eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ دلم نموده دوباره هوای حضرت مهدی تمـام دار و ندارم فـدای حضرت مهدی اگر که‌دیده براهی بخوان دعای‌فرج را ظهور او برساند، خدای حضرت مهدی 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽ نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال !فرار بود بگیرش… دزد… دزد! بعد هم ســریع دویــد دم در. یکی از بچه های محل !لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد تکه آهنِ روی زمین دســت دزد را برید و خون جاری شــد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و !روشن کرد و گفت: سریع سوار شو رفتند درمانگاه، با همان موتور. دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند …مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن وبچه .دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم .ابراهیــم فکری کرد. رفــت پیش یکی از نمازگزارها، بــا او صحبت کرد .خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغلی مناسب برایت فراهم شد .از فردا برو ســر کار. این پول را هم بگیــر، از خدا هم بخواه کمکت کند همیشه به دنبال حال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حال .کم هم باشد برکت دارد صبح روز دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ بود. ابراهیم و برادرش را دیدم .مشغول اثاث کشی بودند ســام کردم وگفتم: امروز عصر قاســم با یک ماشــین تــدارکات می ره .کردستان ما هم همراهش هستیم :با تعجب پرســید: خبریه؟! گفتم: ممکنه دوباره درگیری بشــه. جواب داد .باشه اگر شد من هم می یام ظهر همان روز با حمله هواپیماهای عراق جنگ شروع شد. همه در خیابان .به سمت آسمان نگاه می کردند ســاعت ۴ عصر، سر خیابان بودیم. قاسم تشــکری با یک جیپ آهو، پر از .وسایل تدارکاتی آمد. علی خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم موقع حرکت ابراهیم هم رسید و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث کشی !نداشتید؟ .گفت: اثاث ها رو گذاشتیم خونه جدید و اومدم روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختی بســیار و عبــور از چندین جاده .خاکی رسیدیم سرپل ذهاب هیچکس نمی توانست آنچه را می بیند باورکند. مردم دسته دسته از شهر فرار .کردند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @shohada_vamahdawiat
✍امیرالمومنین علی علیه‌السّلام می‌فرمایند: اى مردم! همانا آغاز آشوب‌ها و فتنه‌ها، پيروى از هوس‌ها و بدعت‌‌گذاریِ احکامی است که در آن‌ها، با کتاب خدا مخالفت می‌شود. 📚 نهج‌البلاغه، ص ۸۸ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ابن زياد در قصر نشسته است و لحظه به لحظه حوادث را دنبال مى كند; خبر مى رسد كه ابن اشعث به مسلم امان داده است. مسلم را به سوى قصر مى آورند و او را لحظاتى كنار درِ قصر مى نشانند. نگاه مسلم كجاست؟! آن كوزه آب را مى بينى؟ نگاه كن! لب هاى مسلم از شدّت تشنگى خشكيده است. او تقاضاى يك جرعه آب مى كند; امّا يكى از نگهبانان مى گويد: "اى مسلم! تو ديگر آب نمى نوشى تا به جهنم بروى". بدن مسلم زخم هاى زيادى دارد; امّا اين زخمِ زبان ها بيش از همه درد آور است. سرانجام لب هاى تشنه مسلم، دل يكى را به رحم مى آورد. او به غلام خود دستور مى دهد تا ظرف آبى را از خانه براى مسلم بياورد. مسلم ظرف آب را به دست مى گيرد و مى خواهد آن را بنوشد; امّا تمام ظرف از خون لبش رنگين مى شود. سه بار ظرف آب را عوض مى كنند; امّا هر بار خون تازه از لب و دندان مسلم جارى مى شود. اكنون، مسلم مى فهمد كه تقدير خدا بر اين است كه او تشنه باشد. آرى آن روز مسلم از اين راز خبر نداشت كه همه ياران امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد خواهند شد. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
به یاد شهدای گمنام خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد، خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود: « به یاد شهدای گمنام» @shohada_vamahdawiat                  
🌼پنج شنبه است و ياد درگذشتگان ✍اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ شاخه گلی بفرستيم برای تموم اونهايی كه در بين ما نيستند و جاشون بين ما خالیه شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه و صلوات.... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
آقا ســـــــــلام!✋ بازمنــم،خاڪ پایــــتان. دیـــوانه ای ڪه لڪ زده قلبــــش برایــــــتان! در این ڪلاس ســــرد،حضور تو واجب است. این بار چندم است ڪه استاد غایب است؟ نرگس شڪفتــــه است تو را داد مي زنـــد. آقا بیا ڪه فاصـــــله فــــــریاد مي زنــــــــد. این روزها نمي شــــــــــــود اندوهگین نبود. دلــــــواپس نهایــــــــت تلخ زمیــــــــن نبود امروز دلم عجیب تو را درد مي کشـــــــد. دستم مدام واژه ی « بر گــــــــــرد » مي ڪشـد. امضاء:دو چشم خیس و دلي در هوایتـــان، دیوانه ای ڪه لڪ زده قلبش برایتــــــــــان... 🌹🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊 ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽ .از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد مانــده بودیم چه کنیم. در ورودی شــهر از یک گردنه رد شــدیم. از دور بچه های ســپاه را دیدیم که دســت تکان می دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره !می کنند که سریع تر بیایید .یکدفعه ابراهیم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد از پشت تپه تانک های عراقی کاماً پیدا بود. مرتب شلیک می کردند. چند .گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت از گردنه رد شدیم. یکی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما کی هستید!؟ !من مرتب اشاره می کردم که نیایید، اما شما گاز می دادید !قاسم پرسید: اینجا چه خبره؟ فرمانده کیه؟ آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. امروز .صبح عراقی ها بیشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند حرکــت کردیم و رفتیم داخل شــهر، در یک جای امن ماشــین را پارک !کردیم. قاسم، همان جا دو رکعت نماز خواند ابراهیم جلو رفت و باتعجب پرســید: قاســم، این نماز چی بود؟! قاسم هم خیلی باآرامش گفت: تو کردســتان همیشــه از خدا می خواســتم که وقتی با دشــمنان اســام و انقاب می جنگم اسیر یا معلول نشــم. اما این دفعه از خدا !خواستم که شهادت رو نصیبم کنه! دیگه تحمل دنیا رو ندارم ابراهیــم خیلی دقیق به حرف های او گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش .محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می شناخت. خیلی خوشحال شد بعد از کمی صحبت، جائی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف .رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببین می تونی اون ها رو بیاری تو شهر با هم رفتیم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولی خیلی ترسیده .بودند. اصاً آمادگی چنین حمله ای را از طرف عراق نداشتند قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن ها حرف .زدند که خیلی از آن ها غیرتی شدند آخر صحبت ها هم گفتند: هر کی مَرده و غیرت داره و نمی خواد دست این .بعثی ها به ناموسش برسه با ما بیاد .سخنان آن ها باعث شد که تقریباً همه سربازها حرکت کردند .قاسم نیروها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگربندی .چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داریم قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند .و شروع به شلیک کردند با شــلیک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشــت مواضع .مستقر شدند. بچه های ما خیلی روحیه گرفتند غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به ســنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای .توسل بخوانیم شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زیاد .دور نشــده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شــد گفتم: خدا رو شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که .صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد وارد اتاق شدیم. چیزی که می دیدیم باورمان نمی شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به !آرزویش رسید محمد بروجردی با شــنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر .قاسم، دعای توسل را خواندیم .فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم روز بعد رفتیم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات .باشید. بعد یک مدرسه را که تقریباً پر از مهمات بود به ما تحویل دادند .یک روز آنجا بودیم و چون امنیت نداشت، مهمات را از شهر خارج کردند ابراهیم به شوخی می گفت: بچه ها اینجا زیاد یاد خدا باشید، چون اگه خمپاره !بیاد، هیچی از ما نمی مونه وقتی انبار مهمات تخلیه شد، به سمت خط مقدم درگیری رفتیم. سنگرها در .غرب سرپل ذهاب تشکیل شده بود چنــد تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مســئول .نیروهای رزمنده شده بودند آن ها در منطقه پاوه گروه چریکی به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با .همان نیروها به سرپل آمده بودند ،داخل شــهر گشتی زدیم. چند نفر از رفقا را پیدا کردیم. محمد شاهرودی .مجید فریدوند و… با هم رفتیم به سمت محل درگیری با نیروهای عراقی در سنگر بالای تپه، فرمانده نیروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگیری ما با .نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند چند دقیقه بعد، از دور یک سرباز عراقی دیده شد. همه رزمنده ها شروع به .شلیک کردند ابراهیم داد زد: چیکار می کنید! شما که گلوله ها رو تموم کردید! بچه ها همه ساکت شدند. ابراهیم که مدتی در کردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی .فرا گرفته بود گفت: صبر کنید دشمن خوب به شما نزدیک بشه، بعد شلیک کنید در همین حین عراقی ها از پایین تپه، شــروع به شــلیک کردند. گلوله های .آرپی جی و خمپاره مرتب به سمت ما شلیک می شد بعد هم به سوی سنگرهای ما حرکت کردند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💢شهیدی که در روز تولدش به شهادت رسید 🍃تاریخ تولد ۳۰ شهریور ۱۳۶۷ 🍃تاریخ شهادت ۳۰ مهر ماه ۱۳۹۹ 🔹۳۰مهر ماه مصادف با سالروز شهادت ستوانسوم محمد احمدی سکل اهل روستای سکل شهرستان رودان از کارکنان ناوگروه شناوری، پایگاه دریابانی ابوموسی که در درگیری و تصادم عمدی شناور قاچاقچیان حامل سوخت قاچاق در محدوده آبهای داخلی روستای گروک شهرستان سیریک به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند روحش شاد ویادش گرامی 🔹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ابن اشعث به نزد ابن زياد مى رود و بعد از عرض ادب به او مى گويد: "من به مسلم امان داده ام". ابن زياد با غضب به او مى گويد: "من تو را فرستادم تا مسلم را دستگير كنى، نه اين كه به او امان بدهى". ابن اشعث به ناچار سكوت مى كند. مسلم را داخل قصر مى برند. مسلم اين گونه سلام مى كند: "سلام بر آن كس كه هدايت يافت و اطاعت خداوند را نمود". ابن زياد از اين كه مسلم اين گونه سلام مى كند عصبانى مى شود. او انتظار داشت كه مسلم به عنوان امير كوفه به او سلام دهد. آرى، مسلم فقط يك امير دارد او هم امام حسين(ع) است و بس. ابن زياد رو به مسلم مى كند و مى گويد: ــ اى مسلم! به كوفه آمدى و ميان مردم اختلاف انداختى و آشوب به پا كردى. ــ مردم اين شهر، ما را دعوت كردند تا دين خدا را زنده كنيم. ــ خيلى دلت مى خواست كه در كوفه حكومت كنى و امير كوفه شوى، امّا خدا نخواست و تو را شايسته اين مقام نديد. ــ اگر ما خاندان پيامبر شايسته خلافت نباشيم ،پس چه كسى شايستگى آن را دارد؟ ــ مگر نمى دانى كه امروز يزيد، شايستگى خلافت را دارد و اطاعت او بر شما واجب است. ــ هرگز، فقط خاندان پيامبر، شايستگى رهبرى مسلمانان را دارند. اينجاست كه ابن زياد عصبانى شده و شروع به ناسزا گفتن به امام حسين(ع)مى كند. مسلم در جواب مى گويد: "تو و پدرت به اين دشنام ها سزاوارتر مى باشيد". صورت ابن زياد از شدت عصبانيّت برافروخته مى شود و فرياد مى زند: "امروز تو را به شيوه اى مى كشم كه هيچ كس را تاكنون اين گونه به قتل نرسانده باشند". اكنون مسلم، خدا را شكر مى كند و به او مى گويد: "خوشحالم كه خدا شهادت را به دست بدترين انسانها كه تو باشى نصيب من گرداند، ما راضى به آن هستيم كه خدا بين ما و شما قضاوت كند". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat