eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋مناجات با امام زمان (ع) آخر بگو چه چاره کنم با غم فراق آهی ز حسرت است فقط همدم فراق با گریه کردن این دلم آرام می شود یعنی که اشک بود فقط مرهم فراق موی سپید تحفۀ هجران دلبر است یک عمر می شود سپری یک دم فراق حالِ دلم چو زلف تو پیچیده در هم است خسته شدم از این همه پیچ و خم فراق گفتم که چیست خونِ جگر گفت عاشقی اشک دل است در سحر ماتم فراق رنگ سیاه بیرق چشم انتظار هاست کعبه شده نمایشی از پرچم فراق ای حاجی همیشه بیابان نشین بیا بنشین شبی کنار من و زمزم فراق هجران به دام رنج و بلا می کِشد مرا آخر فراق کرببلا می کُشد مرا @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💢رضا قول داده بود سربلندم كند 🔹رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب كرد و حاضر بود در این برهه از زمان كه كشورمان در داخل و خارج از كشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، برای امنیت كشور جانش را هم فدا كند.» 🔹 شهید مدافع وطن رضا امامی یکی از سه شهید حادثه فتنه دراویش در خیابان پاسداران تهران ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... لبخند کمرنگی روی لبم ظاهر شد و ثانیه های گرم آغوش رادوین دوباره برایم زنده . حالم خوب بود . قلبم درد نمیکرد . اما بازویم همچنان بی حس بود. به کابینت تکیه زدم و در حالی که به منیر خانم نگاه می کردم ، پرسیدم : _کی حلیم گرفته حالا ؟ _حلیمو که من نگرفتم خانوم ... اینو آقا رادوین گرفته . لبخندم کشیده تر شد . انگار بخشیده بودمش . دست خودش نبود . عصبانیت هایش ، فریادهایش ، هیچ کدوم دست خودش نبود . خیلی کسایی رو میشناختم که با اونکه میدونستند حرفشون ، کارهاشون ، همه ناحقه ، اما حاضر به اعتراف نبودند . حاضر به معذرت خواهی و جبران هم نبودند . اما رادوین با اینکه هیچ وقت ، ابراز عشق و علاقه ای به من نمی کرد ، اما همین که میفهمید و حس میکرد ، منو بخاطر کارهاش و رفتار هاش ، آزرده جبران میکرد . به اتاق برگشتم ، روی میز جلوی آینه نشستم . موهایم را شانه می زدم که چشمم باز به دفتر خاطراتم افتاد . یک لحظه با خودم فکر کردم ، نکند رادوین باز هم در آخرین برگ دفترچه چیزی نوشته باشد . شانه ام را روی میز گذاشتم و آخرین برگ دفترچه را باز کردم . درست حدس زدم. نوشته بود: " سلام ، صبح بخیر ... دیشب حالت خیلی بد بود و حال من بدتر ، ارغوان حرفامو جدی بگیر ... من هیچ مشکلی با رفتنت ندارم ...فکر نکن اگر بری ناراحت میشم ، دلخور میشم ، من میتونم با این تنهایی کنار بیام . بزار برو ... بذار راحت زندگی کنی ، برای من دیگه هیچ فرقی نداره که بمونی یا بری . " هیچ فرقی نداره " بابت" این جمله آخرش که نوشته بود سردرد آنی ام شد. فوری گوشی موبایلم را برداشتم و بهش زنگ زدم . صدایش در کمال آرامش شنیده شد: _ الو... اولین باری بود که بدون سلام گفتم: _رادوین این چیه برای من نوشتی؟! یعنی چی برات فرقی نمیکنه من بمونم یا برم؟! صدای نفسش از توی گوشی شنیده شد: _چرا حالا دلخوری! ... چیزی نشده ... من خواستم راحت بگم تا تو هم راحت بری . نفهمیدم چطور صدایم آنقدر بلند شد که در تمام خانه پیچید . شاید از مرز فریاد هم گذشت و این اولین بار بود که سرش فریاد می کشیدم: _مگه من دیوونم که بزارم برم ... شش سال تحمل کردم ، صبر کردم ، حالا که داره همه چی کم کم خوب میشه ، بزارم برم ؟! ... اگه میخواستم برم اون وقتی میرفتم که هر شب ، کتک میخوردم و بچه ام سقط شد ... رفتنم ، باید برای تو هم فرق کنه ، باید برای تو هم فرق کنه و باید بگی ؛ فقط بمون ... من راضیم بمونم و هر شب قلبم درد بگیره اما تو منو توی آغوشت بگیری ، بزاری گریه کنم ... بذاری حرف بزنم . همین برای من کافیه ... چیز زیادی ازت خواستم ؟! انقدر عصبی بودم که تلفن رو قطع کردم و کوبیدم روی میز آرایش . اول صبح حالم بد شد . شاید هم همون لحظه قلبم دوباره تیر کشید . اما به ثانیه نکشید که رادوین دوباره زنگ زد . این بار من سکوت کردم و او با وصل شدن تماس گفت: _خیلی خوب حالا ... آروم باش ، مگه میشه برای من فرق نکنه ! .... من فقط اینو نوشتم که تو راحت باشی ، مگه میشه یه نفر رو داشته باشی که با همه بدی هات بسازه ، بعد تو اون یه نفرو نبینی ؟! ... واقعا باید کور و کر باشم که این همه خوبی تو رو نبینم . من که از خدامه دیوونه ، که تو پیشم بمونی ، اما برای خودت میگم ، نمیخوام باز حالت بد شه ، نمیخوام دوباره مثل دیشب بشی. نفس بلندی کشیدم و در جوابش با لحنی آرام تر از قبل گفتم: _من فقط راضی ام که هر بار که عصبی میشی ، که داد میزنی ، که اشتباه میکنی بیای مثل دیشب ، کنارم بشینی ، منو تو بغلت بگیری ، بزاری راحت گریه هامو بکنم ، من به همین راضی ام ، اصلا همین رو می خوام . صدای خنده اش رو شنیدم .شاید میان این همه حرف جدی ، این خنده ، تضاد ایجاد کرده بود که باعث تعجبم شد: _به چی داری میخندی؟! _به تو .... به تو چون تازه فهمیدم یکی دیوونه تر از منم توی این دنیا هست و اون تویی ...خیلی میخوامت ارغوان. نفس بلندی کشیدم به بلندای همه ثانیه هایی که دیروز ، قلبم را به درد آورده بود. گاهی دلم میخواست رادوین ، از قلبش ، از احساسش برایم می گفت . که اگر قرار بود میگفت ، خوب می توانست مرا آرام کند. آن روز منیر خانم مامور مراقبت از من شده بود . من هم کار خاصی نکردم و فقط استراحت و بازی با رادین . بعد از ظهر بود که رادوین آمد. با دیدن دسته گل رادوین زیبایش که در کاغذ رنگی بنفشی پیچیده شده بود و کادویی که میان دستش بود ، باز غافلگیر شدم... و شاید ذوق زده! زندگی کنار تو احساس عجیبیست. با آنکه گاهی درگیر تلاطم پر التهاب طوفانی ، اما... در عمق نگاهت ، باز هم صدایم میزنی... نگفته ، خوانده ام دفتر صد برگ قلبت را... که میگویی: بمان با من... بمان که بودنت ، یک جهان آرامش است... بمان با من... بمان که زندگی در اسم ت
و خالصه است... بمان که بودنت قد تمام آرزوهای محالم ، با ارزش است... من دلم را به بودنت خوش کردم که بودنت ، زندگیست و نبودت ، نابودی ام... بود و نبود من ، در دست توست... ای تمام هست من... بمان با من. ____ پایان ____ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌙نجوای شبانه🌙🌴🍃 شبتون حسینی 🏴🖤🌟✨🌙🖤🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سخت است درک معنی بودنِ با شما! تمامی ایاممان بدون شما می‌گذرد؛ رمضان بدون شما! ... عیدها بدون شما! ... عزاداری‌ها بدون شما! ... و این بار عید غدیری دیگر بدون شما!! بیا و لذت بودن با خودت در کنار خودت در روزگاران خودت را به ما بچشان ... #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🦋💖🌹🇮🇷🇮🇷🏴🏴
♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍام‌شـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ ⬇️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم، زنی صبور، بسیار با ایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد. هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ، من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام و بی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان، زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم، شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی دو تا خواستگار را نداشته باشم الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدر و مادرم انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند. اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم، حتما دنبال فردی فرهیخته و با ایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت گفت: من مخالفتی ندارم. اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردای آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت: کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد و دیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... . 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🦋💖🌹 پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه. یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود . شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>