eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن...... 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری. عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری. تعجیل در فرج سه #صلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... بعد از چهار ماه! _فکر کردی میتونی منو خر کنی؟... من اگه جنس خراب شما زنا رو نشناسم که باید برم بمیرم...با این ترفند میخواید کثافت کاریهاتون رو بپوشونید... ببین ... قبل از تو روی این تخت زیاد دختر خوابیده ، فکر نکن من با یه بوسه ات یادم میره که چکار کردی؟...حرف بزن الل نشو که میزنم لهت میکنما ...وقت قبلی گرفتی منو با نقشه کشوندی مطب دکتر بعد از راه نیومده ، اومدی به مادر من گزارش کار دادی؟ سرم را از او برگردانده بودم و نگاهم روی موکت پرز دار اتاق جایی البه الی همان پرزهای ریز گیر کرده بود. سکوت یا حرف .فرقی نمیکرد. رادوین حرمتی را که چهار ماه حفظش کرده بود شکست.... و من بی اندازه از او دلخور شدم. حتی بیشتر از روزی که به من ، به همسرش ...تجاوزی وحشیانه کرد... یا روزی که بعد از اظهار پشیمانیش ، و یک ناهار دعوتی ، باز دلم را شکست. دل نازک شده بودم شاید و انگار آن کوه صبر داشت مثل یخی زیر التهاب پر خشم رادوین آب میشد. حتی سکوتم هم آزارش میداد.انقدر که در میان مشت و لگدی که نثار میز آرایش و در و دیوار کرد، یه لگد محکم هم به ساق پایم زد و با نفسی بریده خودش را روی تخت انداخت. _عوضی آشغال ...گمشو از جلوی چشمام تا توله ات رو توی شکمت له نکردم. از اتاق بیرون رفتم. به جای چشمانی که باید اشک میریخت ، قلبم میسوخت. به اتاق رامش رفتم. پناهگاه همچین روزهایی بود انگار. خودم را روی تختش انداختم و صدایم را در بالشت روی تخت خفه کردم.درد قلبم بیشتر از همه ی روزهای قبلی بود که تمام تنم زیر دست رادوین کبود میشد. با آنکه قلبم از فشار غم جمع شده بود اما میدانستم که در میان همان خشم فوران کرده ای که کار ایران خانم بود تا با کتکی مفصل ، باعث سقط بی درد سر بچه بشود،اما رادوین چقدر خودش را کنترل کرد تا طرفم نیاید. فاصله ای که یکدفعه بعد از زدن سیلی محکمش به صورتم ، از من گرفت و در عوض مشت و لگد های پیاپی ، بر تن من که حتما موجب سقط میشد، خشمش را با زدن مشت به در و دیوار و میز آرایش خالی کرد که قطعا ، دستش را به درد می اورد. اما با همه ی این تحلیل ها من دلخور شده بودم.روی تخت رامش دراز کشیدم و بعد از ساعتی گریه آرام گرفتم که در اتاق بی در زدن باز شد. لرزی از این نحوه باز شدن در بر تنم نشست. سخت نبود حدس بزنم چه کسی در اتاق است. اما همچنان که پشتم به در بود و رویم به سوی پنجره ی اتاق ، ترجیح دادم یک منت کشی درست و حسابی را در عوض آن دل شکسته تجربه کنم. خودش را به زور کنارم روی تخت جا داد و دراز کشید. هنوز پشتم به او بود که صدایش را شنیدم. آنقدر آرام که حتی خودم هم شک کردم که همین رادوین بود که یه ساعت قبل آنگونه برافروخته و ملتهب سرم فریاد میکشید؟ _ارغوان. انگار ترک بزرگی از نحوه ی خواهشی که در صدایش بود در قلبم نشست. _لعنتی داغونم نکن...ببینم لبتو. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... برنگشتم و او روی ساعد دستش نیم خیز شد و از بالای شانه ام به من خیره. سنگینی نگاهش به جای لبانم روی چشمانم بود، چرا؟ _بابا خب وقتی مادر گفت که بهش گفتی عصبی شدم...میخواستم خودم بهش میگفتم دیگه. و مکثی کرد و باز با لحنی که میکشید عمدا تا خواهشش را بیشتر جلوه دهد گفت: _ارغوان....با من حرف بزن جان رادوین. جانش را هم فدای کالمم کرد و اشکی توی چشمانم کشید که از چشمش پنهان نماند. _لعنتی اونطوری گریه نکن ، روانی میکنی منو ... به جان تو حواسم بود نزنم....میگم به جان تو.... از کی تا حاال جان من عزیز شده بود؟ این سکوت طوالنی صبرش را برد و وادارش کرد تا بازویم را سمت خودش بکشد. نگاهم فقط چند ثانیه در چشمانش اثر خود را گذاشت. نمیدانم اشک نشسته در نگاهم متاثرش کرد یا حالت مغموم چشمانم. سرم را تخت سینه اش کشید . صورتم روی سینه اش نشست و عطرش داشت با سرمای مطبوع یخی ، آرامم میکرد که گفت: _ارغوان... اخه المصب تو که دیدی بهم ریختم چرا نرفتی از اتاق بیرون؟ جوابش را ندادم . دلم همین لحظه را میخواست که به اندازه ی همه ی عمرم کشیده میشد.دستش روی موهایم لغزید و با نوازش سر پنجه هایش داشت قلب ترک برداشته ام را مداوا میکرد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت که شانه ام را گرفت و مرا عقب کشید و اینبار نگاهش روی لبم خیره ماند. با انکه درد بدی داشت ضرب دستش اما ایندفعه لبم را خونی نکرده بود. رد غم نگاهش که با پشیمانی گره خورده بود، توی صورتم بود که لبانش را به لبانم کشید و در میان بوسه ای نرم گفت: _تو نمیدونی چقدر عذاب میکشم وقتی .... وقتی را نگفته گذاشت وقت دیگر. من هم اصراری برای شنیدن نداشتم. میدانستم وقت نگفته اش همان دقیقه ای خشمگینی است که از خود بی خود میشود.گذاشتم لبانش اثر کند روی درد لبانم. روی قلب متاثرم و روی افکاری که باز بیقرار و مشوش بود.اگرچه با تاخیر نگاهش روی لباس دلبرانه ای که پوشیده بودم نشست اما بالاخره دید و آرام در هاله ای از پشیمانی ، جبران کرد. با گفتن آن جمالت قشنگی که همیشه تشنه ی شنیدنش بودم. _تو داری دیوونه ام میکنی ... این نگات منو مسخ میکنه .... این لبات برام طعم شهد بهشته .... ارغوان.... میخوامت.... لعنتی ، تو با من چکار کردی ؟ چقدر شنیدن این حرفها را دوست داشتم. انگار تسکین دردم بود و دستش برخلاف ساعتی قبل با احساس و مالطفت روی گونه ام کشیده شد . و بی وقفه میان حرفهایش ، بوسه ای به لبانم میزد تا شهد شیرین بهشتی اش را بنوشد و من چقدر ساده میبخشیدم. بدون حتی شاخه ای گل ...یا کادویی گرانقیمت. تا بعد از ظهر در اتاق رامش بودیم . رادوین کنار من به خواب رفته بود که در اتاق با ضرب باز شد. ایران خانم بی در زدن در را باز کرده بود و با نگاه طلبکارانه اش گفت: _شما مگه خودتون اتاق ندارید اومدید توی اتاق بچه ی من ؟ و بعد قدمی به داخل برداشت. خدا را شکر که لباسم مناسب بود . روی تخت نشستم تا جوابی بدهم که رادوین دستم را کشید سمت خودش و در مقابل نگاه مادرش ، با چشمانی همچنان بسته و صدایی خواب الود جواب داد: _ولش کن بیا پیش من. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺~•داره‌‌کم‌کم‌تموم‌میشہ یہ‌سال‌چشم‌انتظاریمونــ💔 ~• ۸روز مانده به محرم... ➥ @shohada_vamahdawiat
اى ابوبكر! تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر ، دوّم: فاميل بودن مهاجران با پيامبر . اى ابوبكر ! با اين دو دليلى كه آوردى على(ع) بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد . مگر تو قبول ندارى على اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على(ع) كه پسر عموى پيامبر است . اى ابوبكر ! مگر بارها پيامبر نفرمود: "على ، برادر من در دنيا و آخرت است" اى ابوبكر! به فرض كه اصلا روز غديرى هم در كار نباشد، با سخنان تو، خلافت به على(ع) مى رسد. لحظاتى مى گذرد، يكى از ميان جمعيّت از جا برمى خيزد، او عُمَر است، او مى خواهد براى مردم سخن بگويد . سخن او كوتاه و مختصر است: "اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم ". به راستى منظور عُمَر كيست ؟ آيا سنّ زياد ، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد ؟ آخر چرا اين مردم به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت هستند؟ بعد از لحظاتى، عُمَر به سخن خود ادامه مى دهد و مى گويد: "بياييد با ابوبكر بيعت كنيم" . همه نگاه ها به سوى عُمَر و ابوبكر خيره مى شود . عُمَر به سوى ابوبكر مى رود و مى گويد: "اى ابوبكر ، تو بهترين ما هستى ، دستت را بده تا با تو بيعت كنم" . نگاه كن ! عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: "اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد" . و اين گونه است كه عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند و بعد از آن، مردم هم با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت مى كنند. 🌷💐☘🌷💐☘🌷💐☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
👇👇👇 🌸آخرین روزهای سال ۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم، شهرستان خوانسار رفتند. 🌺من هم بعد از هفت روز به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: والدین باید امضاء کنند. 🌼آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. 🌸پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن برگه را بیاور تا امضاء کنم. برگه را به او دادم و پدر شروع کرد به نوشتن و امضا کردن! 🌺فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد. اما حقیقت داشت!! در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود :  ". " . بعدها برای اینکه شبهه ای پیش نیاید امضا و نوشته کارنامه توسط علما و اداره آگاهی مورد تایید قرار گرفته و به رویت امام خمینی رسید و آن برگه در در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد.🙏🌸 📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند. اثر گروه شهید هادی eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸 گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد.💔 آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.🧡 گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم،💔 اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، 💔 اما من سوختم و از تو خبری نشد؟💔 گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.💔 گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
میشه یک روزی بیاد که خادم حرم بشم خادم حرم باشم پیش شاه کرم باشم    @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... خجالت زده باز افتادم در اغوش رادوین که صدای فریاد ایران خانم به هوا خواست: _خجالتم نکشید.... اینجا رو به گند و کثافت کشیدید ...بلند شو رادوین ببینم. جلوتر امد و عمدا خم شد و لباس رادوین را روی ملحفه ای که رویش کشیده بود ، زد. _بهت میگم بلند شو... رادوین نیم خیز شد و با اخم به او نگاهی انداخت. _کی گفته همینجوری سرتو بندازی بیای تو ؟...اتاق رامش هست که هست ...مگه نمیبینی در داره؟ ایران خانم که انگار اصال توقع همچین برخوردی از رادوین آن هم مقابل من نداشت ، با حرص گفت: _خوب گوش کن ببین چی میگم....همین فردا از خونه ی من میرید بیرون... دیگه نه میتونم تو رو تحمل کنم نه زنت رو...واسه من همه کاره ی خونه شدی ؟!...به شیرین دستور میدی واسه زن تو غذا درست کنه...به من دستور میدی توی خونه ی خودم کجا برم و کجا نرم ؟.... همین فردا از اینجا میرید. انگار این حرف برای رادوین خیلی سخت تمام شد. پوزخندی زد و کامل نشست روی تخت. _باشه...با اونکه انگار یادت رفته از بابا جدا شدی و بعد از مرگش سهمی از ارث و میراثش نبردی ، ولی باشه.... این خونه مال تو ... من کارگاه ها رو دارم. حساب بانکی بابا رو هم دارم... میرم تا تو بمونی خونه ات. فکر نمیکردم کل کل ساده ی بین رادوین و ایران خانم به قهر مادر و فرزندی منجر بشه ولی شد . شاید خود ایران خانمم این فکر رو نمیکرد تا اینکه سه چهار روز بعد وقتی رادوین از کارگاه برگشت و طبق عادت اون چند روزش بی سالم نشست روی مبل جلوی تلویزیون ، عمدا بلند گفت: _ارغوان وسایل خودت و منو جمع کن یه خونه پیدا کردم ، فردا میریم اونجا. نگاهم اول چرخید سمت ایران خانم که با همان جلمه ی رادوین ماتش برد. اما کمی بعد با عصبانیت جواب داد: _به سلامت ... منتت رو نمیکشم که بمونی و بعد نگاهش سمت من آمد و اشاره کرد. سمت پله ها میرفت که دوباره برگشت و با یک نگاه جدی بی صدا لب زد: _بیا دیگه. دنبالش رفتم که سمت اتاق خودش رفت و بعد از بستن در اتاق با همان عصبانیت گفت: _فکر نکن دارم التماستونو میکنم ... نه ...من نگران حال رادوینم...باهاش حرف بزن از خر شیطون بیاد پایین ... این حالش خوب نیست ...دو روز از اون قرصایی که بهش میدم نخوره ، وحشی میشه. _الان چندین روزه که از اون قرصا نخورده. اخمی کرد و صدایش بالا رفت: _تو از کجا میدونی اخه ؟... من قرصا رو توی چایی اش میریزم. وا رفتم انگار . پس قرصا توی شربت پرتقال قبل از خواب رادوین نبود؟ یا شایدم اون شربت ها فقط برای رد گم کنی بود ؟سکوتم رو که دید عصبی تر شد: _میشنوی چی میگم... به صالحتون نیست از این خونه برید...احمق بازی در نیار ...یه شب تو خواب خفه ات میکنه ها. نفسم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم: _باهاش حرف میزنم ولی خودتون خوب میدونید که رادوین بخواد کاری رو انجام بده میده. چشم چپش را برایم تنگ کرد و گفت: _دو به همزن نباش ...به نفعت نیست. _نیستم ...بهتره دیدتونو عوض کنید. اینرا گفتم و از اتاقش بیرون امدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خـدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان شبتون مملو از عطر خدا 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سه شــنبه صبح ها را مے سپارم به نگاه تـــــو دست مے گذارم روے سینه و سلام ات مے دهم... هفته ام را به دست بگیر و جـــــلا بده! #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... اخر شب وقتی توی اتاقمان با رادوین تنها شدم گفتم: _حالا مادرت یه چیزی گفته تو چرا لج کردی؟ در حالیکه سرش توی گوشیش بود جوابم رو داد: _این چند روزه خیلی چیزا روی اعصابمه یکیش مادره... نمیخوام یکی از همین روزا باهاش درگیر بشم...بریم از این خونه بهتره. از جا برخاستم و سمتش رفتم.روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش زیر سرش بود و نگاهش وصل به صفحه ی گوشیش که کنارش دراز کشیدم و به صفحه ی گوشیش نگاهی کردم . داشت با فرزین چت میکرد که گفتم: _حاال یه چند روزی بگذره مادرتم آروم میشه ...بی خیال شو. نگاهش رو سمتم گرفت و با یکی از اون لحن های جدیش که اللم میکرد گفت: _یه بار دیگه بخوای روی حرفم حرف بزنی یکی میخوابونم زیر گوشتا. نگاهش با همان جدیت کالمش در چشمانم بود که دل نازکم باز ترکی خورد . حتی از یک تهدید کالمی !... خواستم برخیزم از روی تخت که گوشیش را پرت کرد پایین تخت و مرا با قدرت کشید سمت خودش. _خب حاال تو هم ...نزده قهر میکنی چرا ؟ دلخوری اندکم با نوازش دستش روی موهایم برطرف شد.اما کالمش همچنان تلخ بود: _وسایلو جمع کن فردا یا پس فردا کلید خونه رو میگیرم... دیگه هم حرف مادر و پیش نکش.... که واقعا یکی میزنم تو دهنتا. جرات نکردم مخالفت کنم. دلم ثبات همین آرامش فعلی را میخواست . این شد که برخالف تصور ایران خانم ، دو روز بعد به خانه ای که رادوین اجاره کرده بود رفتیم .خانه ای مبله و زیبا با متراژ متر که برای من زیادی بزرگ بود. یه احساس استقالل خوبی داشتم. اینکه حاال من بودم و خانه ی خودم...من بودم و دلبری هایی که میشد دور از چشم ایران خانم برای رادوین داشته باشم.با اجاره ی آن خانه ی مبله ، اسباب کشی هم نداشتیم و فقط با دو چمدان لباس به خانه ی جدید نقل مکان کردیم.چرخی در خانه ی جدید زدم و با ذوق قبل از آمدن رادوین ، در همان مهلت چند دقیقه ای که داشتم تا او با صاخب ملک تسویه کند ، از چمدان لباس هایم یه شومیز گل سرخی پوشیدم و ترجیح دادم سفیدی پاهایم را برای همسرم به نمایش بگذارم و تا پوشیدن آن ساپورت مشکی که هیچ اثری از سفیدی پوستم باقی نمیگذاشت.کار سختی نبود . پوشیدم یک شومیز و زدن یک رژ صورتی .موهایم را هم رها کردم و تنها با تلی پارچه ای از روی صورتم کنار زدم. سمت اشپزخانه رفتم و نگاهی به یخچال خالی انداختم که صدای بسته شدن در خانه امد. سرکی از کنار یخچال به سالن کشیدم. پلیورش را در اورد و روی یکی از مبل ها انداخت که گفتم: _یخچال خالیه. بی نگاهی سمت من با خستگی مبهمی جواب داد: _الان که حوصله ندارم ...بذار تا شب میرم خرید. دلم یک رژه ی عاشقانه خواست. سمت سالن رفتم و درست مقابل رادوینی که توی مبل راحتی فرو رفته بود ایستادم و گفتم: _اخه میخوام شام درست کنم. نگاه تیزش روی من چرخید. _لعنتی ...تو کی وقت کردی تیپ بزنی ؟! لبخندی زدم و با نازی که امید داشتم دلش را نرم کند گفتم: _وقت زیادی نبرد...اخه شوهر من با یه رژ ساده و یه تونیک کوتاهم دلش میره. ای کشیده ای گفت و یکدفعه سمتم حمله کرد. واقعا ترسیدم. شاید قلبم حتی ایست هم کرد ولی با شنیدن صدایش نفسهایم بعد آن جیغ بلندی که از ترس کشیدم ، منظم شد. _لعنت به این دل من که پیش تو هم لو رفته . دایره دستانش محکم شده بود دور کمرم که با خنده گفتم: _آی ...کمرم _نخند که همین وسط خونه یه بلایی سرت در میارما. میدانستم کدام بال را میگوید که با شیطنت گفتم: _پس بی زحمت زودتر که به نماز ظهرم برسم . انگار همین اجازه ام را کم داشت که با حرصی که دلم را میبرد بوسه ای با طعم خشونت از من گرفت و گفت: _هیچ فکر نمیکردم زیر اون پوشیه و چادر یه دختر به این شیطونی باشه...لامصب هر روز اینجوری ازم دل ببری که چیزی از دلم نمیمونه. صدای خنده ام بلند شد که حرص بیشتری گفت: _دِ نخند بهت میگم ...منو اینقدر جری نکن. نگاهم در چشمانش نشست که گفتم: _قول بده بهم که نوبت بگیرم میای با من. _الان وقتش نیست. گفتم: _قول بده رادوین...تو رو خدا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... شاید مقصر من بودم که زمان بدی را انتخاب کردم برای حرف زدن ولی یه لحظه انگار از یادم رفت. همه چی . حمله های عصبی رادوین...درگیری لفظی او با مادرش موقع خداحافظی ...و اعصاب ناارامش در ان چند روز . اخمی کردم و با دلخوری ظاهری گفتم : _الان باید قول بدی ...بعدا باز میزنی زیرش. عصبی فریاد کشید: _گند نزن به حالم دیگه. ولی من زدم. هم به حال او هم به حال خودم. شاید شیطان وسوسه ام کرد ولی نفهمیدم چی شد که همان روز اول در همان ساعت اول ورود به خانه ی جدید ، یادم رفت حال رادوین را. _تو وقتی کارت تموم میشه دیگه بهم توجهی نداری. حس کردم آنی خون یکدفعه توی صورتش امد و من حتی فرصت نکردم معذرت خواهی کنم . کشیده ی محکمی توی صورتم زد و گفت: _بیشعور نفهم....تمام توجه ام به تو لعنتی... چرا اینو گفتی ؟ باز ضربان قلبم تند شد و در حالیکه یک طرف صورتم گزگز میکرد اهسته گفتم: _چرا؟...چون حقیقتو گفتم؟ پلک چپش پرید. همان لحظه خواستم بگویم غلط کردم که دیر شده بود.انگار اینبار خودش که نبود هیچ ، هیچ شباهتی با گذشته هایش هم نداشت. هم میزد هم میبوسید . اما بوسه هایی عصبی که انگار فقط تخلیه ی روانی بود. انقدر که لبم را با دندانش پاره کرد. از درد این تجاوز وحشیانه بلند بلند گریه میکردم. اما گوشی برای شنیدن این ناله ها نبود.شاید شبیه ترین روز به ان ، همان تجاوزی بود که داشت در خاطرم رنگ فراموشی میگرفت و او انروز نگذاشت. تمام تنم را با ناخن هایش خراشید و لبان خونی ام را باز برای چندمین بار با دندان هایش به بوسه ای که خودش میخواست به لب گرفت. خراشی که از این خاطره ی ترسناک در ذهنم نشست را هیچ وقت فراموش نکردم. ضربه هایش باعث دل درد شد. اصلا انگار متوجه ی حالم نبود و مدام میگفت: _ توجه رو نشونت میدم عوضی.... توجه میخوای.... دعا دعا میکردم خدا به دادم برسد. حالا حتی به وجود ایران خانم هم در خانه ای که نبود ، حسرت میخوردم. وقتی لذت یک کتک حسابی و وحشیانه با لذت رابطه ای خشن آمیخته شد ، از نفس افتاد روی زمین و در میان نفس های تندش با لحنی که هنوز عصبی بود گفت: _بهت گفتم الان وقتش نیست عوضی. و بعد چنان با دستش توی پهلویم زد که تا در امدن ناله ام از درد ، ضعف کردم. _گمشو جلوی چشمم نباش که تیکه تیکه ات میکنم. انگار همان ضربه اخر کافی بود برای پایان. پایان تمام تصوراتم ، رویاهایم ، یا حتی زندگی موجود کوچک درون شکمم. به زحمت خودم را سمت یکی از اتاقها کشاندم و در را قفل کرده سمت حمام رفتم. وقتی شومیز پاره ام را از تن زخمی ام بیرون کشیدم ، صدای گریه ام برخاست. رد شیارهای باریک خون که اثر ناخن های رادوین بود روی تنم به سوزش نشسته بود. و لبی که در اینه ی باکس حمام دیدم چگونه پاره شده. این شروع عاشقانه ی اولین روزی بود که پا به خانه ی جدید گذاشتیم. با گریه از شنیدن صدای اذان مسجد، درد دلم باز شد: _خدااااا....میخوای بهم بگی توی این خونه هر روز همین وضعه ؟ تنم بدجوری میسوخت اما بدتر از ان درد پهلویم بود.دوش گرفتم و نماز را برای اولین بار از درد کمرم نشسته خواندم و پای همان سجاده ی پهن شده گریستم و سرم را کنار مهر رو ی زمین گذاشتم.حالا بعد از انهمه درد باید انتظار سقط بچه ام را هم میداشتم. بعید نبود . چشمان گریانم از شدت گریه تازه داشت گرم خواب میشد که ضربه ی لگدی محکم به در نشست. _بیا بیرون ببینم.... بلند شو یه زهرماری درست کن گشنمه. جوابش را ندادم . لگد دیگری به در زد و فریاد بلند تری: _ارغوان باز کن درو تا نشکسمتش. به زحمت نیم خیز شدم و به صدای کوب کوب مشت های رادوین به در گوش دادم.نمیخواستم ازش متنفر باشم ولی انگار نمیشد. یه حس نفرتی توی قلبم بود که اصلا نمیخواستم ببینمش. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🔴◀️مهم‌ترین چالش ظهور، بُعد سیاسیِ آن است همان‌طور که مهم‌ترین چالش بعثت هم بُعد سیاسی آن بود. 🔴◀️بعد از چهل سال هنوز نمی‌شود راحت گفت «علت اصلی مخالفت با پیامبر، علت سیاسی بود.» 🔷🔶 و 🔺جلسه دوم 🔵 پیامبر ما قبل از بعثت، به‌عنوان یک جوان اخلاقی در شهر مکّه محبوب همه بود، یعنی کسی با اخلاق پیامبر مشکل نداشت، پس چه شد که بعد از بعثت، با پیامبر دشمن شدند؟ 🔵 مردم مکه به‌خاطر عبادت و نماز و حج رفتن هم با پیامبر(ص) مشکل پیدا نکردند، چون قبل از بعثت هم خیلی از این کارها را انجام می‌دادند(کافی/8/288) پس دعوای آنها با پیامبر سرِ چه بود؟ 🔵 بنده هنوز در صداوسیمای جمهوری اسلامی بعد از چهل سال، نمی‌توانم راحت بگویم که علت اصلی مخالفت‌کردن با پیامبر، علت سیاسی بوده است؛ چون می‌گویند «تو دین پیغمبر را خلاصه کردی در سیاست!» 🔵 اگر بخواهید سیاست را حذف کنید، اصلاً پیغمبر برای چه با آنها دعوایش شد؟ درحالی‌که پیامبر(ص) قبل از بعثت هم بسیار بااخلاق بود و کسی هم با اخلاق و عبادت مخالف نبود. 🔵تاریخ اسلام دارد به ما می‌گوید «دعوا در آغاز دین سرِ چی بود؟» در قصۀ ظهور هم دعوا سرِ همان خواهد بود. کمااینکه در روایت‌ها، بعثت امام‌زمان و ظهور حضرت تشبیه شده است به بعثت نبوی. 🔵 مهم‌ترین چالشی که بعثت پیامبر در شهر مکّه ایجاد کرد، بُعد سیاسی آن بود. امام‌زمان(ع) هم آن بُعد سیاسیِ آمدنش مهم‌ترین چالش را ایجاد می‌کند. پس ما باید خودمان را برای بُعد سیاسیِ ظهور آماده کنیم یعنی باید در عرصۀ سیاست ورزیده بشویم. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت بی‌تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد فاضل ناظری 💖🌹🌟💖🌹🌟💖🌹🌟 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
: اگــر ڪسی صدای رهبــر خود را نشنود ... به طور یقین صدای امام زمـان(عج الله تعالی فرجه الشریف) خود را هم نمی‌شنود ... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبری نظام باشد. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من در تعجّب هستم، نمى دانم چرا اين مردم سخن پيامبر خود را فراموش كرده اند. نمى دانم. چه كسى مى گويد در سقيفه، براى خلافت رأى گيرى شد؟ اگر اين رأى گيرى است، پس چرا على(ع) ، مقداد ، سلمان ، ابوذر ، عمّار و جمعى ديگر از ياران پيامبر را خبر نكرده اند تا به اينجا بيايند؟ چرا حتّى يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست ؟ آيا آنها جزء مسلمانان نيستند ؟ آيا آنها حقّ رأى ندارند؟ اين گونه عُمَر ابوبكر را به خلافت رساند، و كاش به اين اكتفا مى كرد، امّا او نقشه هايى در سر دارد. او مى خواهد كارى كند كه على(ع) هم با ابوبكر بيعت نمايد، اينجاست كه ظلم ها و ستم ها آغاز مى شود. چند روز مى گذرد، عُمَر ديگر صلاح نمى بيند على(ع) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد ، بايد هر طورى شده است او را مجبور به بيعت كرد . عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(ع) اقدام كند . ابوبكر به او اجازه مى دهد و خودش همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على(ع) حركت مى كنند ، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند . جمعيّت زيادى در كوچه جمع مى شود و هياهويى به پا مى شود . خليفه با عدّه اى در كنارى مى ايستد . عُمَر جلو مى آيد در خانه را مى زند و فرياد مى زند: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رفیق! حواست‌بہ‌جوونیت‌باشه، نکنہ‌پات‌بلغزه⚠️ قرار‌ه‌با‌‌این‌‌پاھا‌‌تو‌گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌باشۍ!🙃🌿 .- 🌸 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 مال من نیست!!! 🔹هشت نه سال بیشتر نداشت. قبلاً هم اتفاقی شبیه این افتاده بود. آن موقع یک ده تومنی پیدا کرده بود. از ترس چیزی به مادر نگفت. ممکن بود دعوایش کند یا فکر کند پول را از کسی گرفته.بی سرو صدا رفت پیش دایی ولی. ده تومنی را از جیبش در آورد:-مال من نیست، بده به صاحبش.می‌دانست مادر نسبت به این چیزها حساس است. 🔹هر چیزی پیدا می‌کرد، به صاحبش برمی گرداند. مادر که دیگر بشقاب‌ها را روی هم چیده بود، گفت: -عیب نداره، فردا میری مدرسه صاحب مداد رو پیدا می‌کنی. 🔹شهید مدافع وطن باقری نژاد پس از خدمت سربازی وارد کمیته شد و مدتی بعد به استان فارس منتقل و فرمانده کمیته استان فارس گردید. بعداز آن برای دفاع از انقلاب و میهن اسلامی به جبهه رفت. سرانجام در چهارم خردادماه 1367، در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat