eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا درد دارم حضرت درمان بیا حیف از خوبیِ تو یابن الحسن عاشقت من باشم و امثال من 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوازدهم ✨سیندخت در جملات خدیجه توقفی کرد. سکوتش به حدی طولانی شد که در سایه آن توانست خود را مرور کند. 🍁با خود اندیشید: پس این چه رازی است که من بعد از پدر، اشتیاقم به کیارش دوچندان شده است؟ نکند چون به دنبال پناهی هستم؟ از این حس بیزار شد. _سیندخت به پناه هیچ مردی جز پدر نیازی ندارد. این جمله را بلند بر زبان آورده بود، اما به زبان فارسی. خدیجه معنی کلمات او را نفهمید. آب دهانش را فرو برد و گفت: _چه خوب عربی می دانی. معلوم است که کنار عرب زبانی زیسته ای اما من زبان تو را نمی فهمم. سیندخت بر آن شد تا زن را به صحبت قبل بازگرداند. _پس تو بدون هیچ شوقی ازدواج کرده ای و مادر شده ای! خدیجه آه کشید. _نه که این طور باشد اما جور دیگری هم نیست. من بعد از مادرم، تمام شوقم برای زندگی، بانویم بود. من عاشق بانویم شده ام و همه زندگی ام را برای خدمت به او می خواهم. نمی دانم می توانی این راز را بفهمی یا نه؟ نمی دانم تا چه اندازه از حقیقت عشق آگاهی! سیندخت دستمال مرطوب را روی سرش جابه جا کرد. _آگاهم، اما عشق به بانو را نمی فهمم. خود من خدمتکارانی داشته ام و از همه مهم تر، معلم عربی که در تمامی سفرها همراهم بود. او به من دل سپرده بود اما در نظر من، تنها یک خدمتکار بود. دل سپردگی اش به حدی بود که حتی خون او، من را از مرگ حتمی نجات داد. با این همه، من نتوانستم کُنه عشق او را درک کنم. البته بعد از مرگش، دلم برایش تنگ می شود اما مثل بقیه دلتنگی هایی که برای عزیزانمان داریم. خدیجه این بار با بغض گفت: _خوشا به حالش! ای کاش من هم قربانی بانویم شوم. این برایم مهم نیست که او من را بیش از یک ندیمه نبیند. با آنکه قرابت خانوادگی، پیوندی دیگر میان ماست اما من به همین اندازه قانعم که خونم به پای بانویم بر زمین بریزد. سیندخت از سخن زن در فکر فرو رفت. فکر او نه به رافعه برمی گشت و نه به بانویی که خدیجه درباره اش حرف می زد. اندیشه سیندخت در دور دست های مرو گم شده بود. با خود اندیشید: به راستی اگر آن چنانی که سیندخت دلباخته کیارش است، او از عشقش فارغ باشد، آیا دیگر شوقی برای زندگی در این دنیای بی وفا خواهد داشت؟ اندوهی سنگین در دل خود دریافته بود. آنگونه که دلش می خواست دهان سمندش را به سوی قبیله مولا خلیل بچرخاند و به همان کپر گلین بازگردد؛ به کنار مزار پدر و رافعه. دلش می خواست سر بر خاک پدر نهاده و برای او تمام بی وفایی دنیا را مویه کند. همان جا بماند و تا ابد کنیز مقبره سلطان بهادر باشد. نفسش در سینه تنگ شده بود. خدیجه، فشاری را که در سینه سیندخت بود، به وضوح حس کرد. بی آنکه بداند ریشه این پریشانی به سخنان خود او بازمی گردد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌱|روایت حاج همت از حال عجیب بسیجی‌های ۱۴ ساله ✍|شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یكی نشسته گوشه ای و وصیت نامه می نویسد، دیگری مشغول دعا خواندن است. آن یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی در این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آور و عجیب است. آدم متحیر می‌شود که این قدر اینها اعتقادشان قوی است، که به خدا این قدر اخلاص دارند. خصوصا این بسیجی های عزیز که خیلی پاک و خیلی با روحیه هستند. شب عملیات والفجر ۱، عده ی زیادی از این عزیزان، قبر کنده و داخل آن رفته و با خدا راز و نیاز می کردند. بعدا ما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که خیلی از علما و عرفا این حرکت را می کنند. به خاطر این که ترس از مرگ نداشته باشند و یا خدای ناکرده دجار هوای نفس نشوند. آنها این حرکت را انجام می دهند تا به یاد قبر و زمان مرگ و موت شان باشند؛ لذا این بسیجی هایی که شاید بعضی از آنها ۱۳ ، ۱۴ ساله باشند هم این کار را می کنند، خیلی عجیب است. روح آنها خیلی عظیم است. در دعا خواندن‌ هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان. اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازند که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه. همه چیز در دیدشان خداست و بس...» 🌷⃟🌷قسمتی از سخنان شهید محمد ابراهیم همت 📚|برگرفته از کتاب «برای خدا مخلص بود»؛ روایت هایی از زندگانی شهید محمد ابراهیم همت @shohada_vamahdawiat                      
حرفی ندارد این عکس ... کاش کمی ازتون یاد میگرفتم که تو ابر کامپیوتر خدا چیزی گم نمیشه ... @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ با هر نفسے سلام ڪردن عشق است آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است اسم قشنگت بہ میان چون آید از روے ادب قیام ڪردن عشق است 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سیزدهم ✨سیندخت در تماشای کرانه های افق، بار دیگر از خویش می پرسید: به راستی اگر من عاشق باشم و کیارش فارغ، آیا یارای زیستن روی زمین خواهم داشت؟ 🍁شاهینی در آسمان صحرا بال گشوده و در پرواز بود. سیندخت را چنان خشمی نهانی در برگرفته بود که بی درنگ تیری در چله کمان نهاده و گلوی شاهین را نشانه گرفت. لحظه ای بعد سقوط شاهین بود و نگاه شگفت زده مردان کاروان! آن سو سیندخت بود و گفتگویی در نهان خود: کیارش اگر فارغ باشد، لعنت به شاهین بخت سیندخت! برقعش را بر صورت تنظیم کرد و قدمی پیش نهاد. بار دیگر از کاروان سالار پرسید: _حتی دیشب هم؟! شما مطمئنید که شاهزاده دیشب هم نخوابید؟ عبدالله زیلو را تکاند و به شعله های رو به افول چراغ اشاره کرد. _پابه پای این آتش بیدار بودم و چشمم به تپه ها بود تا از دستبرد راهزنان غفلت نکرده باشیم. آن دختر مغرور هم روی تپه کناری نشسته و سر بر زانو گرفته بود. اسبش را کنار تپه خوابانده بود و تا صبح، گاهی سر بالا می آورد و به ماه زل می زد. شب اولش نبود؛ این سه ماهی که با ما همراه شده، خیلی از شب های بیابان حالش چنین است. خدیجه اما به حرف های مرد قانع نشد. خوب می دانست که تقویم دگرگونی حال سیندخت، به همان گفتگوی روی اسب باز می گردد. اصلا برای همین بود که پس از آن، دیگر با خدیجه هم کلام نشد. گویی از او فرار می کرد. خدیجه در سخنان مرد درنگی کرد. از همان نقطه، انتهای کاروان را نگاه کرد. سیندخت، روی زیلویی کنار اسبش، چون تمام این مدت سه ماهه، آرام و رها نشسته و به نقطه گنگی زل زده بود. ظرف غذایش همچنان دست نخورده بود و کوزه معجونش پر! اندوه نشسته در قلب سیندخت به حدی بود که سنگینی آن در سینه خدیجه هم حلول کرد. چاره ای ندید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
♦️دستوری از آیت الله کشمیری برای قرب به امام زمان عج @shohada_vamahdawiat                      
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر بود😊 🔹️مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. 🔸️چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. 🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.                                                            طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است که خرابات دلـم در پی آن آباد است ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
‌‎‌«ای دخترم! من خیلی خسته ام. من سی سال است که نخوابیده ام، اما اصلاً نمی خواهم بخوابم. در چشمانم نمک می‌ریزم تا پلک‌هایم جرأت جمع شدن را نداشته باشند که مبادا در غفلت من آن کودک بی‌سرپرست را سر ببرند.»‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
حسین تا سن ٢٤ سالگی ٢٥ بار به کربلا رفته بود؛ در گذشته زائران کفش های خود را در سبد می ریختند. او با دیدن این صحنه ناراحت شد به دفتر حرم مراجعه کرد و گفت: که من مهندس هستم اجازه دهید چند کفشداری ایجاد کنم. آنها موافقت کردند و او چند کفشداری در حرم ساخت و مدتی در آنجا به عنوان کفش دار فعالیت می کرد و گفته بود فقط یک گوشه نگاه از آقا را می‌خواهم... راوی: پدر شهید 💚 🕊🌱 @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ هرچند دیدگان ما از دیدار روے دلرباے زهرایےات ، محروم است اما قلبهاے شکسته‌ےما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس میکند . تو با دعاے خیرت با نوازش هاے مداومِ پدرانه ات با نگاه سبز و بارانےات با توجه گرم و حیات آفرینت، همواره به ما امان میدهے از ما مراقبت میکنے و جان پناهمان هستے، شکر خدا که در سایه سار توایم ... در افق آرزوهایم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat