eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ مےرسـد از راه باید چشـم را دریـا ڪنـم در دلم باید برایـش خیمہ اے بر پا ڪنم 💔سخت دلتنـگـم، بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت؟ باید آخر یـوسـف گمگشتـہ را پیدا ڪنم... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
نمیخواهم عکسش رو ببینم ✨﷽✨ چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد. گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم". گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟ گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم". ــــــــــــــــــــــــ خاطره ای از شهید مهدی زین الدین/ تو که آن بالا نشستی،ص39-40 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت اول ✨روز به نیمه نرسیده بود که کاروان به بالای تپه سرسبز رسید. این تپه و قسمتی از جاده که از فراز آن می گذشت، مشرف بر پایتخت عباسیان بود. ناگهان شهر با گستردگی و زیبایی شگفت انگیزش، با دجله که به شکل انگشتی دراز و خمیده از میانه شهر می گذشت و هفت پل چون حلقه های انگشتر بر آن قرار داشت، به چشم کاروانیان آمد و نفس ها را در سینه حبس کرد. طبیب جوانی که ساعتی بود شانه به شانه دِعبِل حرکت می کرد، گفت: _هر وقت به بغداد می رسم و از این زاویه، به آن نگاه می کنم، این همه کاخ و بناهای مرتفع و باغ و بستان، چنان به وجدم می آورد که با خودم می گویم: چگونه بهشتی که مومنان به آن اعتقاد دارند می تواند از این زیباتر باشد؟! دوست داشتم خانه ای در همین جا که ایستاده ایم می ساختم و روزها از ایوان آن، این شهر پر رمز و راز را تماشا می کردم. دعبل نفس عمیقی کشید. او در اندیشه دیگری بود. در طول سفر نتوانسته بود از فکر چهره دلربایی که دیده بود، بیرون برود. نخستین بار بود که احساس متفاوتی را تجربه می کرد. پیش از آن هیچ زنی نتوانسته بود آنگونه دلش را به خود مشغول کند. کش و قوسی به خودش داد و مُشتی به سینه ستبرش کوبید. با صدایی که پر طنین و نافذ بود گفت: _بهشت، تجسم اعمال نیکوکاران باایمان است. آنجا چشمی به ما می دهند که ملکوت کارهایمان را به عیان می بینیم و لذت می بریم. کاش آن چشم تیز و حق بین را اکنون نیز داشتیم و باطن این شهر و مردمانش را می دیدیم! شاید در آن صورت ترجیح می دادی خانه ات را دور از اینجا بسازی. طبیب به قصر زیبا و مرتفع جعفر بَرمکی که در شرق دجله، در محله رُصافه بود، اشاره کرد. _اگر آن عمارت که گنبدها و ستون های مارپیچ قرمز و آبی دارد و آن برج مرتفعش، برای تو بود و صدها کنیز و خدمتکارش، انتظارت را می کشیدند، باز هم این حرف ها را می زدی؟ _حتی اگر همه این بغداد برای من بود و می توانستم چون سیمرغ بر فراز آن به پرواز درآیم، حقیقت همان است که هست. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ از کویر خشک بر دریا سلام هر نفـس برزاده ِ زهـرا سلام باز میڱویم به‌‌‌ تـو از راه دور یاحجـت ابن الحسن، آقا سلام 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوم ✨دعبل به آن سوی دجله، به نقطه مرکزی شهر که محله کَرخ نام داشت و قصرهای هارون الرشید در آن بود، خیره شد. دستی به یال اسب ابلقش کشید. باغ ها و بستان ها و کاخ های کوچک و بزرگ، قصرهای هارون را چون نگینی رنگارنک در برگرفته بود. در راه، کم سخن گفته بود. فکر آن دختر اسیر، رهایش نمی کرد. از هم اکنون اندوه جدایی بر دلش فشار می آورد. در همان نخستین منزل که او را دیده بود، تصمیم گرفته بود دیگر او را نبیند و فکرش را از سر بیرون کند؛ اما موفق نشده بود و این موضوع او را که گمان کرده بود اراده ای پولادین دارد، عصبانی می کرد. دیگر نمی دانست چگونه می تواند نقش آن قامت موزون، چهره گلگون و چشمان پر فروغ و غمگین را از صفحه دلش پاک کند. طبیب که از دل او خبر نداشت، دنبال حرف های خودش را گرفت. _سال هاست پنجاه هزار کارگر به ساخت این شهر افسانه ای مشغول اند. معمارهایی نقشه این شهر را کشیده اند که مانندشان در چین و روم و مصر یافت نمی شود. تنها شاید بتوان شکوه و عظمت قسطنطنیه را با آن مقایسه کرد. دعبل سعی می کرد باطن منظره پیش رویش را ببیند. _فراموش نکن که خون جهان اسلام را می دوشند و مانند این رودخانه به این بهشت شدّاد جاری می کنند، باید هم چنین آراسته و خوش آب و رنگ باشد! اگر همه سرزمین های اسلامی چنین بود، جای مباهات داشت! در راه، کودکان یتیم و پابرهنه را نمی دیدی که برای گدایی لقمه ای نان، دوره مان می کردند؟ پولی که باید صرف آنها شود، اینجا خرج می شود. جام های پیاپی شراب که در این کاخ ها به سلامتی خلیفه نوشیده می شود، خون پدران آن اطفال است. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
. قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم @shohada_vamahdawiat                      
. داستان ایثارگری‌های زنان پرستار در هشت سال دفاع‌مقدس در شهرهای جنگ‌ زده کمتر از حضور در خط‌های مقدم جبهه‌ها نبوده است... @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱حرف خواهر برادری🌱 ▫️خواهرم فرزندان خود را از کودکی با امام زمان آشنا کنید. تا با ایشان مانوس شوند. نباید خدای نکرده نسبت به امام زمانمان بی تفاوت باشیم شما باید فرزندانتان را برای خدمت امام زمان تربیت کنید. پس باید فهم و درک و اطلاعات بالایی داشته باشید. بسیار مطالعه داشته باشید. جامعه پر از خطر و بچه ها کنجکاو هستن اگر سوالی یا مشکلی در اجتماع برای بچه ها پیش آمد. توان آن را داشته باشید تا او را در برابر اشتباه و خطری که در پیش رو دارد توجیه کنید. با مطالعه فراوان میتوانید با فرزندانتان بروز باشید و آنها را در برابر خطرات و بلاهای آخرو الزمانی مصون بدارید. به حول و قوه الهی انشاالله 🤲 یادمان نرود ما شیعیان علی (ع) و مادرمان حضرت فاطمه (س) هستیم. راوی: خواهر @shohada_vamahdawiat                      
کبوتر گر رسد اینجا هواگیر حرم گردد اگر آهو بیاید در برش، حصن حصین دارد بنازم نام این سلطان که رأفت آنچنان دارد بنازم بخت آن کشورکه سلطان اینچنین دارد ❤️ 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ‌آقا بیا به خاطر یاران ظهور کن ‌ما را از این هوای سراسیمه دور کن ‌وقتی برای بدرقه ی عشق میروی ‌از کوچه های خلوت ما هم عبور کن 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سوم ✨طبیب نگاه هراسیده و کاونده اش را به صورت زیبا و با صلابت دعبل دوخت. _چقدر بی پروا حرف می زنی مرد! نمی ترسی که من از جاسوسان باشم! آنها همه جا هستند. _فرض کن من چوبه دارم را به دوش کشیده ام تا ببینم کجا برپایش می کنند و مرا بر آن می آویزند. آن وقت تو مرا از ماموران مخفی می ترسانی! شجاعتِ حق گویی نداریم که گرفتار سلطه باطل شده ایم. _من که جرأت نمی کنم در سرداب یا پستوی خانه هم این گونه بی پروا سخن بگویم. _تا دقیقه ای دیگر از هم جدا می شویم. این را به یادگار از من داشته باش: زبانی که به حق نچرخد، به درد همان لقمه در دهان چرخاندن می خورد و بس! _عجیب است که هنوز این سر نترس را روی گردنت حفظ کرده ای! _خدایی که ابراهیم را در میان تلی از آتش حفظ کرد، می تواند نکبت بنی عباس را از من دور کند. از خدا خواسته ام عاقبت در راهش و به دست دشمنانش شهید شوم؛ اما پیش از آن، عمری دراز داشته باشم. _از حرف هایت وحشت می کنم، اما ته دل به شجاعت و ایمان تو غبطه می خورم! بنی عباس نشان داده اند که به کسی رحم نمی کنند. آن روی سکه قدرت، بی رحمی و قساوت است. این را پدرم می گفت. پندش آویزه گوشم است. با دم شیر نباید بازی کرد. لابد پدران و شوهران آن دختران و زنانِ دربند هم چون تو، سر نترسی داشته اند که کشته شده اند و کار ناموس شان به گرفت و گیر کشیده است. دعبل دوست داشت طبیب را بفرستد تا خبری از او بگیرد. تا ساعتی دیگر هر کس به راه خود می رفت. شاید دیگر او را نمی دید. باز دندان به جگر فشرد و این شعر را سرود: نمی گذارم موش هوای نفس، افسارم را چون شتری سربه راه بگیرد و به دنبال بکشد و به بیراهه ببرد. طبیب گفت: سفر به پایان رسید و آخر نگفتی کی هستی و چکاره ای؟ جوابی نشنید. دعبل در دنیای دیگری بود و بیت های بعدی چون غنچه هایی در ذهنش می شکفتند. انگار ذکر بگوید، لبش بی صدا می جنبید و ذهن و دلش، واژه ها را موزون، کنار هم ردیف می کرد. نگاهش بین آسمان و زمین بی قرار بود. بازرگان فکر کرد همسفرش ورد می خواند تا از بلایی محفوظ بماند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5