eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من. ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 💐 خیلی دیر کرده بودم، باید زودتر از بقیه می رسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم. قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم ولی حمید سه روز قبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش کنسل شد. ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوار شدم، با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد. حتی وقت هایی که من سوار موتورش نبودم آرام می رفت، جوری که رفقایش سوار موتورش نمی شدند، می گفتند: حمید تو خیلی آروم میری، ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمی رسیم! 🌹روی موتور یک مجلس کامل ازآهنگ های مختلف را اجرا کردیم، کمی حمید مداحی کرد، جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد. السلام ای زمین خدایی، تو قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی... وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم ایستاد، بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن چراغ از چهار راه رد شدند، حمید گفت: «خیلی بده که چون الآن اول صبحه و مأمور نیست بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن، قانون برای همه کس و همه جاست، اول صبح و آخر شب نداره، از مسئول بالادست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم». گفتم: این برمی گرده به سیویلیزیشن!، چشم های حمید تا پس کله رفت! گفتم: «یعنی تمدن، تربیت اجتماعی» 🌸 قبل از ازدواجمان تا دو سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان می رفت، می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم، من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن. از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت: «خانم سیویلایزد!» یعنی خانم متمدن! 🍀راهیان نور سال ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم، از شانس ما گوشی من خراب شده بود، من صدای حمید را داشتم ولی حمید صدایم را نمی شنید، پنج روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود: «ناصر خسروی من کجایی!»، از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو میدید! وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت: «تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روز! وقتی نمی تونستم صداتو بشنوم دلم میخواست سر بذارم به کوه و بیابون». 🌺 این حرف ها را که میزد با تمام وجودم دل تنگی هایش را حس می کردم، دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش، پیش خودم گفتم: «حمید حالا حالا موندنیه، بعید می دونم چیزی با ارزش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه، حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته». خانه که رسیدیم گفت: «زائر شهدا چادر تو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتكون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره». 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت شصت و شش(زندگینامه پیامبر) ✨جنگ ذات السّلاسل: در سال هشتم هجرت به پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) خبر دادند، که دوازده هزار سوار در سرزمین یابس جمع شده و با یکدیگر عهد کرده اند که تا پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) را به قتل نرسانند و جماعت مسلمین را متلاشی نکنند از پای ننشینند! 🍁پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) جمع کثیری از یاران خود را به سرکردگی بعضی از صحابه به سراغ آنها فرستاد، ولی بعد از گفتگوهایی بدون نتیجه بازگشتند. سرانجام پیامبر(صلی الله علیه و آله)، علی(علیه السلام) را با گروه کثیری از مهاجر و انصار به نبرد آنها اعزام داشت. آنها به سرعت به سوی منطقه دشمن حرکت کردند و شبانه راه می رفتند، و صبحگاهان دشمن را در حلقه محاصره گرفتند. 🍁نخست اسلام را بر آنها عرضه داشتند چون نپذیرفتند، هنوز هوا تاریک بود که به آنها حمله کردند و آنان را درهم شکستند. عدّه ای را کشتند و زنان و فرزندانشان را اسیر کردند و اموال فراوانی به غنیمت گرفتند. سوره والعادیات نازل شد در حالی که هنوز سربازان اسلام به مدینه بازنگشته بودند، پیغمبر خدا(صلی الله علیه و آله) برای نماز صبح آمد، و این سوره را در نماز تلاوت فرمود. بعد از پایان نماز، اصحاب عرض کردند: این سوره ای است که ما تا به حال نشنیده بودیم! فرمود: آری، علی(علیه السلام) بر دشمنان پیروز شد و جبرئیل دیشب با آوردن این سوره، به من بشارت داد. چند روز بعد، علی(علیه السلام) با غنائم و اسیران به مدینه وارد شد. ادامه دارد.... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷 🌷 .... 🌷اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال‌ها پیدا شد، اما تقریباً اکثر آن‌ها گمنام بودند. در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. 🌷بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می‌زد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می‌کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره‌های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می‌روم به یاد ابراهیم و ابراهیم‌های این ملت فاتحه‌ای می‌خوانم. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر ابراهیم هادی و شهیدان تفحص علی محمودوند و مجید پازوکی : خواهر بزرگوار شهید هادی منبع: سایت نوید شاهد ❌❌ شهید هادی در یوم الله ۲۲/بهمن/۱۳۶۱ پروانه‌ای شد. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️ @shohada_vamahdawiat                      
مداحی_آنلاین_امام_زمان_می_بیند_و_می_شنود_آیت_الله_بهجت.mp3
2.4M
♨️امام زمان(عج) می‌بیند و می‌شنود! 👌 بسیار شنیدنی 🎙آیت الله 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
🌸 امید به آمدنتان ، هر صبح مثل سپیده، در ما طلوع می کند و با هر ضربان در رگ هایمان جاری می شود و با هر نفس در وجودمان زنده می گردد ...🌸🍃 🌼 امید به آمدنتان مثل اکسیری حیات بخش و نشاط آفرین ، ما را هر صبح به پرواز وا می دارد ...🌼🍃 امید به آمدنتان، امید به همه ی خوبی هاست امید به همه ی دل خوشی هاست 🌹 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🍂✨ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌸فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد، دوست نداشت در جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد، این جور جاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید، اصلا هم اهل چک و چانه زدن نبود. 🌷وقتی پرسیدم: «چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده». گفت: چونه زدن کراهت داره، بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم. یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. 💐 وسط بازار گوشی من زنگ خورد، به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد، مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟»، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود من جلو نرفتم، شما برو داخل خرید کن». جوراب را که خریدم حمید گفت: «چون ایام فاطمیه تموم شده برای عید دوست دارم باقلوا اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین درست کنیم». بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم، از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز پخت باقلوا به عطاری رفتیم، دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم، از بس با خمیر کار کرده بودم دست هایم درد می کرد. هر سینی که می پختم همان جا حمید چندتایش را می خورد، عاشق شیرینی جات بود، اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت: «مگه نون پختى! این شیرین نیست، من نمی خوام». 🌹بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد، وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم: «این طور که تو داری می خوری چیزی برای مهمونها نمی مونه! سر جمع تا الآن دو تا دیس باقلوا خوردی، این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک». گفت: «باشه چشم»، بعدهم دستی رساند، وسط کمک کردن باز ناخنگ می زد. روزهای بعد هم تا غافل میشدم میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. 🍀برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست، برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم: «حمید جان خیلی کمکم کردی، خسته نباشی». چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خدا قوت». وقتی گفتم خدا قوت بلند شد روی مبل نشست و گفت: «یه همسر باید برای همسرش بهترین ها رو بخواد، به جای خدا قوت بگو الهی شهید بشی!» با کمی مکث در جوابش گفتم: «الهی که بعد از صد سال شهید بشی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣دعا در صلوات و درود بر رسول خدا و بیان اوصاف آن حضرت فراز👇 ✨﴿۲۳﴾ اللَّهُمَّ فَارْفَعْهُ بِمَا كَدَحَ فِيكَ إِلَى الدَّرَجَةِ الْعُلْيَا مِنْ جَنَّتِكَ خدایا! به خاطر مشقّت و زحمتی که در راه تو کشید، مرتبۀ او را به بالاترین درجه بهشت بالا بر. ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🌷 🌷 !! 🌷عراقی‌ها عادت داشتند صبح‌ها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، این‌بار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفته‌ای گذشت. شانس صف صبحگاه این‌بار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از هم‌بندی‌ها با این تصور که به کتک خوردن عادت کرده‌ایم، خود را توجیه می‌کرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. این‌بار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود. 🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچه‌ها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوان‌سوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچه‌ها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی می‌کرد. عراقی‌ها هر کاری دوست داشتند، انجام می‌دادند. ظهرهای تابستان لباس بچه‌ها را از تن خارج می‌کردند و با کابل کتکمان می‌زدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمی‌دانستند ما ایرانی‌ها زیر بار حرف زور نمی‌رویم! 🌷شادی روح همه شهدا صدر اسلام صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه منبع: سایت خبرگزاری مهر 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 @shohada_vamahdawiat                      
💢مبادا مادرم لباس تیره بپوشد 🔹حسین عزیز علاقه زیادی به مادرش داشت همیشه درخواست می‌کرد مادرش شاد باشد و شاد بپوشد لباس تیره نپوشه یک بار که مادر همراه شهید خواستن رفسنجان بروند دیدن مادر لباس تیره پوشیده ناراحت میشه و فردای آن روز شهید به شهر انار می‌رود و برای مادر یک مانتو با رنگ روشن می‌خرد و موقعی که به خانه می‌رسد به طور سوپرایزی این هدیه را تحویل مادر می‌دهد و این آخرین کادو یا بهتر بگویم آخرین هدیه شهید به مادر عزیزش بود 🔹 فردای آن روز شهید عازم خدمت شد و شهید عزیز وصال با یار را برگزید و آسمانی شد 🌺 شهید مدافع وطن حسین رفسنجانی شادی روحش صلوات 🌺 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
✋💓 ❤🌸 ☀ خورشید با اجازه ی رویت طلوع کرد ❤ قلبم سلام گفت و تپیدن شروع کرد 💐 آقای مهربان غزل های من سلام 🌹 باید که در برابر اسمت رکوع کرد 🌺🍂✨🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat