eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خواندن کردم. نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام نداده‌ام. فوری گوشی را برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشی‌ام را باز کردم. چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم را پرسیده بود. تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میروم. فوری جواب داد: –مگه حالتون خوب شده؟ از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم. –بله بهترم. –خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید. –ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم. –خدا ببخشه، فردا می‌بینمتون. تا اذان صبح درس خواندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد. با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب پریدم. اسرا چادر به سر وارد اتاق شد و گفت: –راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟ بعد نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداخت. –اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه. با شنیدن حرف اسرا به طرف گوشی‌ام شیرجه زدم و پرسیدم: –مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت انداخت. – فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه. –وای! اسرا، کاش با کتک بیدارم می‌کردی. فوری گوشی را جواب دادم. –الو. بر خلاف انتظارم خیلی آرام و متین گفت: –خواب موندید؟ شرمنده گفتم: –ببخشید. الان آماده میشم میام. –منتظرم. اسرا نوچ نوچی‌ کرد و گفت: –خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ. به سرعت برق آماده شدم و صبحانه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مادر لقمه‌ایی دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم. سوار ماشین که شدم دوباره عذر خواهی کردم. ریحانه داخل صندلی‌اش خواب بود. کمیل همانطور که به روبرو نگاه می‌کرد گفت: –یعنی من اینقدر بداخلاقم؟ با تعجب نگاهش کردم. –آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم اونقدر دست پاچه و رنگ پریده‌اید انگار که از من وحشت دارید. –نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم. –حتما شب تا دیر وقت درس می‌خوندید؟ –بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. –راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده. با تعجب پرسیدم: – مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟ –نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –خدا به خیر بگذرونه. بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید: –امتحانتون کی تموم میشه؟ –کمتر از یک ساعت. –پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم بیرون نیایید زنگ میزنم. لبخند زدم و گفتم: –حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه... اخم کرد. –چرا، بعضیها از اونام بدترن، شخصیت آدمها رو ترور می‌کنن. بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچه‌ها در رفت و آمد بودند. دانشگاه تقریبا خلوت بود. داخل رفتم و قدم زنان به محوطه‌ی پشت دانشگاه رسیدم. روی صندلی شکسته‌ایی که هنوز آنجا بود نشستم و خاطراتم را مرور کردم. حرفهایی که سوگند در مورد آرش شنیده بود را اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخوداگاه خودش این فکرها را پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همه ی اینها را مدیون مادرم بودم. بلند شدم تا به طرف در دانشگاه بروم و نگاهی به خیابان بیندازم. همان لحظه با دیدن فریدون که به طرفم می‌آمد خشکم زد. –خیلی وقته دنبالت می‌گردم، امدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگارتت نیومده. قدرت حرکت نداشتم. –نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم. بعد برگه‌ایی از جیبش درآورد. –این چیه؟ مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟ –به لکنت گفتم: –چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و... –باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری. چند قدم جلو امد. تکانی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم. –کجا میری؟ دارم حرف میزنم. سرعتم را بیشتر کردم. او هم پشت سرم آمد و با صدای بلند گفت: –اگر شکایتت رو پس نگیری بد می‌بینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب. احساس کردم صدایش نزدیک تر شد. شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابان اصلی می‌دویدم. تقریبا به سر خیابان رسیده بودم که کمیل را دیدم. جلوی پایم ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین را باز کرد. خودم را داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد را قطع کرد. @shohada_vamahdawiat
✨ 🌹قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ☘ای کسانی که به خود ظلم کرده‌اید!هرگز از رحمت خدا ناامید نشوی 📖زمر؛۵۳ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش ایمان‌داشته باش به خدایی که نا امید نمی کند  و رحتمش بی پایان است شبتون بخیر 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل هزاران درد دارد یک دوا آن هم تویی صد هزاران غصه دارد یک شفا آن هم تویی سفره دل را نکردم باز، من بهر کسی یک نفر با درد من هست آشنا آن هم تویی #یاصاحب_الزمان_عج #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 احساس امنیت کردم. پیش او که بودم از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. خیالم راحت بود. مات و مبهوت نگاهم می‌کرد. –میشه از اینجا بریم؟ دور زد و گفت: –آخه بگید چی شده؟ –اون اینجا بود. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: –کی؟ فریدون؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. دستش به طرف در رفت. –در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام. با استرس گفتم: –کجا؟ عصبی گفت: –الان میام. دستم را دراز کردم و آستین لباسش را گرفتم و هر چه التماس داشتم در چشم‌هایم ریختم. –تو رو خدا نرید. من می‌ترسم. من رو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود. نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست. –آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بد‌جور پریده. نترسید، من اینجام. بغض کردم و گفتم: –چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم... دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. اشکهایم به هم امان ندادند. نفس عمیقی کشید و با غم نگاهم کرد. –اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، من مواظبتون هستم. –آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چاره‌ایی جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم. –چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانهای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمی‌کنید خونه بشینید. جعبه دستمال کاغذی را روبرویم گرفت و ادامه داد: –فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم. یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم. از این که نتوانسته بودم خود دار باشم خجالت کشیدم. کمیل ماشین را روشن کرد و راه افتاد. در سکوت به حرفهایش فکر می‌کردم. منظورش از برنامه چه بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازه‌ایی نگه داشت. –قفل مرکزی رو میزنم و زود برمی‌گردم. حرفی نزدم. روشن و خاموش شدن چراغ های دستگاه پخش توجهم را جلب کرد. یادم آمد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی می‌آمد. کنجکاو شدم ببینم چه گوش می کرد. صدای پخش را باز کردم. باچیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت... 🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت که روح من از خیر این تن گذشت🎶 🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶 تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶 خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶 من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶 خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶 من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶 چگونه تو را می‌پرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶 گریه ام گرفته بود، نمی دانم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یابرای سرنوشتمان، حالم بد شد. سرم را تکیه دادم به صندلی و دیگر اشکهایم را نتوانستم کنترل کنم. انگار تازه متوجه ی موقعیت کمیل شدم، یعنی او هنوز هم اذیت می‌شود. نمی دانم چرا، باورکردنش برایم سخت بود. کمیل مرد خود دار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق دارد، فکر نمی‌کردم اینقدر احساساتی باشد. با صدای باز شدن در ماشین چشم‌هایم را باز کردم. کمیل فوری پنل را خاموش کرد و اخم کرد. از خجالت آب شدم و سرم را پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم. کیسه ایی که در دستش بود را روی پایم گذاشت و گفت: –هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود. نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و... از خجالت فقط محتویات نایلون را نگاه می‌کردم. –هیچ کدومش رو دوست ندارید؟ –چرا. –پس نمی‌خواهید برنامم رو بدونید؟ –چرا لطفا بگید. –اول باید یه چیزی بخورید. –الان میل ندارم. نایلون رو برداشت. اخم‌هایش را باز کرد. نگاه متفکرانه‌ایی به محتویات نایلون انداخت وگفت: –پس باید خودم براتون انتخاب کنم. یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت: –فکر می‌کنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه. نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تا رسیدن به خانه نه من حرفی زدم نه او. دوباره اخم کرده بود. شکلات هم همانطور در دستم مانده بود. حالت تهوع داشتم. جلوی در خانه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیق‌تر شد. –قبلا حرف گوش کن تر بودیدها. نگاهش کردم و گفتم: –نمی‌تونم بخورم، حالم خوب نیست. نگران گفت: –از ترس و اضطرابه، بعد گوشی‌اش را از کنار دنده‌ی ماشین برداشت . –الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه. در ماشین را نیمه باز کردم و گفتم: –نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید. فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. در آسانسور که باز شد مادر را گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگاهم می‌کرد و با شخص پشت خط حرف میزد. –نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه. ... –چی بگم والا، خدا انشاالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره... با حرف مادر دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشی‌ام را درآوردم و همانطور که به مادر سلام می‌دادم در مخاطبینم دنبال شماره‌ی فنی زاده گشتم. همان روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شماره‌اش را ذخیره کرده بودم. بعد از این که خودم را معرفی کردم برایش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی را روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون را از نظر گذراندم. کمیل تازه راه افتاد که برود. حتما مکالمه‌ی تلفنی‌اش با مادر تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیرحالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمی‌دانم اسمش چیست ولی انگار ته دلم کسی به من می‌گوید او می‌تواند همه‌ی مشکلات را حل کند. یا بالاخره راهی برایشان پیدا کند. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –از صبح چیزی نخوردی؟ –راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمی‌تونم چیزی بخورم. مادر رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا را برایم درست کرد و آورد. با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم. روی تختم دراز کشیدم و گوشی‌ام را چک کردم. فنی زاده نوشته بود: –من کمیل را در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفند. احساس کردم از روی عمد کلمه‌ی شدت را نوشته است. البته می‌دانستم که کمیل مخالف است، ولی او که جای من نیست. نمی‌تواند در ک کند از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز شود یعنی چه. آنقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی می‌بینمش فکر می‌کنم داعشی‌ها کشور را گرفته‌اند و او هم سر دسته‌شان است و ممکن است هر بلایی سرم بیاورد. خودم را تنها و بی پشت‌بان احساس می‌کنم. البته قیافه‌ی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه آنها شود و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیت پذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کند. ولی مگر کمیل چقدر می‌تواند کمکم کند. نمی‌شود که هر جا میروم با من بیاید. او که شوهرم نیست. با این فکر جرقه‌ایی در ذهنم زده شد. صدای پیام گوشی‌ام مرا از فکر و خیال بیرون آورد. کمیل نوشته بود: –چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌹🌹🌹 مژده 🌹🌹 مژده 🌹🌹🌹 👈🏼سال 1400 دو جشن نیمه شعبان داریم👉🏼 یعنی در یک سال دوبار به یمن قدوم مطهر حضرت ولیعصر، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، جشن می گیریم: یک بار 9 فروردین و یک بار 27 اسفند. 🌹 سالی که نکوست، از بهارش پیداست... 🌹 ان شاءالله که سال ظهور حضرت صاحب الزمان سلام الله علیه باشد. 14 معصوم ، معصوم چهاردهم ، سال 1400... بارالها ؛ بر جمیع مخلوقات عالم هستی منت بگذار، و آغاز قرن چهارده را، آغاز تاریخ حکومت مهدوی مقدر فرمای. 🌹🌹🌹🌹 الهی آمین 🤲🏻🤲🏻🌹🌹🌹🌹 كپى با ذكرصلوات مجاز است 👌 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌹 در ثواب انتشار شریک باشید اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
●اگر خسته شدیم ، باید بدانیم کجای کار اشکال دارد وگرنه خستگی ندارد. <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:5⃣ 🍃بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم .کم کم آشنایی ما شروع شد .من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها،در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد.غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودحجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ،دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها،او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید .بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ،بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . 🍃مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین !به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب .یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم .داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم.خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت .من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. 🍃از آن وقت روسری گذاشتم.من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه ،اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه ها نزدیک کند .می گفت: ایشان خیلی خوبند .اینطور که شما فکر می کنید نیست ،به خاطر شما می آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم.نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند .اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد.نه ماه، نه ماه زیباداشتیم وبعدباهم ازدواج کردیم.البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نمی‌دانستم چه برایش بنویسم. چطور تهدیدهای فریدون را برایش توضیح بدهم. اصلا مگر او برنامه‌اش را برای من توضیح داد که من هم برای او توضیح بدهم. بی‌حال‌تر از آن بودم که بخواهم با او بحث کنم. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم. جرقه‌ایی که در ذهنم زده شده بود آنقدر فکرم را درگیر کرد که خوابم برد. با صدای حرف زدنهای مادر از خواب بیدار شدم. –والا من خبر ندارم. به من چیزی نگفته، از وقتی امده خوابیده. نه دیگه خیلی وقته خوابیده باید بیدار بشه درس بخونه فردا امتحان داره. عه، خودش بیدار شد. من گوشی رو بهش میدم. با چشم‌هایی که به زور باز میشد استفهامی مادر را نگاه کردم. لب زد. –کمیله. گوشی را به زور در دستم جا داد و از اتاق بیرون رفت. حتما در مورد فتی زاده می‌خواهد بپرسد. به زور صدایم را صاف کردم. –الو، سلام. سنگین و دلخور گفت: –علیک‌السلام. شما تو خواب به وکیل پیام دادید که بعدش من هر چی پیام و زنگ زدم جواب ندادید. سکوت کردم و او ادامه داد: –حداقل می‌تونستید دلیل کارتون رو توضیح بدید. یعنی حتی در حد یه مشورت کوچیک هم منو قابل ندونستید که خودتون سر خود بهش پیام دادید. من باید از زبون دوستم بشنوم که شما چه تصمیمی گرفتید؟ دوباره عصبانی شده بود و من دیگر جرات توضیح نداشتم. وقتی سکوتم را دید خودش گفت: –حتما فریدون امروز تهدیدتون کرده و شما رو ترسونده. نمی‌تونستید حداقل اینو بهم بگید. لابد پیش خودتون فکر می‌کنید دارم توی کارهاتون دخالت می‌کنم. باشه هر کاری دلتون می‌خواد انجام بدید. شما حتی مادرتون رو هم در جریان نزاشتین. مگه شما بزرگتر ندارید؟ همیشه اینقدر سر خود عمل می‌کنید. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: –فردا امتحانتون ساعت چنده؟ باز هم سکوت کردم. –گوشی رو بدید از حاج خانم می‌پرسم. –بعداز‌ظهره، ساعت سه. –خوبه، ریحانه رو از مهد برمیدارم میاییم دنبالتون. خداحافظ. منتظر جواب من نشد و گوشی را فوری قطع کرد. بغض کرده بودم. ناراحتی‌اش برایم خیلی درد‌ناک بود. ولی نباید اینجور با من حرف میزد. درست می‌گفت باید اول او یا مادر را در جریان می‌گذاشتم. شاید چون تو این مدت دوستش وقت گذاشته و دنبال کار من بوده اینقدر ناراحت شده که من وسط کارش گفته‌ام که پشیمان شده‌ام. وقتی بیشتر فکر کردم کمی به او هم حق دادم. شاید پیش دوستش ضایع‌اش کرده‌ام. راست میگفت حداقل باید در جریان قرار می‌گرفت. من حتی به مادر هم چیزی نگفتم. تصمیم عجولانه گرفتم. ولی او هم نباید سرزنشم می‌کرد. دو سه دقیقه‌ایی به ساعت سه مانده بود که از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. کمیل رسید. من هم فوری پایین رفتم و پیش ریحانه نشستم و سلام کردم. گره ریزی از اخم بین ابروهایش بود. از آینه نیم نگاهی به من انداخت و جواب سلامم را داد. –خدارو شکر انگار حالتون بهتره؟ –بله ممنون. ریحانه در آغوشم بالا و پایین می‌پرید. بغلش گرفتم و پرسیدم: –کجا بودی ریحانه؟ همین یک جمله کافی بود تا ریحانه شروع به شیرین زبانی کند. –مهد بودم. به‌به خوردم، آب خوردم. با خاله بازی کردم، و کلی جمله سر هم کرد که نفهمیدم چه گفت. خندیدم و گفتم: –ریحانه یه سوال پرسیدما. کمیل از آینه نگاهم کرد و گفت: –خدا رو شکر که ریحانه اهل حرف زدنه، چیزی رو قایم نمیکنه. می‌دانستم منظورش به من است، ولی حرفی نزدم. جلوی در دانشگاه که رسیدیم گفت: –ما همینجا میمونیم تا شما بیایید. شرمنده تشکر کردم و پیاده شدم. سوگند هم آن روز با من امتحان داشت. داخل سالن همدیگر را دیدیم و من اتفاق دیروز را برایش تعریف کردم. او هم عصبانی شد و گفت: –ببین راحیل، اون صلاح تو رو میخواد. آخه کی اینهمه وقت واسه یکی دیگه میزاره. با بچش امده وایساده تا تو امتحانت تموم بشه ببرتت خونه. این یعنی نگرانته و دلش برات شور میزنه. –خب، خودش میگه برای تلافی محبتهایی که من به ریحانه... سوگند حرفم را برید: –خب درست، ولی در قبال رسیدگی به ریحانه اونم شکایت نکرد دیگه، در حقیقت بابت کارت بهت حقوق داده اونم چندین برابر. ببین الان نامزد من از کارش نزد که منو بیاره دانشگاه، گفت برگشتنی حالا میام دنبالت. ولی اون واقعا برای تو نقش بادیگارد رو پیدا کرده. این محبتها رو بفهم راحیل. فکرت رو خالی کن، تا این محبتها رو درک کنی. –فکرم خالیه باور کن. فعلا فقط فکرم پر از فریدونه، آخه نمیدونی چه قیافه‌ی وحشتناکی داره، فکر کنم از قصد خودش رو این ریختی کرده که من بیشتر بترسم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
4_6010611597502842256.mp3
13.38M
باید چه کرد... جان به لب رسیده را <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب دل انگیز خدا برایتان،یک حس قشنگ یک شادی بی دلیل یک نفس عطر خدا یک بغل یاد دوست و دنیا دنیا ،ارزوی خوب دارم "شبتون بخیر" 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل هزاران درد دارد یک دوا آن هم تویی صد هزاران غصه دارد یک شفا آن هم تویی سفره دل را نکردم باز، من بهر کسی یک نفر با درد من هست آشنا آن هم تویی #یاصاحب_الزمان_عج #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍃🌸 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت: –راحیل فهمیدم اون چشه. مبهوت نگاهش کردم. –چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟ –سوگند دستم رو گرفت. –منتظر تو بودم دیگه. می‌خواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه. نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم: –اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟ "یکی می‌مُرد زِدرد بینوایی یکی می‌گفت عمو زردک می‌خواهی" صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی. دستانش را گرفتم و گفتم: –من باید برم بیچاره بیرون منتطره، الان ریحانه آسیش کرده. به طرف در دانشگاه راه افتادیم. سوگند آهی کشید و گفت: –کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن. نگاهش کردم و گفتم: –الان من بگم بهش فکر می‌کنم شما راضی میشی کوتا بیای؟ لبهایش را بیرون داد و گفت: –واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن. بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم. سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: – چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت: –بیا خونه، بیا خونه... نگاهی به کمیل انداختم. سکوت کوتاهی کرد و پرسید: –مگه فردا امتحان ندارید؟ –نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس. –اتفاقا کاری پیش امده باید برگردم اداره. می‌تونید پیشش بمونید؟ –بله، حتما. ببرمش خونمون؟ –نه، میریم خونه‌ی ما. دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول می‌کرد ریحانه رو به خانه‌مان ببرم. یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم: –بفرمایید. نگاهی به نایلون انداخت و گفت: –ممنون میل ندارم. دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه می‌گیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد. جلوی در خانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود. فوری پیاده شد. یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد. –بدینش به من، من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم. ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم: –خودم میبرمش. صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: –برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه. بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم. واقعا سخت بود، ولی نباید کم می‌آوردم. فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. انگار سنگین بودن ریحانه از چهره‌ام مشخص بود، چون نگران نگاهم می‌کرد. وارد که شدم در را بست و رفت. ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم. طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد. از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: –دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمی‌بینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل می‌گفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا. بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد: –راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه. نگاهی به پیراهنی که جا دکمه‌اش پاره شده بود انداختم و گفتم: –منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کم‌کم کمش کنم. این که پارس؟ –آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت. پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم: –من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم. –واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه. –فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: –من مطمئنم می‌تونی. داداشم خیلی خوشحال میشه. سرم را پایین انداختم. –فعلا که شمشیراز رو بسته. زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت: –راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده. @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 برایش قضیه‌ی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد. گفت شاید او هم جای من بود همین کار را می‌کرد. بعد کمی من و من کرد و گفت: –راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟ –بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم. روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت: –میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی. با سرم تایید کردم و او ادامه داد: –راستش ما می‌خواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی می‌ترسیم تو ناراحت بشی. با تعجب پرسیدم: –چی؟ کمی با استرس گفت: –اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه. –من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه. –میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و می‌تونیم سرش رو گرم کنیم تا کم‌کم راحیل رو فراموش کنه. اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه. با تعجب گفتم: –نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کم‌کم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست. مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها می‌بینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام. هول شد و گفت: –وای نگو راحیل. لبخند زدم و گفتم: –خب شما بیایید خونه‌ی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه. کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –راحیل موضوع اینه که... –چی می‌خواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست می‌کنید؟ بلند شد و کنارم نشست: –اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟ از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد: –به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه می‌گفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت. –راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه. من هم سرم را پایین انداختم. جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت: –راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازه‌ی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه. فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید. به حرفهایش گوش می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. آخرین جمله‌اش را که با بغض گفت و یکه خوردم. –به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من می‌دونم تو بری ریحانه لطمه میخوره. نگاهش کردم. –نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما. جرقه‌ایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد. –چه بگم، شما من رو غافل‌گیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم. با خوشحالی گفت: –الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفته‌ی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت می‌گیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم. سرم را کج کردم و گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید. –زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمی‌تونم ببینمش. رنگش پرید و گفت: –وای راحیل، اینجوری که می‌فهمه کاسه‌ایی زیر نیم کاسه هست. ✍ ... ..🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم سوالات مسابقه ویژه عید بزرگ مبعث 🌹🌹🌹🌹 1⃣ یکی از قانون هائی که عرب ها برای طواف کعبه وضع کرده بودند چه بود؟؟ 2⃣ نام سه بت را که بت پرستان آنها را دختر خدا می‌نامند را بگوئید؟؟ 3⃣ خانه ای که خیمه ی آبی رنگ بر روی آن نصب شده است چه نام دارد؟؟ و خانه ی کیست؟؟ 4⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها چند سال داشت و نام سه تا از خواستگارهای ایشان را بیان کنید؟؟ 5⃣ حضرت خدیجه سلام الله علیها به چه نیت به فعالیت اقتصادی مشغول بود ؟؟ 6⃣ جاهای خالی را پر کنید ⬇️ خديجه به خداى يكتا ايمان دارد و از همه بت ها بيزار است. او به آرمان بلند خود فكر مى كند. او مى خواهد وقتى........... ظهور كند بتواند بدون هيچ مزاحمى............. همان ..............(ع) است. 7⃣ ابوطالب به چه منظور به دیدار حضرت خدیجه سلام الله علیها آمده است و چه تقاضای دارد؟؟. 8⃣ مژده ای که مَیسِره به حضرت خدیجه سلام الله علیها داده بود چه بود؟ 9⃣ جاهای خالی را پر کنید⬇️ او به ياد سال ها پيش مى افتد، روزى كه مسافرى از شام به مكّه آمده بود تا زادگاه ........ را ببيند. هنوز طنين صداى آن مسافر در گوش خديجه است: .......... در اين شهر ظهور خواهد كرد و به آيين بت پرستى پايان خواهد داد". 🔟 برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز! برخيز و مردم را آگاه كن! خداى خود را به بزرگى ياد كن! این صدای کیست که به گوش محمد (ص) می‌رسد؟؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 هفت جواب صحیح در قرعه کشی شرکت داده می‌شود🌹🌹 جوابهاتون رو تا عید بزرگ مبعث به آیدی زیر ارسال کنید....👇👇👇👇 @Yare_mahdii313
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 📞آخرین باری که از سوریه با من تماس گرفت با لحن خاصی گفت «دلم خیلی برای بچه‌ها بخصوص زینب تنگ‌شده؛ دوست دارم آنها را ببینم.» 💔من آرامش کرده و گفتم «چند روز دیگر برمی‌گردی و ان‌شاءلله بچه‌ها را می‌بینی.» بعد از اینکه تلفن را قطع کردم توی حیاط رفتم؛ دستانم را رو به آسمان بلند کرده و گفتم : 😔«خدایا اگر قرار بر شهید شدن است، فقط یک‌بار دیگر بچه‌ها را ببیند و این آرزوبه‌دلش نماند!» <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎙سخنان ماندگار احیا گر بزرگ غدیر مرحوم علامه امینی رحمت الله علیه 🕯میزان تشخیص مومن از منافق چیه؟ → <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:6⃣ 🍃تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ،ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد !سرش را گرفت بین دستهایش و چشمهایش را بست . چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند ؟انگار آن حرفها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او. 🍃مادرش ، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود ، کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می کرد ،کارگری می کرد ، آنوقت همه چیز طور دیگری می شد.می دانست ، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست .بچه هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند ،قبولش نمی کنند. آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است .کاش مادر بزرگ اینجا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت . 🍃مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ، دردش را می فهمید .یاد آن قصه افتاد .قصه که نه ، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد.جوانی سنی یکی از دخترها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید ،اما پسرک روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دلگیر می شود و خواستگار را رد می کند ،اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرفها نبوده می خواسته مراسم را راه بیندازد.مادربزرگ هم تردید نمی کند ،یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز ، بصور . 🍃مادر بزرگ پوشیه می زد ،مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت .او غاده را زیر پرو بالش گرفت ، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چطورزیارت عاشورا .صحیفه سجادیه ، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده در ازدواج آنها تردید نمی کرد . 🍃و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ،عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ،هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند .این صدا در وجودم بود .حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود .وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت .او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔴 خداوند با گنهکاران چقدر دلنشین حرف میزنه...❗ ♦️♦️زمان کلیپ : ۴١ ثانیه بندگی یادآوری_مهربانی_خداوند آیت الله سیبویه رحمة الله علیه <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سختی‌ها را تحمــل کنید... ان شـاء اللّه این انقلاب با نهایت اقتـدار و تـوان به انقـلاب جهـانی امام‌زمـان(عج) اتصال پیـدا می کند و تحقـق این آرزو، چنـدان دور نیست... شادی روح پاک همه شهدا <======💖🌻💖======> @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>