eitaa logo
شهداءومهدویت
7.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 همسر شهید روح الله قربانی: وقتی روح الله شهید شد، چند وقت بعد که خیلی دلم برای روح الله تنگ شده بود به خونه ‌خودمون رفتم وقتی کتابی که روح الله به من هدیه داده‌ بود را باز کردم دیدم که روح الله روی برگ گل رُز برام نوشـته بود: ❤️ . ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وچگونه ازجان‌نگذرد‌آن‌کس‌که می‌داند جان،بهای‌دیدار‌است؟! شادی روح پاک همه شهدا ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
همه، آرزوى مرا دارند! همه مى خواهند به من برسند. آيا مرا مى شناسى؟ من سراسر شادى و سرورم، به من كه برسى ديگر غم و غصّه ندارى. به من كه برسى به امنيّت ابدى رسيده اى، بندگان خوب خدا براى رسيدن به وصال من شب ها بيدارى مى كشند و با خداى خويش راز و نياز مى كنند. من خيلى زيبا و باصفا هستم! تو هم بارها و بارها وصال مرا از خدا خواسته اى! حالا مى دانى من كيستم؟ آرى، من بهشت هستم كه همه در آرزوى وصالم هستند. خدا مرا آن قدر خوب آفريده است كه همه مشتاق من هستند امّا امروز مى خواهم با شما در مورد عشق خودم سخن بگويم. من بهشتى هستم كه تو عاشق من هستى امّا شايد برايت جالب باشد بدانى كه من عاشق چه كسى هستم. من عملى را به تو ياد مى دهم كه اگر آن را انجام دهى، مرا مشتاق خود كرده اى! همين الان از جاى خود بلند شو و دل يكى از بندگان خوب خدا را شاد كن! آيا نيازمندى را مى شناسى كه در مخارج زندگى خود درمانده باشد؟ آيا يتيمى را مى شناسى كه گرسنه خوابيده باشد؟ آيا بيمارى را مى شناسى كه در گوشه بيمارستان براى مخارج عمل جراحى خود مانده باشد؟ اكنون برخيز و يكى از اين كارها را انجام بده و بدان كه با اين كار خود مرا مشتاق خود مى كنى! تو يك عمر مشتاق من بوده اى امّا امروز، منِ بهشت را مشتاق خود كن ... خسته نباشى، دست مريزاد! اكنون، من در اشتياق تو هستم، مى خواهم به تو برسم امّا چگونه؟ من خواهان تو شده ام، دست خودم نيست، چه كنم تو در دنياى خاكى زندگى مى كنى و من در دنياى ديگرى هستم! امّا هرطور شده، مى خواهم تو را خوشحال كنم! براى همين تصميم مى گيرم تا از ميوه هاى خوشمزه بهشتى به تو بدهم! مى خواهم با هديه اى تو را شاد سازم، چرا كه تو دل مؤمنى را شاد ساخته اى، امّا خداوند متعال با من سخن مى گويد: "اى بهشت، آرام باش! فقط پيامبران و جانشينان آنها مى توانند در دنيا از ميوه ها و غذاهاى تو بهره ببرند". اين يك قانون است! امّا براى اين كه دل من نشكند خداوند به من اجازه مى دهد تا در روز قيامت، هديه خود را به تو بدهم. آيا تا آن روز صبر مى كنى؟ نگاه كن! آن جوانان زيبا را مى بينى كه ظرف هاى ميوه در دست دارند و به سوى تو مى آيند. آنها را من فرستاده ام تا در اين صحراى قيامت كه همه گرسنه و تشنه اند از تو پذيرايى كنند! امّا تو حواست نيست، آتش جهنّم زبانه مى كشد و ترس تمام وجودت را فراگرفته است! در اين ميان ديگر فرصتى براى خوردن ميوه و غذاى بهشتى ندارى! براى همين است كه دل من مى شكند! بار خدايا! اين بنده تو سخت مضطرب است! اين جا است كه فرشته اى از جانب خداوند فرياد مى زند: "هر آن كس كه غذا و ميوه هاى بهشتى خورده باشد از آتش جهنّم آزاد مى شود". وقتى تو اين صدا و اين وعده خداوند را مى شنوى از ميوه ها و غذاهايى كه برايت فرستاده ام، مى خورى و من هم در دل خود مى خندم و شاد مى گردم، چرا كه بالاخره توانستم به آرزوى خود برسم! آرى تو دل مؤمنى را در دنيا شاد كردى و من هم تو را شاد كردم، آن هم با پذيرايى كه موجب شد تو از آتش جهنّم آزاد گردى! 💖💖💖💖❤️💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌿اهل دلے میگفت: بروید به سراغ ڪارهاے نشدنے، تا بشود؛ چون شهید همت تصمیم بگیرید برای برداشتن بارهاے سنگین.. «و لا یخشون احداً الا اللّه» ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 انتظار ؛ مسیری است؛ از حسین تا فرزند قائم او! ❤️قلبی که با محبت حسین علیه‌السلام، نبض می‌گیرد؛ در وفاداری به قائمِ آخرین قیام الهی، به بلوغ می‌رسد! ⏪حسین علیه‌السلام، نبض حیات و منتظرانِ مهدی عجل الله فرجه است! (ع) ‌➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 دکتر آزمایش و سی‌تی‌اسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده. خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود. فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد. بعد از سی‌تی‌اسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد. کمیل گفت: –تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم. از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشی‌ام دست کمیل بود. تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطره‌های سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من می‌رساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود. خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند. روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت: –نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید: –چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟ می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم. فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید. –هوای اتاق که خوبه! حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مداحی آنلاین - چهار نشانه انسانهای بهشتی - استاد رفیعی.mp3
1.29M
♨️چهار نشانه انسانهای بهشتی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ↘️💖🌻🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه می‌شود که مشکلی نیست و خیالش راحت می‌شود. مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقی‌اش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم: –چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی. سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت: –ازخودت خبرنداری. من هم لبخندزدم. –مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم. سعیده دستم را گرفت. –راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟ همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت: –بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه. همه زدند زیرخنده. –خوبه خودت استارتش رو زدیا. همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند. سعیده گفت: –حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته. یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی. دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود. –آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا. نوچ نوچ کنان گفت: – اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه. خندیدم و گفتم: – حالاشوخی‌هات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم. –بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده. –اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم. همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت: –جانم! شما غلام کی هستید؟ ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم. –بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره. –از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت: –خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟ مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بی‌حرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم. همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همه‌ی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد: –برای حورالعینم. بالبخند نگاهش کردم. مادر تشکرکرد و پرسید: –آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟ –فکر نمی‌کنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند. کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت: –ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی. نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم. نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم: –میشه اونور رو نگاه کنی؟ دستم را در دستش گرفت. –نوچ، محرم‌تراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم می‌کنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت: –فکر کنم دکتر داره میاد. با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است. گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانی‌اش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده... ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐میگن شبا فرشته ها از 🌟آرزوی آدما...🌼🌿 💐قصه میگن واسه خدا 🌟خدا کنه همین حالا 💐رویای تو هر چی باشه 🌟گفته بشه پیش خدا 💐شب داستان ِ 🌟زندگی ماست🌼🌿 💐گاهی پرنور،گاهی کم نور 🌟میشود اما بخاطر بسپار💐 💐هر آفتابی غروبی دارد و هر 🌟غروبی طلوعی قرنهاست که 💐هیچ شبی بی صبح شدن..💐 🌟نمانده است به امید طلوع💐 💐آرزوهایتان شبتون بخیرو💐 🌟شادی وغرق در عطر گل💐 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
‌گل؛براے زندگے، نور را بهانہ مےڪند! و من؛تو را... ‌ و هر روز پنجره ے قلبم را بہ آسمانِ یادت مےگشایم... تا آفتابِ نگاهت در رگهایم جارے شود... ‌ ‌ با تو زنده مےشوم! سلام بهانہ ے زندگے #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ✋سلام آقا جان صبحت بخیر اے سپیده دَم عاشقان☀️❣❣❣❣ 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹  ➡️🌷🌼💝 #حلول_ماه_شعبان #منتظر_می_مانیم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کانال‌شهداء‌و‌مهدویت @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر دیروز به لطف خدا یک ختم قران کامل گرفته شد....۴۰۰۰💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه.... لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق می‌شود باز هم تاکید می‌کنم سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود... امروز سعی کنید جزء های ۹ تا ۲۸ رو انتخاب کنید💖 از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹 @kamali220           ↪️💖🌻🌹           @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸