eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
doa_mojir_tarjomeh.pdf
590.4K
💖متن و ترجمه (پی دی اف ) 💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ⃣ نگاه به نامحرم 🍃به همراه خانواده حبیب الله رفته بودیم روستا تا در امامزاده آنجا سفره نذری پهن کنیم و دعایی بخوانیم. رفته بودیم کنار رودخانه قدم می زدیم. کمی که رفتیم چشممان به صحنه ای بسیار ناهنجار افتاد. دو تا خانم که انگار بی حیایی را و بی عفتی را با پوست قورت داده بودند، داشتند مثل مردها شنا می کردند. صحنه اش آنقدر زننده بود که آدم شرمش می آید بگوید. حبیب الله تا چشمش افتاد به آنها خشکش زد. در طول یکی دو ثانیه سریع نگاهش را برگرداند. 🍃از خشم می خواست منفجر شود. یکدفعه از ته دل فریاد زد: خدا... خدا... از شدت ناراحتی خودش را محکم به زمین کوبید. بعد هم از رودخانه فاصله گرفت. دیگه اصلا تو حال خودش نبود. انگار گناه کارترین آدم روی زمین است. دستانش را بلند می کرد و می زد توی صورتش و می گفت: «کور بشه این چشم ها که نامحرم ببینه.» 🍃مستقیم رفت توی امامزاده. همین طور دور ضریح می گردید و اشک می ریخت و توبه می کرد. اشک هایش تند تند می ریخت پایین. آنقدر منقلب شده بود که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد داغ عزیزی دیده است. اگر هم به کسی می گفتم اینها همه اش بخاطر نگاه سهوی و نگاه اول بوده، باور نمی کرد. الان هم شاید کسی باور نکند. خصوصا بعضی ها که امروز تو خیابان می چرخند و به دنبال طعمه ای برای دختران و زنان بزک کرده، برای چشم چرانی شان می گردند. 📙کتاب حبیب خدا ، صفحه 33 الی 34 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
@southosein......5.mp3
2.42M
💚 🎶 طوفان حسن جانه 🎤 👌🏻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
| ﷽ | 🌘 عاقبت انکار حضرت ولی عصر (عج) 🔻پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم): مَن اَنکَرَ القائِمَ مِن وُلدی أَثناءَ غَیبَتِهِ ماتَ میتَةً جاهِلیَّةً ✳️ کسی که قائم (مهدی) را که از فرزندان من است در دوران غیبتش مُنکِر شود، بر حالت جاهلیت قبل از اسلام از دنیا خواهد رفت. 📚 منتخب‌ الاثر، ص ٢٢٩ •┈┈••✾••┈┈• 📢 جهت تعجیل در امر فرج حضرت بقیة الله الاعظم (ارواحنا له الفداء) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 😍 با صدا امیر علی نیم خیز شدم - هیچی! عطیه مشکو ک پرسید -چی شده امیرعلی؟خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!... امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه! – اذیتش نکن بی حوصله است عطیه - اونوقت چرا؟! امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: _اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه هین بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد -دیوونه شدی؟ دستم و گرفتم جلوی بینیم - هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی! عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟ -من ازش خواستم عطیه –تو غلط کردی امیرعلی اخطار آمیز گفت: _عطیه!!! عطیه - خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟! امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم -خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟ نگاه خصمانه و سرزنش گرش و به من دوخت و بیرون رفت امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند: -چیکار کردی با خودت محیا؟! نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم! نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من... با لحن ملایمی گفت: _قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟! آروم لب زدم _خدا نکنه ... با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ... دستم رو کشید تا بلند بشم -پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود به سادگیِ جمله دوستت دارم بودکارای امیرعلی.. -اونجا چرا باباجان برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری! لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه – همینجا خوبه .. آب خنک بهتره عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد - هر جور راحتی دخترم ... التماس دعا! -چشم شماهم منو دعا کنید!! حتما بابایی گفت و در هال رو بست ... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم... عطیه همیشه به این کار من میخندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو... !! یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ... ولی با دیدن صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد ...! معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ... صدای هول کرده عمه رو شنیدم... -چیه عمه؟چیشدی؟! نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم.. عمه شونه هام رو ماساژمی داد -بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟ با خودم گفتم کاش مسمومیت بود! بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم -خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!! شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه -نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری! - نه نه خوبم ... میخوام وضو بگیرم!! 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫🌹دریافت انرژی الهی🌹💫 بار خدایا 🙏 در این شب زیبای بهار 🌸🍃 کار ما به راهی انداز که فرجامش پسندیده تر و سرانجامش بهتر باشد، که هر فایده که از تو رسد ،گرانبهاست ، و هر بخشش که کنی عظیم است❤️🙏 و هر چه خواهی کنی و تو بر هر چیزی توانایی🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ❣به خدا اعتماد کن ✨از او بخواه تا ❣بهترین اتفاق برات رقم بخوره شبتون بخیر 🌙✨ ✨🌙🌟✨🌙🌟✨🌙🌟
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 💖🦋💖🦋 دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین. خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان ده هراسندگان. 🦋💖🦋💖🦋💖🦋💖🦋
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند ما جوانان همه را در ره خود پیر کند کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 😍 عمه: _ مسموم شدی؟!! نگاه دزدیدم از عمه - نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود عمه _جوشونده می خوری؟ جوشونده حالم مگه با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب میشد؟ ! -اذیت نشین بهترم! عمه رفت سمت آشپزخونه - چه تعارفی شدی تو الان برات درست میکنم!! کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن ! چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بودو من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم... دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم.... با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم! نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیر علی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست...!! -قبول باشه! لبخندی زدم –ممنون قبول حق اخم ظریفی کرد -حالت بد شد؟ -چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟ خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم: _ خوبم امیرعلی باورکن!! – مطمئن باشم ؟؟ سرم و چرخوندم –آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران ! نگاهش رو به چشمهام دوخت موج میزد توی چشمهاش محبت! ... -نمازت رو بخون ... جوشونده رو هم بخور!! شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم .. نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم ... ولی چشم غره های عطیه که به من و امیر علی می رفت نشون میداد که میدونه چرا نمی تونم نهار بخورم !... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه ... معده ام خالی بودولی همش بالا می آوردم ... فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد!! امیر علی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم –بیا مامانته... گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم - سلام مامان!! صدای مامان نگران تر از همه - سلام مامان چی شده؟؟ بیرون چیزی خوردی؟ -نه ولی حالم اصلا خوب نیست! -صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر... چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم و باز کردم ... امیرعلی تو اتاق نبود... بازم بغض کردم _ مامان میاین دنبالم؟ -نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته... دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره ... شب و بمون با اون حال خرابمم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم... _آخه...! -آخه نیار مامان بمون ... امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کردحالم رو ... بی هوا گفتم: _دوستتون دارم مامان! مامان خندید _منم دوستت دارم ... کاری نداری؟! -نه ممنون! مامان - مواظب خودت باش سلامم برسون چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد... آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند! با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست: -چیزی می خوری برات بیارم؟!! به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: _ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم،همش توی ذهنم... نزاشت ادامه بدم: – چرا ببخشید؟! درک میکنم حالت رو عزیزِمن خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر... سرم و به شونه اش تکیه دادم - تو خواستی من شب اینجا بمونم؟؟ دست کشید به موهاش -آره ...ناراحت شدی؟! -نه ...فقط خجالت می کشم! خنده کوتاهی کرد –قربون اون خجالتت بشه امیرعلے! 💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی مبارک🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟