eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
31 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ 🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست... 📚زیارت امام زمان در روز جمعه_مفاتیح الجنان 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و شش ✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. 🍁پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم! ریحانه خندید و گفت: از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی، خنده ام می گیرد. _زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم. _فکر می کنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر هست؟ _شک نکن که هست. _کی؟ _من. با هر حرف و به هر بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. _می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدربزرگم می داند با من چه کرده ای. بارها می گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم. _همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. _تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟ ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم، سالی می گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم. باور کردن حرف او برایم سخت بود. _چطور چنین چیزی ممکن است؟ _یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم. _چه می گویی ریحانه! _عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد. وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
*شهید محمدرضا خطیبی تاریخ ولادت: ۱۳۳۷/۸/۶ (آمل) تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۴/۲ (هور الهویزه) برگی از خاطرات🥀: پنج روز بعد از مراسم عروسی ام به منطقه برگشتم. برای دیدن همرزم هایم به پادگان شهید بیگلو-بین راه اهواز،حمیدیه-رفتم. وارد پادگان که شدم،محمدرضا خطیبی و آقای صحرایی را دیدم.احوال پرسی کردیم.هنوز چاق سلامتی مان تمام نشده بود که آقای خطیبی گفت: _سیّد!پس شیرینی عروسی ات چی شد؟ وقتی مِنّ و مِنّ مرا دیدند،گفتند: _بی‌‌خودی بهانه نیار!بلند شو برویم اهواز. سه نفری سوار ماشین شدیم و رفتیم اهواز.آن ها دق‌دلشان را سرم خالی کردندو هرکدام شان به اندازه ی چند نفر بستنی و کیک خوردند.گفتم: _بابا! کمتر،یه وقت قند خون تان بالا می رود. محمدرضا درحالی که شیشه ی آبلیمو را سر می‌کشید گفت: _این هم عامل خنثی کننده است.مشکلی هست؟ 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
🥀شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند! نیایش داشتند، نمایش نداشتند! حیا داشتند، ریا نداشتند! رسم داشتند، اسم نداشتند! 🌿🌷🌿🌷🌿 🥀و ما تا ابد به آنها که قمقمه ها را دفن کردند تا هوس آب نکنند مدیونیم... اخلاص ،یکرنگی،مجاهدانه رزم کردن در میدان جنگ نرم اینک که این مردان بی ادعا جنگ سختش را آزموده بودند و بالاخره غیرت و عزت آفرینی را از شهدا بیاموزیم . زندگی کنیم به سبک شهدا 🌷 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_امام_زمانعج_و_غم_شیعیان_آخر_الزمان_استاد_هاشمی_نژاد.mp3
زمان: حجم: 1.61M
♨️امام زمان(عج) و غم شیعیان آخر الزمان 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
4_6041733424450898289.mp3
زمان: حجم: 8.5M
زیارت عاشورا با نواے‌آسمانۍ حاج قاسم سلیمانے 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ می شود روشنی چشم من از راه برسد؟   انتظار من از امروز به آخر برسد؟! در کویری که پر از سوز و پر از تشنگی است می شود شبنم  از آیه کوثر برسد؟ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد. 🍁_دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم. _تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار می کنم که همسر باحیایی مثل تو دارم. _تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفایافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظه هایی را می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در می زد، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم. گفت: اگر منتظر هاشمی نمی آید. دلم گرفت. پرسیدم: برای چی؟ آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است. _وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. _و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. _و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت. _من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ماباید بمانیم و کاری را که می خواهیم، انجام بدهیم. 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
گمان نکن که فقط عاشورائیان را به آن بلا آزموده‌اند ؛ صحرای بلا به وسعتِ همۀ تاریخ است . 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat