﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستهشتم
_ حدود 3 سال پیش بود. من و تیام داشتیم برای کنکور میخوندیم. البته تیام بیشتر شب ها من را همراهی می کرد و در طول روز یا با بهترین دوستش به کلاس و کتابخانه می رفتند و یا اینکه با هم به خانه می امدند و در اتاق تیام به درس خواندن مشغول می شدند. من توی شیمی خیلی بهتر از تیام بودم...برای همین بیشتر سوال های شیمی اش را از من می پرسید و من هم سوال های فیزیکم را از او...
با ضربه ای که به در خورد ترانه حرفش را قطع کرد . صدام را روی سرم انداختم و داد زدم: هوی...چته بردیا نصف شبی اینجوری در میزنی؟ چی کار داری؟
اما صدای تیام باعث شد که از طرز حرف زدنم شرمنده بشم...ازم خواست که برم پشت در
در را به ارامی باز کردم و فقط سرم را بیرون کردم و بدنم را پشت در پنهان کردم.گفتم: بله ؟که.......
اما ادامه ی جمله ام در دهانم ماسید و با وحشت به صورت رنگ پریده و بی حال تیام خیره شدم.صدام کمی اوج گرفت و گفتم: چی شده ؟ چرا اینجوری ای؟
_ باران خانم پهلوم درد میکنه. میشه به ترانه بگی چند لحظه بیاد؟
ترانه که صدای تیام را به وضوح شنیده بود با وحشت امد جلوی در و در را باز کرد. در حین داخل امدن تیام به سرعت چپیدم بیرون و به سمت اتاق بردیا حمله ور شدم. از طرفی هم به خاطر تیام دل توی دلم نبود. در را باز کردم و به سمت تخت بردیا رفتم. کنار تختش ایستادم و شروع به تکان دادنش کردم. بیچاره با وحشت پرید هوا ...
_ چی شده؟ زلزله است؟
_ چرا چرت و پرت میگی؟ زلزله کجا بود نصف شبی؟
_ پس چی شده؟
_ حال تیام بد شده. میگه پهلوم درد میکنه. تورو خدا پاشو. تزانه دست تنهاست..
بردیا دیگه اجازه ای به من برای ادامه ی صحبتم نداد و من را پس زد و به سمت پایین شروع به دویدن کرد. داد زدم: بردیا کجاااا؟ توی اتاق منه.
بردیا راه رفته را برگشت به اتاق من رفت.
منم به دنبالش با پاهای لرزان و بغضی در گلویم راه افتادم. پاهایم یاریم نمی کردند. همان لحظه بردیا در حالی که با صدای بلند ادرس را میداد از اتاق خارج شد. گوشی ترانه دستش بود و نمی دانم به کی ادرس خانه را می داد.
همانطور که به سمت اتاقش می دوید داد زد: باران کارت عابر منو و دفترچه بیمه و شناسنامه ی تیام و هرچی که فکر می کنی توی بیمارستان لازم بشه را بردارید و اماده بشوید.
با این حرف بردیا ترانه هم از اتاق پرید بیرون و به سمت پایین شروع به دویدن کرد. ولی من مغزم هنگ کرده بود . نمی دانستم چرا همه مسابقه دو می دهند و در حال دویدن هستند.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ_صوت_مهدوی
تاحالا شده که به این فکر کنی
با این همه مسلمون و شیعه امام زمان
چرا تنهاست و ظهور نمیکنه؟؟؟؟؟
با دیدن این کلیپ کوتاه جواب سوالتو پیدا کن.
🎙#استاد_رائفی_پور
#تنهایی_امام_زمان (عج)
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢 خوابی که بشارت شهادت می داد
🔹شهید سید یوسف حسینی قبل از اعزام به خدمت مقدس سربازی خواب رهبر انقلاب را دیده بود و برایم تعریف می کرد که در خواب رهبر به او گلی هدیه می دهد ولی هیچ وقت تعبیر این خواب را متوجه نشدیم. یوسف پس از مدتی خدمت در یگان تکاوری نائین هفدهم اردیبهشت 93 زمانی که مقابل ایست و بازرسی شهید شرافت جهت کنترل خودروهای ترددی در این مسیر مستقر شده بود، خودرویی که قصد انتقال تعدادی اتباع خارجی را به شهرهای داخلی داشت، جهت متواری شدن با یوسف برخورد کرده و وی را چندین متر روی زمین می کشاند و همین امر باعث شهادت این جوان دلیر دزفولی می شود.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۴۷🌷
🌹... و عترة خيرة رب العالمين...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🔶همه ی ما ﺩﺭ ﺗﺎﻻﺭ ﺁﯾﯿﻨﻪﯼ ﺣﺮﻡ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ علیه السلام رفته ایم.ﺁﯾﻨﻪﻫای ﺭﯾﺰ و ﺩﺭﺷﺖ ﺩﺍرد. ﮐﺎﺭ ﻫﻤﻪﯼ ﺁﻥﻫﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺍﺳﺖ: ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
🔶 ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺎﻻﺭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ. ﯾﮏ ﺁﯾﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
🔶ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ،ﺁﯾﻨﻪﯼ ﺷﻔﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺪﺍ.خداوند در قرآن می فرماید:"می بینی ﮐﻪ ﻗﻄﺮﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﻧﺪ."ﯾﻌﻨﯽ ﻗﻄﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﺳﺖ،ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯽ؟!
🔶 ﺣﺎﻻ ﻧﺒﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ.ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽﺁﯾﺪ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﮑﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺫﺭﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﺍﮐﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻃﺒﻖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ.ﻭﻟﯽ ﻗﺎﻧﻮﻥ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ.
🔶ﻫﺮ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﺁﯾﻨﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮔﺬﺍﺭ. ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﺍ ﻭﺿﻊ ﮐﺮﺩﻩ.ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽﺍﻓﺘﺪ.ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﮑﻨﺪ.
🔶ﻟﺬﺍ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ.ﺑﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻋﺎﻟﻢ.ﺑﻪ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻞ ﺩﺍﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾد ﻋﺎﻟم.به هر چیزی که باعث علم و آگاهی ما نسبت به خداوند می شود، ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔶ﻣﺠﻤﻮﻋﻪﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺏ ﻫﻤﻪﯼ ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ.ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ.ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ ﺭﺑﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ که ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ.
🔶 ﺍﯾﻦ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﭽﯿﻦ ﻭ ﺧﯿرة ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﯾﻦ ﺧﯿرة ﯾﮏ ﻋﺘﺮﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺘﺮﺕ ﺑﻮ و ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺵ ﺭﺍ می دهد...
🦋🌹💖🦋🌹💖🦋
#مهدی_شناسی
#قسمت_247
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#بسم_الله_الرحمان_الرحیم
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً
زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#ساعت_عاشقی
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتبیستنهم
بردیا از اتاقش امد بیرون. لباساش را عوض کرده بود. ولی تا چشمش به من که هنوز وسط راهرو ایستاده بودم و بهت زده نگاه می کردم افتاد یه داد الله اکبری زد که چسبیدم به کره ماه و برگشتم. تازه فهمیده بودم چه خبره. حالا منم مثل بقیه می دویدم. تیام ناله می کرد و جگرم را کباب می کرد.
ترانه حین اماده شدن هق هق میزد و سعی داشت تیام که چشماش را بسته بود و فقط از درد ناله می کرد را ارام کند. در همین موقع اورژانس وارد شد وبعد از معاینه پزشک رو به بردیا اعلام کرد که اپاندیسش هست و باید سریعا به بیمارستان منتقل بشه.
بردیا هم که برعکس ما کاملا منتظر شنیدن این حرف بود سوئیچ را به طرف من پرت کرد و گفت: شما ها دنبال ما بیایید. من با تیام میرم.
_ اقا بردیا میشه من با تیام برم؟
اما پاسخ بردیا به ترانه فقط نخیری بود که هم داد توش داشت و هم عصبانیت و هم اخمی که بر روی پیشانیش جا خوش کرده بود.
_ بردیا خب بزار بره. مگه حالشو نمی بینی؟
_ می بینم. اما تا اونجا میخواد با دونه دونه ناله ها و دادایی که تیام میزنه هق هق کنه. میگم نه یعنی نه.
و بعد هم به دنبال تیام که بر روی برانکارد بود به راه افتاد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
به خودم مینگرم سخت دلم میرنجد
به خودت مینگرم منبع خوبی هایی
سـد راه تـو منـم کاش بمیـــــرم آقا
بعد مرگم به گمانم که شما می آیی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیام
کنار در پارکینگ ایستاده بودم. تیام و ترانه وسایلشون را داخل ماشین می چیدند. بردیا به طور غیر عادی ای عصبی بود. تیام اخم هایش توی هم بود. ترانه قیافه ی برافروخته ای داشت و کافی بود بهش بگی بالای چشمت ابرو است که بزند زیر گریه.و اما خودم... نه...برای من فرقی نمی کرد. حالا بروند یا بمانند. صبح برای اولین بار شدم یک خانم به تمام معنا. 5:10 دقیقه بود که برای نماز بیدار شدم. نمازم را که خواندم دیگه خواب به چشمام نیامد. کمی میوه شستم ...کمی تخمه و اجیل داخل یک ظرف ریختم...دو تا شیشه شربت ابلیمو درست کردم و گذاشتم یخ بزنه ...یک فلاکس هم اب جوش درست کردم و داخل یک کیسه هم براشون بسته های تی بک و کافی میکس گذاشتم...خلاصه تو راهی حسابی براشون درست کردم که بخورند.
یاد این چیزا که افتادم به سمت داخل ساختمان رفتم و همه را داخل ظرف پیک نیک گذاشتم و کشان کشان تا دم در اوردم. بردیا وقتی دستم را دید به سمتم امد و خواست که ازم بگیرد. دستم و کشیدم که با یه لحن ناله ای گفت:
_ امروز با من بازی نکن باران...اعصابم ضعیف است. اونو بده بیاد...
دلم به حالش سوخت...اوخی..داداشیم. سبد را به دستش دادم . وقتی به بچه ها رسیدم فهمیدم کارهاشان تمام شده و عزم رفتن کردند.
ترانه در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: باران جان خیلی خوش گذشت. بببخشید اگر زحمت دادم.
به شوخی به شانه اش زدم و گفتم: برو بابا...چه لفظ قلمم برای من حرف میزند( ادایش را دراوردم و گفتم): " ببخشید اگر زحمت دادیم"...
سری از روی تاسف تکان داد و دهانش را به گوشم نزدیک کرد: تو ادم نمیشی!
_ اره عزیزکم...چون من فرشتم.
ترانه بغلم کرد و در حالی که مثلا وا نمود می کرد دارد من را می بوسد گفت: باران مواظبش باش...خب؟
سرم را کمی عقب بردم و پلک هایم را محکم فشار دادم که یعنی چشم. توی چشمای خشگلش اشک حلقه زد ولی به روی خودش نیاورد و به سمت بردیا رفت:
_ اقا بردیا بازم از زحمتاتون ممنون...
_ این چه حرفیه...تو را خدا بازم بیاید ... قول می دیم بهتون بد نگذره!( این داداش ما هم چه التماسی می کند...بردیا جان التماسم نکنی خودش با کله میاد.باز شدم خواهر شوهر! وای وای من از اون خواهر شوهر ها میشم ها)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
💢وظیفه ای همانند عباس علیه السلام
🔹« شهید مجتبی عارف » در هنگ مرزی جکیگور واقع در استان سیستان و بلوچستان خدمت می کرد. وظیفه اش آبرسانی به برجک های مرزی بود همانند حضرت عباس علیه السلام.
🔹سی ام تیرماه ۹۷ در حین آبرسانی به یکی از برجک ها به علت صعب العبور بودن مسیر خودرو واژگون و وی به شهـادت میـرسد.
🔹اواخر مرداد ۹۷ قرار بـود مراسم ازدواجش برگزار شود.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرابراهیم
از پیامبر صلی الله علیه وآله سوال شد: کدامیک از مومنین ایمانی کامل تر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود قیام کند.( الحکم الظاهره ج 2 ص 280)
سردار محمد کوثری( فرمانده اسبق لشگر حضرت رسول (ص) ) ضمن بیان خاطراتی از ابراهیم تعریف میکرد که: در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟
گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم.
تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم.
بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند.
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#دلنوشته
✍هستید ولی نیستید...
و این غم انگیزترین نوع بودن است. راستش از اینکه به بودنی اینچنین عادت کنیم میترسم. از عادت به ظلم و جنگ و بیعدالتی و از عادت به روزمرگی و دلخوش بودن به آن میترسم. من اصلا از شاد بودن بیشما میترسم!
مگر نه اینکه امام حیّ و حاضرید؟ پس چرا ما شما را لابهلای شیرینیها و تلخیهای زندگیمان فراموش کردهایم؟ یاد ما از خاطر شما نمیرود ولی من از اینکه یاد شما را از خاطر ببریم میترسم.
➖ چه کنیم؟! ضعیفیم و فراموشکار... برگردید تا بیش از این بنده دنیا نشدهایم.
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۴۸🌷
🌹السلام علی ائمة الهدی🌹
🔸زیارت جامعه کبیره🔸
💠بناها شاغول دارند و با شاغول ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ.ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻏﻮﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﺞ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ.ﮐﺞ ﻫﻢ که ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ،ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ.
💠 ﺷﺎﻏﻮﻝ ﺭﯾﺴﻤﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ که ﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ یک ﻓﻠﺰ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺁﻭﯾﺰ ﺍﺳﺖ.ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﮐﺠﯽ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
💠 ﻋﺮﺏﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﺎﻏﻮﻝ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ. ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻡ را ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻮﺍ و ﺭﻫﺒﺮ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺟﻤﻪﯼ ﺩﻗﯿﻖ ﻭ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﻧﯿﺴﺖ.ﺗﺮﺟﻤﻪﯼ ﺩﻗﯿﻖ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻏﻮﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
💠 ﺷﺎﻏﻮﻝ ﮐﺎﺭﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻭﺩ ﺑﺎﻻ.امام زمان عج الله فرجه ﺷﺎﻏﻮﻝ هستند،ﺑﺪﻭﻥ ایشان ﺑﻨﺎﯼ ﺷﺨﺼﯿﺖ ما و ﺑﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ما ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﻧمی رود.امروز نریزد،فردا فرو می ریزد.
💠امام ﺷﺎﻏﻮﻝ است ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﺍیشانﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻨﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﻭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ِ 🌸ﺍﺋﻤﻪ ﺟﻤﻊ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﺋﻤﺔ ﺍﻟﻬﺪﯼ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾند.ﺍﺋﻤﻪ ﺍﻟﻬدی ﯾﻌﻨﯽ ایشان خود ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻧﺪ. ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎ ﻫﺪﺍﯾتند.
🌸همان طور که اشاره شد، امام یعنی ﺷﺎﻏﻮﻝ(معیار اندازه گیری).شاغول ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ دیوار ﮐﺠﺎ ﮐﺞ و ﮐﺠﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﺳﺖ.یعنی ﺍﯾشان ﺳﺮﺍﭘﺎ ﮔﻔﺘﺎﺭﺷﺎﻥ،ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ و ﮐﺮﺩﺍﺭﺷﺎﻥ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ.
🌸ﭼﺮﺍ حضرت ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ علیه السلام ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﮐﻮﻉ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﺋﻞ ﻣﯽﺩﻫﺪ؟ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ، ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﮑﻨﺪ یا ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﺪ.
🌸ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺩﺭ ﺭﮐﻮﻉ ﻣﯽﺩﻫﺪ؟ﭼﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺑﮑﻨﺪ ﻣا ﺭﺍ.
🌸چون ﻓﻘﺮ و ﻧﯿﺎﺯ و ﻧﺎﺩﺍﺭﯼ و ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﺞ ﻭ ﻣﺨﺮﺏ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﻌﺶ ﮐﺮﺩ.
🌸شاید ﺣﺘﯽ در همین ﻓﺎﺻﻠﻪﯼ ﯾﮏ ﺩﻗﯿﻘﻪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﯿﺎﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺒﺮﺩ.
🌸ايشان با این عمل می خواهند ما یاد بگیریم مصداق این بیت نباشیم که می گوید:
یک زمان غافل شدم
صد سال راهم دور شد...
💐💐💐💐💐💐💐💐
#مهدی_شناسی
#قسمت_248
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزیز سلام عصرتون بخیر....... پست هايی که برای شما ارسال می شه با وسواس انتخاب می شه پس گاهی بخاطر طولانی بودن اونا رو از دست ندید..... 💐💐💐💐
مداحی آنلاین - بر همه عالم مبارک - امیر عباسی.mp3
1.6M
#سالروز_ازدواج_پیامبروحضرتخدیجه
بر همه عالم تهنیت بادا
جشن پیوندت یا رسول الله
ذکر جان، کوثر و حمد و تبارک
یا خدیجه یا محمد مبارک
🎤 #امیر_عباسی
سالروز پاکترین، زلالترین، شادترین و مقدس ترین پیوند هستی مبارکباد. 🎊🎉
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
#بسم_الله_الرحمان_الرحیم
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً
زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#ساعت_عاشقی
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسییکم
داشتم با یک لبخند ژکوند اون دوتا را نگاه می کردم که صدایی کنار گوشم گفت:
_ باران خانم انقدر این بردیا را حرص نده. میدونی که چقدر مغرور است. دوست نداره که دائما یکی باهاش یکی به دو کند. دوست نداره جلوی خواهری که دوسال از خودش کوچک تره کم بیارد. این چند وقت که من نیستم گیر بهش نده .
_ حرفات بچه گانه است.
_ باشه. حرفای من بچه گانه...ولی روشون فکر کن. خب؟
_ حالا یک کاری میکنم...
بردیا و ترانه هم خیلی وقت بود که حرفشان را تموم کرده بودند و کنار ماشین ایستاده بودند. تیام به سمت بردیا رفت . فکر کنم داشت همان حرف ها را دوباره تکرار می کرد. چون یک بار صدای بردیا را شنیدم که می گفت: باشه بابا...کاریش ندارم که.
من و بردیا با هم بد نبودیم. ولی بعضی مواقع بردیا خیلی بد می شد. و اساسا هر موقع از دست یکی دیگه قاطی بود سر من خالی می کرد. کلا این عادت از بچگی باهاش بود.
بالاخره تیام و ترانه هم دل کندن و رفتند. من و بردیا هم هر کدوم به سمت اتاق هامون رفتیم. در لحظه ی اخر قبل از اینکه بردیا برود داخل اتاقش گفتم: تازه ساعت 8 است. من خیلی خوابم میاد.میخوام بخوابم...ناهار چی میخوری که میخوام ساعت بذارم بدونم چه ساعتی بذارم که بشود اماده کنم.
_ بگیر بخواب. زنگ میزنم از بیرون یه چیزی بیارند.
با لحن بی تفاوتی گفتم: هرجور راحتی.
یکی نبود بگه خدا از ته دلت بشنوه...واما ته دلم مگه چه خبر بود؟
( اخ جووووووون. به افتخار داداشیم. ) انقدر ذوق کرده بودم که حد نداشت. حالا می تونم تلافی این چند وقت که کم خوابی داشتم را در بیارم. به به ...امروز هم که کلاس نداشتیم پس حل حل بود.
با این فکر ها یک شیرژه داخل تخت زدم و یک وجب مانده به بالشت بیهوش شدم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا امیرالمؤمنین
شبتون بخیر
🌸✨💫🌟⭐️🌸
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#العجلآقایمن
آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد
قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد
مارا ببخش یوسف زهرا، به مادرت
این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیدوم
از ویبره ی گوشیم که صدای میز ارایشم را دراورده بود بیدار شدم و با هزار و یک فحش و بد و بیراه رفتم و گوشیم و برداشتم.
_الو...
_ دختر لنگ ظهره...خجالت نمی کشی؟ میدونی ساعت چند است؟
_ نه...چنده؟
_ 2:20 دقیقه است...هنوز خوابی؟ اره دیگه. من نمی دونم تو رفتی اونجا درس بخونی یا اینکه بخوابی.
_مامان تو رو خدا شروع نکن. اه..
_ اه و کوفت...بی تربیت. یک دختر متشخص..
نذاشتم حرفشو تکمیل کند.: مامان من الان از خواب بیدار شدم هاپو هاپو ام . بی خیال دختر متشخص شو. چه گیری کردیم اا.
_ واقعا که. پس یک وقت دیگه زنگ میزنم. وگرنه ابرومون را می بری.
_ مامان...
_ خیلی خب..بهت رحم میکنم. گوشی گوشی...
_ اه...مامان داری چی کار میکنی. خب کار داری یک وقت دیگه زنگ بزن بذار منم مثل ادم بخوابم.
_ سلام خشگله...
خدای _ سلام خشگله...
خدای من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم...
_ یاشارم بی معرفت...به همین زودی صدام و یادت رفته؟
بالاخره تونستم فکرم و سر و سامان بدهم...: به همین زودی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ درست3 ساله.
_اره...راست میگی. دلم خیلی برات تنگ شده.
_ منم همین طور. اخه چرا رفتی و دیگه خبری هم ازت نشد؟
_ به من چه؟ تقصیر اون باباته که گفت باید برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم.
یهو یک فکری مثل جرقه سیتم مغزیم را فعال کرد: یاشار تو خانه ی ما چی کار می کنی؟
قهقه ای زد و گفت: تازه یادت افتاد دختر؟ نترس بابات خانه نیست. الانم پیش دنیا جونم.
_ مامان گفت دیروز بهش زنگ زدی. ولی نگفت که امدی ایران.
_ اره برام تعریف کرد که جیگر من چقدر اذیتش کرده و ان هم برای تلافی بهش نگفته.
_اره دیگه...حالا طرفدار مامان شدی؟
_ من غلط بکنم...چه حرفا؟!
_ یاشار!!!
_جانم؟
_ تو را خدا بیا شمال..خیلی دلم برات تنگ شده.
_ بگذار اول تکلیفم و با بابا جونت مشخص کنم بعد...
_ نه اتفاقا...فعلا صبر داشته باش
_ سه سال صبر کردم بسه..میخوام ببینم اصلا جایی توی این خانه دارم یا نه.
_ ان موقع هم نه به حرف من گوش کردی نه به حرف مامان و بردیا. پاتو توی یه کفش کردی و گفتی میخوای بری. حداقل الان به حرفم گوش کن.
_ دلیل ؟!
_ اینکه اگر صبر کنی و بیای اینجا بعد توی یک فرصت عالی وارد عمل میشیم و همه با هم می رویم و با بردباری بزرگ حرف می زنیم.
_ نمی دانم چی بگم.
_ جان من...
_ باشه بابا. قسم نده.
_ کی راه میفتی؟...؟
_امشب با هتل تسویه حساب می کنم و برای فردا هم اژانس می گیرم و راه میفتم.
خندیدم و گفتم: یادت باشه ادرس و از مامان بگیریا ا ا. به قول بابا ( صدام و مثل بابا کلفت کردم) یاشار خیلی حواس پرته...کاراش غیر قابل تحمله!
_ هر هر...تو از کی اینقدر با مزه شدی؟
_ از وقتی ایرانسل اومده!
_ بردیا چطوره؟ اون چی کار می کند؟
_ اونم بد نیست اقای مهندس.
_ ای قربون مهندس گفتنت برم.
_ زود تر...تازه جنابعالی هم باید از این به بعد به من بگی مهندس ااا.
_ اوهو. تو گلوت گیر می کند. بگذار 1 سال از تاریخ روزنامه ی اعلان نتایج بگذره بعد. حالا چه رشته ای می خونی؟
_ معماری...جناب مهندس هم رشته ایم.
_ ایول. پس اگر این بابا جانت باهام کنار بیاد دوتایی پیاده اش می کنیم و یک شرکت می زنیم.
_ ایشالله...با من دیگه کاری نداری؟
_ ای بی معرفت. خسته شدی از حرف زدن؟
_ نه...ولی کار دارم. بگذار برم دیگه!
_ نچ...نمیشه! باید بگی چی کار داری؟
ای بابا...شیطونه میگه یه چی بهش بگم به غلط کردن بیفته هاااا. لابد کار دارم دیگه.
_ کاررررردارمم.
_ چی کااااار؟
_ بابا یه کار مهم....یاعلی
منتظر پاسخش نشدم و تماس رو قطع کردم...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat