eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸امروز روز عرفه 💫روز بخشیده ✨شدن گناهان 🌸روزی پر از؛ 💫شور و شیدایی و شناخت؛ ✨روز خوشه ‏چینی بندگان، 🌸از پهن دشت معرفت الهی 💫روز نیایش ✨و روز بارش چشم‌های 🌸خاکیان بر شما 💫آسمانیان مبارک باد 🌸التماس دعا 💫در لحظات قشنگ خلوتتان . . . ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
عرفه روضه ی زینب چقَدَر می چسبد عرفه دیده ی بارانی و تر می چسبد عرفه بال بگیرم ز دم روضه ی تو بزنم تا حرم پاک تو پر می چسبد عرفه گریه کنان خاک بریزم بر سر گر بماند ز غمت در دل اثر می چسبد خواندن خطبه و رسوا شدن اهل عرب نام این کار گذارید هنر، می چسبد سر ارباب جدا شد جلوی نهر فرات روضه خوان روضه بخوان روضه ی سر می چسبد قتلگه بودم و دیدم که کسی می گوید سر بریدن جلوی چشم پدر می چسبد نیزه در دست کسی گفت به صد خوشحالی زدن نیزه به بالای جگر می چسبد ناگهان گفت رقیه به یکی از اعراب زدن عمه ی ما بین گذر می چسبد ؟ یک حرامی به خودش گفت که این زینب هم گر بگیرد ز لگد درد کمر می چسبد جعفر ابوالفتحی ــــــــــــــــــ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کنار بیت خدایی به یاد ماهم باش به مروه یا به صفایی به یاد ماهم باش در استلام حجر نیز یادی از ما کن همین که گرم دعایی به یاد ماهم باش چو دور کعبه طواف آوری به کعبه قسم تو کعبۀ دل مایی به یاد ماهم باش به ما که رو نگشودی ، به ما نگاهی کن ز ما اگر که جدایی به یاد ما هم باش کنار زمزم اگر یاد کام خشک حسین نظر به آب نمایی به یاد ماهم باش کنار حجر همان لحظه ای که اشک فشان به سید الشهدایی به یاد ماهم باش دمی که از در باب السلام اشک فشان به سوی بیت می آیی به یاد ماهم باش کنار قبر رسول خدا کنار بقیع مقیم کرب و بلایی به یاد ماهم باش مقیم شهر نجف کاظمین سامرا کنار قبر رضایی به یاد ماهم باش چنان که گرم دعایی به ما دعایی کن همین که یاد خدایی به یاد ماهم باش استادحاج غلامرضاسازگار ــــــــــــــــــ ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... عمدی گفت انگار ولی توجه نکردم و چرخیدم سمت ایران خانم. شیرینی برداشت و تشکرش انقدر آهسته و سرد بود که وجودم را هم سرد کرد .و بعد رفتم سمت رادوین. قلبم داشت تند میزد از عکس العملی که میترسیدم جلوی خاله توران و دخترش ، تند و خشن باشد. نگاهم را به ردیف منظم چینش شیرینی ها دوختم و خم شدم مقابلش. کمی خودش را جمع کرد و شیرینی برداشت و نگاهم کرد. همان نیم نگاه ضربان قلبم را تند کرد از استرس که آهسته گفت : _بشین کارت دارم. نه ، وقت خوبی برای هیچ کاری حتی حرف زدن ساده در مقابل نگاه خاله توران و ایدا نبود که جواب دادم : _باشه بعد. _ناز نکردم... ادای قهرم در نیاوردم... اما دست خودم نیست... دلم شکسته. صدایش کمی باال رفت : _نشکنه... من همینم. فوری با التماس نگاهش کردم و گفتم : _هیس تو رو خدا.... اما بی توجه به من ادامه داد : _خوبه خودت میدونی که وقتی عصبیم جلوی روم ادا نریزی. ای خداااا... چرا نگفتم که تو از اولش عصبی نبودی... چرا یکدفعه از کوره در رفتی ؟! و چون جوابی نشنید با حرص بیشتری گفت : _این اداهات که بوی تظاهر میده روی اعصابمه. اینبار اهسته جواب دادم : _اینا ادا نبوده ولی اگه دوست نداری باشه... برخاستم. فکر کردم پاسخم انقدر کامل بود که سکوت کند یا حتی آرامش ولی اشتباه کردم. یکدفعه فریاد کشید : _اینقدر با من کل کل نکن... میزنم داغونت میکنما. و انگار همین فریاد قلبم را تکه تکه کرد. و نگاه همه را سمت ما کشید و ایدا چه ذوقی کرد از این فریاد. _چی شده پسرخاله ؟ حتی فرصت نداد بگویم ؛ چیزی نیست. جلو آمد و با یک نگاهش مرا چنان تحقیر کرد که قلبم به درد آمد. ایران خانم و توران خانم هم سمت ما آمدند که از جمع همه آن ها فاصله گرفتم و دیس شیرینی را برداشتم که سمت آشپزخانه بروم و به نوعی فرار کنم از دست نگاه هایشان که رادوین محکم فریاد کشید و پایم را میخ کرد بر زمین. _با توام سرتو انداختی کجا میری؟ ایران خانم جلوی رادوین ایستاد : _چی شده ؟ دیس شیرینی سنگین بود روی دستم اما نه به اندازه ی تحقیری که در نگاه همه میدیدم. _این روی اعصابمه... داره دیوونم میکنه. ایران خانم با دستش اشاره کرد از جلوی چشم رادوین دور شم و من اطاعت کردم. دیس رو روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم و از پله ها باال رفتم سمت اتاق. در اتاقم و بستم و میان شکستن بغضم و نشکستنش ، درگیر شدم. بی تاب شدم. همان فضای چند متری اتاق را چند باری طی کردم که ناگهان صدای فریاد عصبی رادوین خشکم کرد . _ولم کن ببینم حرفش چیه. حرف من! من که اصال حرفی نداشتم. من که همه چیز را با نهایت تلخی و سختیش پذیرفته بودم. در اتاق یکدفعه باز شد. رادوین نفس نفس زنان با چشمانی که خود آتش برزخ بود نگاهم کرد. با دیدن همان طرز نگاهش فوری کف دو دستم را به نشانه ی تسلیم باال آوردم : _رادوین... من... من که... اصال چیزی نگفتم. کلید را در قفل چرخاند و با این حرکتش تمام تنم را لرزاند. صدای ایران خانم از پشت در بلند شد. محکم مشت میکوبید به در و فریاد میزد : _رادوین جاااان... مادر... عزیزم... آروم باش... رادوین. اما چیزی که من در چشمان رادوین میدیدم ، آتشی نبود که با این حرفا خاموش شود. یک قدم بزرگ سمتم برداشت که چشمانم را محکم بستم و با ضرب دستش روی تخت پرت شدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم تو زندگیت به جایی برسی که هر شب قبل خواب از ته دل بگی: خدایا...🤲...شکرت ‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌ ✨ 💫شبتون بخیر💫
 ﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ اے آشنا همیشہ ڪنے عزم آمدن رفتار ما دوباره نهان مےڪند تو را پرونده هاےما ڪہ بہ ‌دسٺ تو مےرسد گریان ز ڪار آدمیان‌ مےڪند تو را اوراق را صفحہ ‌بہ ‌صفحہ ورق مزن اعمال هفتہ ام نگران مےڪند تو را #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🦋🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _بهت میگم واسم اَدا نیا کثافت.... به خدا که دلم میخواست بدانم علت این کارش چه بود ؟ ولی هرچه در افکارم دست و پا میزدم چیزی پیدا نمیکردم و او میزد و من بعد از آن یک ماهی که تمام گریه هایم را خفه کردم و فریاد هایم را قفل سکوت زدم ، این یکبار نتوانستم و در بین سیلی هایش صدایم بلند شد: _بگو چکار کردم که میزنی ؟ ... فقط بگو چکار کردم. همراه صدای من ، صدای فریاد های رادوین و حتی جیغ های ایران خانم و خاله توران هم بلند شد. این اولین باری بود که در صدای ایران خانم التماس را میشنیدم : _جان من درو باز کن... رادوین جان... پسرم.... بخاط من درو باز کن. اما جیغ های ایران خانم هم گاهی گم میشد در بین صدای فریادهای پر از خشم رادوین. و من هنوز همچنان میپرسیدم بلکه جوابی قانع کننده بشنوم : _آخه چکار کردم ؟! و آنقدر زد و ناسزا گفت که خسته شد. نفس کم آورد. عقب عقب رفت و در بین نفس زدن هایش با نگاهی که دل از سر و صورت خونیم نمیکند گفت : _میگم رو اعصابمی... میگم دیوونه ام نکن عوضی... و چقدر بد میلرزید! من فشارم افتاده بود یا او و محکم تکیه زد به در و من سرم را روی زانوان بغل کرده ام گذاشتم و با صدایی که به زحمت خفه اش کرده بودم ، میگریستم. حاال تنها فریاد ایران خانم و توران خانم بلند بود. _خاله جان ، رادوین.... _رادوین مادر درو باز کن. و رادوین در را باز کرد و اولین نفر از در خارج شد. فقط خاله توران دنبالش رفت و ایران خانم همان جلوی در به من خیره ماند. این اولین باری بود که میدیدم نگاهش برایم دلسوزی میکند و چقدر آنروز اولین ها زیاد شده بود! جلو آمد. حتما میخواست تذکر بدهد که چرا مدام بین فریادهای رادوین ، پرسیدم ؛ چرا میزنی ؟ اما مقابلم نشست. دو زانو و به صورتم خیره شد. این طرز نگاهش به من حدید بود! هنوز خودم ندیده بودم که چه بالیی سرم آمده که در نگاه ایران خانم دیدم. آنقدر قابل ترحم شده بودم که با آه غلیظی بغضش را فرو بخورد و بگوید : _میگم رادوین مریضه... میگم باید اون قرصا رو بخوره تو هی بگو نه... دیدی اثر نخوردن قرصا چیه ؟... دیدی چطور بیخودی توهم میزنه که تو مقصری ؟! صدای گریه ام بلند شد و یکدفعه سرم رفت سمت آغوش ایران خانم. اگر مادر شوهر بود ، اگر کنایه میزد ، اگر دل خوشی از من نداشت ، ولی مادر که بود. حتما حالم را میفهمید. سرم را در بغل گرفت و آهسته توی گوشم گفت : _حاال آروم باش... من یه شربت بهش میدم آروم میشه... آروم که شد خودش پشیمون میشه... تو فعال فقط دور و برش نباش که باز بهت کلید نکنه... اصال امشب برو اتاق ته راهرو ، اون اتاق رامشه... امشب برو اونجا بخواب ، هر چی تو رو نبینه بهتره...فردا خودش سراغت میاد. سرم که از آغوش ایران خانم بلند شد ، چشمم به آیدا افتاد که کنار در به تماشای صورت خونیم ایستاده بود و عجب کیفی کرده بود حتما.... چرا ؟! پشت چشمی نازک کرد و عمدا بلند گفت : _حقته حتما... ببین چی گفتی که پسرخالم اینجوری بهم ریخته. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... ایران خانم از جا برخاست و توی روی آیدا گفت: _زن و شوهر دعوا کنند ، ابلهان باور کنند... تو کاری به این دوتا نداشته باش ، فردا صبح که بشه ، رادوین پشیمون میشه. آیدا تکیه ی بازویش را از چارچوب در کند و گفت : _حاال بعدا معلوم میشه. و بعد از اتاق بیرون رفت و ایران خانم پشت سرش ، قبل از بستن در ، باز نگاهم کرد و آهسته گفت: _وانستا اینجا ...برو اتاق رامش. در را بست و من ماندنم و سوزش صورتی که شکوفه های صورتی اش یادگار دست رادوین بود و بهت و تعجبی از رفتار باور نکردنی ایران خانم و تنفر شدیدی که از نگاه آیدا ، هنوز روی دلم نشسته بود. به اتاق ته راهرو رفتم. اتاق رامش. درون روشویی حمامش ، وضو گرفتم و با جانماز و چادر رامش که هدیه ای از طرف خودم به او بود ، دو رکعت نماز خواندم که انگار اگر با خدا حرف نمیزدم دیوانه میشدم. تمام نماز را گریستم. از حمد گرفته تا السالم علیکم و رحمة اهلل و بارکاته . و بعد وقتی سرم را بعد سالم دوباره روی مهر گذاشتم ، صدای گریه ام بلندتر شد و درد دلم باز : _ خدایا... خودت میدونی تا امروز بی حیایی نکردم ، بی عفتی نکردم ، گناهی رو عمدا انجام ندادم که اگر هم گناهی کردم ، سهوی بوده ، .... و یکدفعه صدایم بلندتر شد : _خدایا به من بگو.... رادوین قصاص کدوم گناه منه ؟ ... بهم بگو خداااااا. چند ثانیه ای فقط گریستم و بعد ادامه دادم : _نمازی خوندم که تنم از درد سیلی و مشتای رادوین تماما میسوخت... تو گفتی نماز سپر آتش جهنمه... پس چرا من دارم هنوز میسوزم ؟ ... یه چیزی ازت میخوام... گفتی هر کسی منو صدا بزنه و خواسته ای داشته باشه بگه... من میخوام بگم... تو مقلب القلوبی.... قلبا رو تو متحول میکنی ، حال و زمان رو تو متحول میکنی ، حاال به من این قدرت رو بده... که همین یه نفر رو... شوهرمو... همسرمو... متحول کنم... قلبشو بهم بده.... خدااااا....ازت اینو میخوام... با همین تنی که هنوز هم از درد میسوزه و هم میلرزه... و چقدر آرام شدم وقتی حرفهایم را زدم با کسی که حس کردم نه تنها تحول قلب رادوین بلکه تحول کل جهان به دست اوست. آنشب حتی شیرین خانم ، شامم را هم به اتاق رامش آورد. عجب مهمانی شد! و چقدر آیدا خوشحال شد. واقعا چرا ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: خداوند عيد قربان را برنهاد تا مستمندان از گوشت سير شوند؛ پس از گوشت قربانى به ايشان بخورانيد 📚ثواب الأعمال ص۵۹ عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید یادی از پیغمبر توحید و آزادی کنید او که درراه خدا از مال و فرزندش گذشت با تبر بت‌های جهل‌و خودپرستی راشکست بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد 💐 عید قربان بر شما مبارک💐 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌ هستن. باید تا هور می‌رفتم، زورم اومد. یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم دستت درد نکنه؛ این آفتابه رو آب می‌کنی؟ رفت و اومد. آبش کثیف بود. گفتم برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود! دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین‌الدین بود؛ فرمانده لشکر!!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
. عید قربان است یا عید عنایات خداست؟ عید عشق و عید ایثار و مناجات و دعاست . ذات حق با میهمانانش گرفته جشن عید مرکز این جشن نورانی بیابان مناست . هر کجا رو آوریم و هر طرف چشم افکنیم خیمۀ حجاج بیت‌الله پیش چشم ماست . نور از هر خیمه می‌تابد به بام آسمان خیمه‌ها بیت‌الله و اشک و مناجات و دعاست . حاجیان دارند بر سر شوق ذبح گوسفند قصد هر یک کشتن دیو هوس، گرگ هواست . ای خوش آن حاجی که در آن سرزمین کرده وقوف خوش‌تر آن حاجی که جای او در آغوش خداست . جان من قربان آن حاجی که زیر خیمه‌ها چشم او گریان به یاد خیمه‌های کربلاست . پیش‌تر از دید چشمم خیمه می‌آید به چشم ای منا پاسخ بده، پس خیمۀ مهدی کجاست؟ . حاجیان در هر نفس دارند از هم این سؤال پس کدامین خیمه‌گاه مهدی موعود ماست . این صدای گریۀ مهدی است می‌آید به گوش؛ یا صدای نالۀ «‌العفو» ختم‌الانبیاست؟ . نالۀ جانسوز «یااللهِ» ختم‌المرسلین یا صدای گریۀ شوق علی مرتضاست؟ . یا امام مجتبا صورت نهاده بر زمین؛ یا نوای آسمان‌سوز قتیل نینواست؟ . یکطرف آماده ابراهیم، بر ذبح پسر یکطرف تسلیم، اسماعیل از بهر فداست . جان من قربان آن حاجی که قربانگاه او گاه نهر علقمه، گه در کنار قتلگاست . جان من قربان آن حاجی که ذبح حجّ او طفل شیر و نوجوان و پیرمرد پارساست . حاجیان سر می‌تراشند و عزیز فاطمه در منای دوست می‌بینم سرش از تن جداست . جان من قربان آن حاجی که در صحرای خون هم قتیل‌الاشقیا و هم ذبیحٌ بالقفاست . جان من قربان آن حاجی که بعد از بذل جان سر به نوک نی، تنش پامال سمّ اسب هاست . جان من قربان آن حاجی که در این حجّ خون مروۀ او قتلگاه او، صفا طشت طلاست . گریه کن «میثم» بر آن حاجی که اجر حجّ او گاه سنگ و گه سنان، گه تیغ، گه تیرِ جفاست @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>