eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ بـے تـو تمــام قافیـہ ها لنـگ میزند دنیا بہ شیشہ‌ے دل من سنگ میزند ساعٺ بہ‌وقٺ غربتتان‌گشتہ اسٺ‌کوک حالا مدام در دل من زنگ میزند 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
خدایا! مرا از بـلای غـرور و خودخواهی نجات دِه تا، حقایـق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده ڪنم، خدایا ! پَستی و ناپایداری روزگار را ، همیشه در نظــرم جلوه‌گر ساز تا، فـریب زرق و برق عالـــم خاڪی مـرا از یاد تـو دور نڪند. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
~🕊 ^'💜'^ ⚘می‌گفت: آدمی که ساکن شده نمی‌تواند جای دیگری برود. شما نمی‌دانید زندگی در کنار مولا چه لذتی دارد. ⚘شیخ هادی به مدت سه سال جهت ادامه‌ی تحصیلات حوزوی در شهر نجف اشرف سکونت داشت. از زمانی که ساکن نجف شد، به اعمال و رفتارش خیلی دقت می‌کرد. مراقب بود که کارهای انجام ندهد. ⚘هادی آن قدر زندگی در نجف را دوست داشت که می‌گفت: بیایید همه برویم آنجا زندگی کنیم. آنجا به آدم آرامش واقعی می دهد. می‌گفت قلب آدم در نجف یک جور دیگر می‌شود. ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 آخریـن وداع شهیـدِ (معـروف بہ قمــر فاطمیــون) با پـدر و مادرشـان ...💔🥀 ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
🌷باشهدا گم نمی شویم 🌷 ‏زمان جنگ اسرای ایرانی میخواستن قرآن حفظ کنن ولی چون قرآن نداشتن آیات رو روی پاکت سیگار مینوشتن و دست به دست از یه اردوگاه به اردوگاه دیگه میچرخید، به توصیه حاج آقا ابو ترابی هرآسایشگاه دونفر به بقیه آموزش قرآن میدادن واینجوری صدها نفر قرآن رو حفظ کردن. این ‏روش رو الگو گرفتن از زمان امام سجاد (ع) که ۳۵ سال غلام میخریدن و یک سال بهشون آموزش دینی و تربیتی میدادن و بعد آزادشون میکردن، حدود هزار نفر ازین غلامان بعدها یا خودشون یا فرزندانشون از شاگردان مکتب امام باقر و امام صادق شدن، مثل زراره. @shohada_vamahdawiat                      
و‌شهادت‌نصیب‌کسانی‌میشود‌که در‌،رَه‌عشق‌بی‌ترس‌با‌جانِ‌خود‌بازی‌میکنند.. @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهل و هفت ✨سیندخت داشت کلمات فارسی زن را در ذهن مرور می کرد. به خود آمد و دید که مدت هاست به خاک ایران بازگشته اما گویی وطنش جای دیگری است. 🍁حریرش را تا پیشانی جلو کشید و از جای برخاست. روی تپه ای نشست و طوری که زن بشنود صدا بلند کرد: _من را جسارت نشستن در عبادتگاه بانو نیست. زیر آفتاب آنقدر اهورامزدایم را صدا خواهم کرد تا من را لایقش کند. روزها از پی هم می گذشت و دختر هر روز از روز قبل تکیده تر می شد. شب بود و مجلس عزای جعفربن موسی(علیه السلام) در میان قبیله برپا. سیندخت حریر سیاهش را بر سر انداخته و روی تپه به ماه زل زده بود. از شاهزاده ای پر نشاط که هر جمعی را به هیاهو وا می داشت، اینک تنها دختری سیاهپوش و عزادار باقی مانده بود. آن چنان در قرص کامل ماه محو مانده بود که صدای شیهه اسب را نشنید. اسب زمانی کنار او رام شد که سوارش پیش از او در خود توقف کرده بود. سیندخت اما چشم از تماشای ماه برنداشت. سوار همچنان در جای خود میخکوب مانده بود. شیهه ممتد اسب، تنها برای لحظه ای نگاه سیندخت را از ماه واگرفت. آن سو مویه مردان و زنان قم در هم آمیخته بود. شب اندوهناک قبیله در باغ بابلان ادامه داشت. سیندخت هم نوا با مویه ها، روی تپه، در تماشای ماه می گریست و با خویش نجوا می کرد: عجب عالم غریبی دارد عشق فطری! آه که عشق کیارش چقدر من را از حقیقت غافل کرده بود. شاید آن طور که خدیجه می گفت، اول بانویم آیین مهر را بنا نهاده باشد... شاید او اول عشق خود را در قلب من دمیده باشد... اگر غیر از این باشد، سیندخت در اینجا چه می کند؟ من را چه با تپه های کویری قم، وقتی زیباترین باغ های نیشابور در انتظارم است؟! من را چه با این همه تنهایی و اشک، وقتی می توانم سر بر مرو نهم و کیارش را بجویم؟! افسوس که وسعت عشق بانو، دیگر پای من را از قم جدا نخواهد کرد. اما با این همه، این چه رازی است که هنوز هم در جانم اشتیاق کیارش را احساس می کنم؟! شاید این نشان آن باشد که هنوز به کنه عشق بانو راه نبرده ام. لحظه ای در برق چشمان اسب درنگ کرد و دوباره نگاهش را به متن ماه بازگرداند. سوار با نفس های بریده به او خیره مانده بود. سیندخت صدای بریده اش را حتی برای بار دوم هم نتوانست بشنود: _دختر سلطان بهادر! سوار از اسب پایین آمد. مقابل سیندخت زانو زد. سر به زیر افکند و آرام گفت: _پس بشارت مولایم بی حکمت نبوده است! روبه رویت ایستاده ام و تو دیگر من را نمی بینی سیندخت. کدام افق بر تو گشوده شده که دیگر کیارش برایت معنایی ندارد؟! سیندخت نگاه از ماه برگرفت و یکباره از جای برخاست. نفس هایش در یک لحظه از هم گسست. _کیارش! بگو که خواب می بینم. بگو که همه اینها تنها یک رویای شیرین است و من ساعتی دیگر از خواب بیدار می شوم و جز حسرت دیدارت، چیزی برایم باقی نخواهد ماند. کیارش افسار اسبش را رها کرد و درست مقابل سیندخت، چونان زائری در آتشکده سر به سجده نهاد. _تو بیداری سیندخت! شاید اما کیارش در خواب باشد. تو بیداری... آن اندازه که بیداری ات را مولایم دریافته است. وقتی خبر شهادت خواهرشان را به ایشان دادند فرمود: هر کس خواهرم را در قم زیارت کند بهشت بر او واجب می شود. سیندخت چندین بار کلمات او را کاوید. گویی مهری نهفته را در دل خود شهود کرده بود. _پس درست است که مولا خبر شهادت بانو را شنیده! وقتی خبر را شنید، در دربار حکومت بود یا در عبادتگاه خود؟ کیارش سر بالا آورد و گفت: _در مسجد بودیم؛ من و دیگر شیعیان! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به فدای کرم شاهانه چرا برای دفع بلایا غذای روزانه را به نیت صدقه سلامتی حضرت خرید و طبخ نمی کنیم تا اثراتش را ببینیم؟ اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ گل سپید همیشه بهار‌مے آیی براے رونق این لاله زار مے آیی هنوز نبض دلم این سؤال را دارد ڪه با شروع ڪدامین بهار مے آیی به پاس این همه آلاله هم شده بے شڪ به شهر مردم چشم انتظار مے آیی سپیده سرزده اے آفتاب من پس ڪی به چشم روشنے این دیار مے آیی 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پایانی ✨سیندخت نگاهش را از ماه برگرفت و به چشم های کیارش دوخت. درست در مقابلش بر زمین نشست و گفت: _تو و دیگر شیعیانش؟! 🍁کیارش پلک بر هم نهاد. شاید از سنگینی نگاه سیندخت می ترسید. شاید هم از عتاب تلخش که لب بگشاید و بگوید: پس از اهورامزدا دست شستی، پسر فیروزه تراش!. اما بار دیگر که چشم گشود، جز تبسمی دلجویانه در چشمان سیندخت چیزی ندید. در کلامش اما همه چیز بود: _کیارش! تو برای بهشت به زیارت بانویم آمدی و من در اینجا خود بهشت را دارم. مهری در جانم نشسته که نمی دانم اسمش چیست. مهری که بهشت جانم شده است. کیارش شانه اش را راست کرد و به زلال چشم های سیندخت پناه برد. _این مهر دو سالی می شود که بهشت من هم شده است. حصنی که مولایم کنار دروازه نیشابور من را و تمام انسان های عالم را تا ابدیت بدان بشارت داد، بهشت من است. تو را می فهمم سیندخت. اما من برای بهشت خود به قم نیامدم. به طمع بشارتی که مولایم داده بود نیامدم... من تنها به اشارتش سر بر کویرستان قم نهاده ام. آمده ام تا با اشارات مولایم از بشارات بهشت تنها تو را با خود ببرم! سیندخت این بار به پهنای صورت می گریست و اشک چون گویی غلتان بر گونه هایش می لغزید: _چه می گویی کیارش! امام تو و اشارات به من؟! رهبر شیعیان و اشارت به دختری آتش پرست؟! کلمات دلنشین کیارش در نیمه شب صحرا جریان داشت: _غلامش اباصلت من را به ازدواج تشویق کرد که همانا سنت محمد(صلی الله علیه و آله) است و تکمیل کننده دین. به او گفتم: محبوبی دارم که امیدی به وصالش نمی رود و جز او را برای زندگی دنیا نمی خواهم. پرسید: چرا امیدی نمی رود؟ و گفتمش که: او شاهزاده ای است و من گدایی بیش نیستم. اباصلت چیزی نگفت اما صبح فردا وقتی به دیدارش رفتم، تبسمی کرد و گفت: کیارش! عشق، شاهزاده و گدا نمی شناسد. عشق تو در انتظار توست. و کسی که خواهر امام را در قم زیارت کند.... اباصلت چرا شب پیش این سخن را نگفته بود؟ این نگفتن برای من یک نشانه بود؛ یک اشاره! اشارتی و بشارتی از مولایم. من این گونه به خود قبولاندم که بهشت من در دیدار خواهرشان رقم خواهد خورد. هرچند باوری در من نبود که تو را در قم ببینم. سیندخت کجا و قم کجا؟! اما حتی اگر اینک هم از من روی برگردانی، باز هم تنها به همین دیدار دوباره ات تا ابدیت قانع خواهم بود. سیندخت این بار با صورتی غرق در اشک به ماه خیره شد. نگاهش را به سوی باغ بابلان برگرداند و لب گشود: _چه زود قضاوت کردم کیارش! این مهر بی ریشه نیست. این عشق بی دلیل نبوده است. ریشه اش در بزرگی معشوق است. کیارش تبسمی کرد. _مولایم به من آموخته که ریشه اش هم در بزرگی محبوب است و هم در فطرتی که برای عشق زلالش کنیم. باید سنگ سینه را تراشید و از آن آینه ساخت. سیندخت به سوسوی چراغ ها در حوالی مزار بانو خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: مولا خلیل! حِصن بانویم را دریافتم. امانتت به مقصد رسید. پایان. 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋 سلام بر اعضای محترم کانال! لطفا نظرات خود را در مورد. به آیدی زیر ارسال کنید. 👇 @shahidbakeri110