💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید #حبیب_الله_جوانمردے
🌺اهل شهرستان بهبهان
🌺قسمت 1⃣
🌺مقدمه
🍃می خواهم در ابتدا کمی از خودم و شما انتقاد کنم. بخاطر تبعیض هایی که بین شهدا می گذاریم. هرگاه پیش ما نامی از شهید و شهادت برده می شود. ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدس می افتیم و از شهدای دیگر غافل می مانیم. گویی یادمان می رود که شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون وار پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آنها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت طلبی را به شهدای دفاع مقدس آموختند.
🍃حبیب الله قصه ما زمانی که خیلی ها نمی دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می کرد و بارها می گفت من محاسنم را بزرگ نگه می دارم تا روزی آن را با خونم رنگین کنم. شهید حبیب الله جوانمردی در بهبهان از استان خوزستان بدنیا آمد در سن شانزده سالگی به شهادت رسید. او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش خبر از شهادتش داد. براستی اگر او آسمانی نبود چگونه خبر از آسمانی شدن خود داد؟ با ما همراه باشید تا بدانیم یک نوجوان 16 ساله که مثل ما زمینی بود چگونه آسمانی شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
سحر چهارم_ یا جمیل .mp3
8.95M
#حرفهای_من_و_خدا
🌟 پرسهای شاعرانه حوالیِ یک اسم از أسماء جوشن کبیر ....
سحر چهارم ؛ اسم شریف #یا_جمیل
¤ واحد #موسیقی مؤسسه منتظران منجی
ـ با صدای "سامان کجوری"
ـ آهنگسازی "یحییٰ عباسی "
ـ تنظیم " امید اردلان "
ـ و به قلم "سپیده پوررجب"
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
110251_143.mp3
38.28M
سالها فکر من این است که تو الزاماً
از دعای چه کسی این همه خوبی با من
لحظه به لحظه دقیقه به دقیقه هر آن
لطف بی حد توشد شامل من اما من
جرم کردم عوضش فضل تو را میطلبم
نرخ تعیین کنم اینجا وسط دعوا من
#دعای_افتتاح
#سماواتی
#التماس_دعا
#شهداء_ومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_40😍✋
دلم گرم شد از دل نگرانیش
_هیچی نیست ...سرما خوردم
_نمیدونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی
گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی !
لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ
میزنم و میشم احوال پرسش!
گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری!
_صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟
_نه ...گلوم خیلی درد میکنه
_حالا مهمون نمی خوای ؟
با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟
_نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا
که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم
ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب !
با صدای گرفته و پنچری گفتم:حالم خیلی بده!
با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟!
هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی االان؟
_پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه
بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره
محمد ابرو بالا انداخت_خب حالا...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا
چشم غره ای بهش رفتم_خواهشا مزه نریز
تمام بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت
...امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده!
سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد
و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای
من بود !
_خیلی تب داری!
محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده
چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد
امیرعلی_ پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم
ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم
ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی پاشو
_نه امیرعلی خوبم
لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم
رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن...
پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم:جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست
نگاهش جدی شد_پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه
امیرعلی با تعجب خندید_راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه
هرکسی از یک چیزی می ترسه
محمد طعنه زد_حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و
دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی
با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید
آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند
_پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر
بنویسه قبوله ؟میای؟
مثل بچه ها لب چیدم_نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی
وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم
امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم
_پس الاقل جوشونده بخور!
لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده!
جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود
_باشه
محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب
دستش رو نوازش گونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبربود ولی اذیتم
نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود!
_راحت باش
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی
نگاه ازمن دزدید
_دلم برات تنگ شده بود!!
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو🌻🌻🌻
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.
خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت ( دوستان نزدیکت )،به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان.
💖🌟🌹💖🌟🌹💖🌟🌹
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_41😍✋
یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام
بوسیدم
اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض
_محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ...
اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه... بعداین همه مدت
نگاهش گم شد توی نگاهم
_ ببخش محیا...میدونم ولی خب من....
یعنی...
پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با
شوخی گفتم:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت
دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم !
لبخند تلخی نشست روی صورتش
– که اونم همیشه من ...
ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو!
-بیخیال گذشته دیگه...باشه؟!
زل زد توی چشمهام
_داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش...
خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من وببخش محیا
نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالامیترسم از پشیمون شدنت!
این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم
که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟!
آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که
باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم...
محیاقربون این گرفتاربودن و خستگیت ...
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد_خدا نکنه
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت
اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون
نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه!مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه
وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره!
لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه
بایک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم
دستهات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده... !
آروم خندیدو زیرلبی گفت: دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش
قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر
آستینش
_ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم
...داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال
میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل
نشم...خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع
خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته
باشه دربیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم !
دستش مشت شد بین دست هام ..نمیدونم چرا کلافه شد !
نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای
محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محناست
دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد... خیلی با عجله گفت:ان شالله بهتر باشی ...من دیگه
برمحتی مهلتم نداد برای خداحافظی
دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم
چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز
بعد فقط یک احوال پرسی ساده ازم کرد! ...نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده میشدامیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟!
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این قصه مادریست که پسرش در عملیات کربلای ۴ توی کانال ماهی شهید شده و پیکرش برنگشته...
#شهید_محسن_جاویدی
فدای اشکات مادر😔قربان دل سوخته وچشم انتظارت😢💔
#عند_ربهم_یرزقون
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهدوم
امام رضا(ع) دستیار فرهنگی و سیاسی پدر
حضرت رضا(ع) درست در نخستین سال امامت پدرش امام کاظم(ع) (سال 148) چشم به جهان گشود. بنابراین از آغاز ولادت خود تا هنگام شهادت پدر (سال 183) در برابر حوادث بسیار سخت و تلخ قرار داشت، و از آن وقتی که خود را شناخت، دستیار و پشتوانهی توانا برای پدر بود، به ویژه در دو بُعد فرهنگی و سیاسی، چشم نافذ، و بازوی پرتوان پدر بود.
دستیار علمی و حوزوی پدر
در مورد بُعد فرهنگی، در کلاس پدر، و در حوزهی علمیّهی آن حضرت، شاگردی ممتاز بود، و نقش به سزایی در توسعهی حوزه، و تربیت شاگرد، و راهنمایی آنها به صراط مستقیم داشت، و با انجام بخشی از کارهای پدر، کارهای آن حضرت را سبک میکرد، و پشتوانهی علمی استواری برای پیشبرد آرمانهای فرهنگی خاندان رسالت بود.
با این که امام کاظم(ع) دارای 19 پسر بود مکرّر میفرمود:
«هُوَ اَفضَلُ وُلدی:
حضرت رضا(ع) برترین فرزند من است.»
یکی از علمای معروف اهل تسنن، حاکم در کتاب تاریخ نیشابوری در شأن امام رضا(ع) مینویسد:
«وَ کانَ یُفتِی فِی مَسجِدِ رَسُولِ اللهِ وَ هُوَ اِبنُ نِیفٍ وَ عِشرِینَ سَنَةٍ:
حضرت رضا(ع) در مدینه در مسجد رسول خدا(ص) در سنّ بیست و چند سالگی، در مسند فتوا مینشست و فتوا میداد.»
روایت شده: امام کاظم(ع) آن حضرت را حتی در حیات خود به عنوان وکیل و نمایندهی خود معرفی میکرد، و به گونهای رابطه تنگاتنگ با حضرت رضا(ع) داشت، که همهی شیعیان و حاضران میفهمیدند که حضرت رضا(ع) یگانه دستیار و پشتیبان پدر است، برای روشن شدن این مطلب، نظر شما را به سه روایت زیر جلب میکنم:
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#نماز_اول_وقت
✍🏻 جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت ؛
سه قفــــل در زندگی ام وجود دارد
و سه کلیــــــــد از شما می خواهم.
🔑قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
🔑قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
🔑قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
💠 شیخ نخودکی فرمود:
✍🏻برای قفـــــــل اول
نمــــــــازت را اول وقت بخوان.
✍🏻 برای قفل دوم
نمـــــــازت را اول وقت بخوان.
✍🏻و برای قفل سوم
نمــــــــازت را اول وقت بخوان.
🔰جوان عرض کرد:
سه قفــــل
با یک کلیـــــد؟؟!🗝
شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢 وصیت نامه سرباز
🔹وصیتم به شما، سفارش می کنم پشتیبان ولایت فقیه و حافظ خون شهدا باشید و در آخر احترام به امام و شهدا سرلوحه زندگی تان باشد.
🔹شهید فرشید معافی سیزده روز پس از نوشتن این وصیت نامه در مرز دهلران بر اثر درگیری با گروهک های ضد انقلاب به درجه رفیع شهادت نائل گردید
➥ @shohada_vamahdawiat
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود تاازفتنه های آخر زمان درامان باشیم ودرایمان ثابت قدم بمانیم🙏
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🧿 دعای غریق 🧿
♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡
یا اَللَّهُ یا رَحْمن
💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦
🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷
#دعـای_عـصر_غـیبت
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_42😍✋
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم
آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل
کردم
_علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟
عطیه_علیک سلام عروس ...بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
_به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ...حالا فرمایش؟
_عرض کنم خدمتت که ...حالا جدی جدی خوبی؟
_کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه
دارم میرم خونه
_خب حالا کوه که نکندی
پوفی کردم _قطع می کنم ها
عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا
بلند گفتم: عطی
خندید_درد ...نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی ... خب عرضم به حضورت که با
اون اخلاق زامبی ایت!
کشیده گفتم: بی تربیت
قهقه زد_ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا
دلخور بودم از امیرعلی_نه ممنون
صداش مسخره شد_ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره
نیومدی هم بهتر!
وارد حیاط دانشگاه شدم- کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم
- من همین مدلی بلدم میای دیگه؟
نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت:باشه ممنون از عمه تشکر کن
- خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو!
- نکه خیلی هم درس خونی!
از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون
خندیدم- خداحافظ دیوونه
خودتیی گفت و تماس قطع شد
خوبی صحبت باعطیه این بود حسابی حال و هوات رو عوض میکرد... ازحالت غم زده بیرون اومدم
و باصورت خندونی به آسمون گرفته نگاه کردم... چه قدر دلم برف و بارون میخواست!
رسیدم به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه ... انگار همیشه تو این محوطه پر ازدرخت کاج که توی
زمستونم سبز بود , بعد کلاس همه اینجا کنفرانس میزاشتن ...قدمهام رو تند کردم ولی یک دفعه
تحلیل رفت همه توانم !
امیرعلی بود آره خودش بود ! باور نمی کردم اینجا باشه...متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد
سمت خروجی دانشگاه!
نفهمیدم چطور شروع کردم به دوییدن و داد زدم
_ امیر علی ..امیرعلی!؟
صدام رو شنید و ایستاد نگاه خیلی ها چرخید روی من که مثل بچه ها با هیجان میدویدم و امیرعلی
که باصدای من وایستاد!
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم خوردم به امیرعلی ...
صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو
شنیدم و متلک هایی رو که من و نشونه رفته بود ...
ولی مگرمهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود!
سرزنش گر گفت: چه خبره محیا؟؟؟؟
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مهربان معبودم
🌷شب خود و دوستانم را
✨به تو میسپارم
🌷آرزوهایم زیاد است
✨اما ناب ترین آرزویم
🌷نعمت سلامتیست
✨برای همه ی عزیزانم
🌷امشب براتون
✨سلامتی آرزو میکنم
✨ شبتون بخیر
✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 💖💖💖
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ.
خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_43😍✋
یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم!
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم!
اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش
کرده بود زنگ زد اومدم اینجا...
میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش
_مرسی که موندی باهم بریم
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم
لحن امیرعلی کنایه داشت!
نگاهی به خیابون خلوت انداختم
_چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم
_مگه سرو وضعت چشه؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ...
به دستهاش نگاه کردم
_بریم یه آب معدنی بخریم
دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم
_بله آقا؟
سرش رو تکون داد
_هیچی!
یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه
و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره!
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن
دستهاش ...
خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!!
صداش گرفته بود
_ می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست!
هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره!
بی هوا دستهام رو محکم گرفت
_بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم!
_چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد
_ببخشید راستش من ...
-باز چی شده امیرعلی؟!
اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
- نه محیاجان نه....
-پس چرا بازم یکدفعه ... !؟
پریدوسط حرفم:
_بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟!
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم
چون آخرین خط داشت میرفت!!
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام معظم رهبری از نمایی نزدیک
➡️🌷🌼💝
#ماهخدا
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
ای ملت مبارز و مسلمان! دعای فرج را زیاد بخوانید، زیرا که امام زمان(عج) خودش فرموده این دعا را بسیار دوست دارم. شهید مجتبی عالم کار
#وصیتشهید💖💖
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رازحوشنودیخدا
#صفحهبیستدوم
وحيد از دوستان بسيار نزديك من بود. يك روز با من تماس گرفت و گفت: مى خواهم شما را ببينم و در مورد موضوعى با شما سخن بگويم.
قرار شد كه عصر به منزل من بيايد تا هم ديدارى تازه كنيم هم با يكديگر گفتگو كنيم.
وحيد سر ساعت مقرّر به منزل آمد و بعد از احوال پرسى سر صحبت را اين گونه باز كرد: نمى دانم چرا خداوند اصلا گوش به حرف من نمى دهد؟! هر چه دعا مى كنم، هر چه با او تماس مى گيرم، اصلا جواب مرا نمى دهد! مدّت شش ماه است كه حاجتى دارم و مداوم از او مى خواهم كه حاجت مرا روا كند امّا گويى كه او با من قهر است! به هر درى زده ام و هر جا بگويى رفته ام، فايده اى نداشته است! اين حاجت من آن قدر مهم است كه فقط به دست خود او برآورده مى شود ولى حالا ديگر دارم نااميد مى شوم، يك فكرى به حال من بكنيد.
من وحيد را مى شناختم و معلوم بود كه ديگر كارد به استخوانش رسيده كه اين طورى حرف مى زند.
من سكوت كرده، به فكر فرو رفتم و پيش خودم گفتم: حالا من در جواب اين دوست خود چه بگويم؟
راستش را بخواهيد در اين جور مواقع از خودش مدد مى طللبم تا كمكم كند كه بتوانم گره اى از بندگانش باز كنم.
يك دفعه مطلبى به ذهنم خطور كرد و براى همين از وحيد سؤال كردم: آيا در اين مدّت شش ماه تلاش كرده اى مشكلِ انسان گرفتارى را حل نمايى؟
وحيد نگاهى به من كرد و گفت: چه حرفها مى زنى! اين شرايطى كه براى من پيش آمده است، خواب را از من گرفته است، بيچاره ام كرده است! در اين شش ماه ديگر اصلا فرصتى برايم نمانده است كه به زن و بچّه خودم فكر كنم، حالا تو به من مى گويى به فكر مشكل مردم باشم.
من در جواب گفتم: كافى است، فهميدم كه چه كار بايد بكنيم.
او خيلى خوشحال شد و از من خواست تا راه حل را به او بگويم. و من در پاسخ او گفتم: ببين، تو شش ماه خودت به دنبال حلّ مشكلت بودى، بيا كارى كن كه از امروز خدا خودش به دنبال حلّ مشكل تو باشد.
وحيد با تعجّب به حرف هاى من گوش مى كرد و من ادامه دادم: تو تصميم بگير از امروز به بعد اصلا به فكر مشكل خودت نباشى، بلكه يك نفر مؤمنى كه گرفتار مشكلى شده است را پيدا كن و جهت رفع مشكل او تلاش نما و سعى كن تا مشكل او را برطرف نمايى، باور كن كه خداوند وقتى مى بيند كه تو به فكر رفع مشكل مؤمنى هستى، خودش به فكر رفع مشكل تو مى افتد.
اين كلام امام صادق(ع) است: "هر كس در راه برآوردن حاجت مؤمنى باشد، خداوند هم در راه برآوردن حاجت او خواهد بود".
وحيد عزيز! تو آن قدر در فكر رفع مشكل خود فرو رفته اى كه از اطرافيان خود غافل شده اى، چه بسا نزديك ترين فاميل و همسايه تو مشكلى داشته اند و تو وظيفه داشتى به آنها كمك كنى ولى آنها را فراموش كرده اى و براى همين خدا هم حاجت تو را فراموش كرده است!
خلاصه آنكه وحيد آن روز از خانه ما رفت ولى بعد از ده روز به خانه ما آمد ولى اين دفعه بسيار خوشحال بود و از رفع مشكل خويش خبر مى داد و مى گفت چگونه در زندگى او معجزه اى رخ داد و همه چيز حل و فصل شد و همه اين ها را به خاطر آن مى دانست كه براى رفع مشكل يكى از فاميل خود اقدام كرده بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت قابل تأمل و تکان دهنده یک رزمنده دفاع مقدس از لحظات حضور در عالم برزخ
آمادهایم؟ ...
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>