍃💖یک دل شاد و بی غصه 🍃💖یک زندگی آروم و عاشقانه 🍃💖و یک دعای خیر از ته دل 🍃💝نصیب تمومِ لحظه هاتون 🍃💙شبتون بخیر 🍃❤️🇮🇷❤️🍃 .💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سلام بر جمعه‌ایی ڪہ بی‌غروب اسٺ غم عالم تہ جامش رسوب اسٺ بگویند اهل عالم مهدے(عج) آمد من بعد حال دنیا خوبِ خوب اسٺ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #روزتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده." نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت: –برو داخل کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که همه حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند. یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی! شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم. –شما اصلا با سلیقه‌ی آرش و خانواده اش هم خونی ندارید. برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم می‌کرد. از وجودش استرس گرفتم. –منظورتون چیه؟ با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت. –منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم رو بهم میریزه. بلندشدم. حرفش توهین بزرگی بود. چطور می‌توانست اینقدر بی‌ادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان می‌رفت خشمگین بود. دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم: –اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه. پوزخندی زد و گفت: –اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه. با حرص نگاهش کردم. –مشکل از ما نیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شما یادنگرفتید اینجا به عقاید آدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنن. اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند رو همه جا جار می زنید و به‌به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: –در حقیقت تهی از هویتتون می کنن اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر با ارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم: –البته اگه فهمی براتون مونده باشه. درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود... از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. نزدیکش که شدم، پرسید: –چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟ با صدای که هنوز هم می‌لرزید گفتم: –حرف مهمی نبود، من میرم بالا. آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پا تند کردم به طرف ساختمان. از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم می‌کرد. نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم. به اتاق که رسیدم چادر و روسری ام را درآوردم و روی تخت نشستم. با خودم فکر کردم چرا من باید داخل چنین خانواده‌ایی باشم. با این طرز فکر. چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه‌هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالب‌تر این که می‌گوید اعصابم خرد می‌شود... یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم. اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بود و به قلبی که من و آرش ساخته بودیم با تامل نگاه می کرد. بعد کم‌کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ‌ریختن. با صدای اذان گوشی‌ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، باصدای در برگشتم. آرش بود. امد کنارم ایستاد و پرسید: –راحیل خوبی؟ –آره، خوبم. –بیا بریم پایین ناهار بخوریم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آیت الله بهجت(ره) : 🔵خوب است در هر کار خیری که پیش می‌آید و می‌تواند آن را انجام دهد، فرصت را بشمارد و خود را از آن محروم ننماید ... زیرا فردای به هر یک از آنها شدیداً خواهیم شد. 📚در محضر بهجت، ج۱، ص۶۳ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی می‌زد و می‌گفت: نماز اول وقت مثل میوه‌ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت در هر شرایطی اول وقت باشه‌.. شادی روح پاک همه شهدا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
همه منتظر هستند تا عموى خديجه نظر خود را بدهد. ابوطالب به او رو مى كند و مى گويد: ــ نظر شما چيست؟ ــ شما مى دانيد خديجه، سالار زنان عرب است و براى همين مهريّه او خيلى سنگين است. ــ مهريّه خديجه چقدر است؟ ــ ما بيش از هزار سكه طلا مى خواهيم! سكوتى در مجلس حكم فرما مى شود. چه كسى مى تواند اين همه سكّه طلا فراهم كند، اگر همه دارايى ابوطالب و فاميل او را روى هم بگذارى به صد سكّه طلا نمى رسد. هيچ كس حرف نمى زند، شايد عموى خديجه عمداً اين مبلغ را گفته است تا عروسى سر نگيرد. لحظاتى بين شكّ و ترديد مى گذرد... ناگهان صدايى از پشت پرده به گوش مى رسد: اى ابوطالب! قبول كن! من اين مهريّه را مى دهم! اين خديجه است كه سكوت مجلس را شكسته است. او در واقع مى خواهد با عموى خود سخن بگويد: اى عمو! اگر مى خواهى مهريّه من زياد باشد و به همه بگويى كه مهريّه دختربرادرم از همه دخترهاى عرب زيادتر بود، اشكالى ندارد; امّا من همه اين مهريّه را از مالِ خودم مى دهم. آرى، خديجه اين مهريّه سنگين را از ثروت خودش مى دهد، تا به حال چه كسى چنين كرده است؟ هيچ چيز نمى تواند مانع تصميم آسمانى خديجه شود. او نه تنها بيش از هزار سكّه طلا را به پاى محمّد(ص) مى ريزد، بلكه مى خواهد همه هستى خود را فداى اين مرد آسمانى كند. خديجه چيزى را مى داند كه خيلى ها نمى دانند. عموى خديجه مى فهمد كه عشق خديجه به محمّد(ص) خيلى بيش از اين چيزهاست كه او فكر مى كرد. اكنون ابوطالب رو به عموى خديجه مى كند و از او سؤال مى كند كه آيا به ازدواج محمّد و خديجه راضى است؟ عموى خديجه به نشانه رضايت سرى تكان مى دهد. صداى هلهله و شادى فضا را پر مى كند. لبخند بر چهره همه مى نشيند. خطبه عقد خوانده مى شود و محمّد(ص) و خديجه(س)، زن و شوهر مى شوند. اكنون خديجه مَيسِره را صدا مى زند از او مى خواهد تا مقدّمات جشن بزرگى را فراهم كند و چندين شتر را بكشد و با گوشت آن، غذاى زيادى تهيّه كند. بايد همه مردم مكّه به اين جشن دعوت بشوند. 🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
4_471972839465944016.mp3
6.32M
🌷🌷🌷 شهدا گاهی نگاهی •┈┈••✾•🥀❤️🥀•✾••┈┈• <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
<======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>