eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
32 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 السَّلامُ عَلَیْكَ یا خَلیفَةَ اللَّهِ وَ ناصِرَ حَقِّهِ... سلام بر تو اي خليفه خدا و ياور حقّش 📘فرازی از زیارت آل یاسین سلام بر تو ای نماینده پروردگار بر روی زمین که آینه وجودت نمایانگر اوست. سلام بر تو ای مولایی که حق خدا به دست تو احیا خواهد شد و همه خلایق را زیر پرچم توحید جمع خواهی کرد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دوم ✨میوه فروش سر به در گذاشت و غرق رویا گفت: آرام باش میوه دلم! شلوغ بازی در نیاور. نمی خواهی که ماموران خبردار شوند؟ اگر بیایند می گویم تو را به دام انداختم تا تحویل شان دهم. خودت ضرر می کنی نازنین. شک ندارم جرم سنگینی داری که چنین فرار کرده ای و این تعداد شرطه، سراسیمه سر در پی ات گذاشته اند! صاحبت را کشته ای؟ دستت درد نکند! هر چه کرده ای، خوب کرده ای! شک ندارم که حقش بوده! پیش من بمانی بهتر است تا در بازار برده فروشان به حراج روی یا به سیاه چال بیفتی. اگر قسمت من نبودی که با پای خود به سراغم نمی آمدی. به قسمت و نصیب اعتقادی نداری؟ من کارم انتخاب میوه های آبدار و شاهوار است. قدر هلویی مجلسی چون تو را می دانم! مطمئنم که حتی خلیفه هم مثل تویی را در میان دو هزار کنیزش ندارد. من یک بار همسرش زبیده را در بازار طلافروشان دیده ام. او هم به زیبایی و دلارایی تو نیست! _آهای همسفر! چرا ایستاده ای و کاری نمی کنی؟ تا این چوب و تخته ها را نشکسته ام و خون این مردک ناپاک را نریخته ام، در را باز کن! دعبل که خود را به میوه فروش رسانده بود، کدو را بالا برد و پیش از آنکه او فرصت کند دستش را سپر کند، آن را به سرش کوبید. کدو چند پاره شد و میوه فروش با نعره ای تلو تلو خورد و روی سبدهای انبه و موز افتاد و از حال رفت و تخمه های کدو به موهای سر و صورتش آویزان ماند. _عجب! فکر نمی کردم تخمه اش نصیب خودت شود. صاحب گاری که صحنه را دید، فریاد زنان فرار کرد. دعبل چفت در را باز کرد. دختر بیرون آمد. برافروخته و هراسان بود. دعبل پای میوه فروش را گرفت و او را توی پستو کشاند و در را به رویش بست. دختر خود را به گوشه ای کشاند تا از بیرون دیده نشود. _از تو ممنونم جوانمرد! انگار در این شهر نمی توان به کسی اطمینان کرد؛ اما به گمانم شما انسان شریفی هستید! خدا کند بتوانم از این شهرِ نکبت بگریزم و به دیار خود بازگردم! دعبل که باز از زیبایی او و گیرایی چشمانش مبهوت مانده بود، با صدایی که سعی می کرد نلرزد پرسید: _برای همین فرار کرده اید؟ آنجا کسی انتظارتان را می کشد؟ _پدر و عموهایم را کشتند. هرچه را می شد غارت کردند و خانه و کشتزار و درختانمان را به آتش کشیدند. نمی دانم مادر و برادرم در آتش سوخته اند یا توانسته اند بگریزند. _درود بر پدر و مادر گرامی تان و فرزند شایسته شان! دعبل طول خیابان را نگاه کرد. خبری نبود. افسار الاغ را گرفت و گاری را داخل دکان آورد. کدوها را پایین ریخت. به ثقیف اشاره کرد تا کمک کند. حصیر و چند تایی جعبه چوبی و سبد را روی گاری گذاشتند. دعبل دیناری روی کفه ترازو انداخت. سکه با سرو صدا چرخید و پهن شد و آرام گرفت. _لطفا سوار شوید و خود را زیر این حصیر و سبدها پنهان کنید تا از اینجا دور شویم. راه دیگری به ذهنم نمی رسد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ماباید بمانیم و کاری را که می خواهیم، انجام بدهیم. @shohada_vamahdawiat                      
گمان نکن که فقط عاشورائیان را به آن بلا آزموده‌اند ؛ صحرای بلا به وسعتِ همۀ تاریخ است . @shohada_vamahdawiat                      
🔰یک بار من در آشپزخانه بودم و او هم سر کار بود، وقتی رسید گفت: «شهید سعید است و شهادت سعادت» و بلند گفت: «خانم دعا کن تا من شهید شوم.» من هم از آشپزخانه گفتم: «ان‌ شاءالله. ان شاءالله که اکبرآقا شهید شود؛ ولی نه در این سن و سال.» آخر پسر کوچکمان زمانی که پدرش شهید شد یک سال و سه ماهش بود، یکی دیگر ۱۰ ساله و دیگری ۵ سال و نیمه بودند. 🔰خیلی به او وابسته بودم؛ چون من سه تا بچه کوچک داشتم و وقتی کارهای خودش تمام می‌شد خیلی به من کمک می‌کرد، بچه‌ها را حمام می‌برد، ظرف‌ها را می‌شست و کارهای منزل را انجام می‌داد. هر چند زمان خیلی کمی‌خانه بود و گاهی ساعت ۱۰، ۱۱ شب می‌آمد؛ ولی با این حال کمک حالم بود. 🔰به نظرم اخلاصش باعث شهادتش شد ، او خیلی انسان بااخلاصی بود و کارهای خیری را که انجام می‌داد به دیگران نمی‌گفت. خیلی کمک حال مستمندان بود. مسئله دیگری که فکر می‌کنم باعث شد به این درجه برسد، احترام زیادی بود که برای دیگران به ویژه مادرش قائل بود. محال بود برویم منزل مادرشان و دست مادرش را نبوسد، دست و پیشانی مادرش را نبوسد. گاهی هم می‌افتاد زمین و پای مادرش را می‌بوسید. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🤚🏻* بیــا عــدالت مطلق مسیــر مےخواهــد سپــاهِ منتظـــرانــت، امیــر مےخواهــد زمیــن و ڪل زمــان را بیا و زیبا ڪــن حڪومتِ علــوے را دوباره برپــا ڪــن 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و سوم ✨میوه فروش ناله می کرد و دشنام می داد. دختر نمی توانست تصمیم بگیرد. ثقیف گفت: این آقا، دِعبِل خُزاعی است. شاعر خوب و مرد خوب. خیالت راحت. برو بالا، بعد می روی زیر این چیزها. دختر برای نخستین بار لبخند زد. خجالت زده و متعجب به دعبل نگاه کرد. _درود بر شما! خواست حرف دیگری بزند که صرف نظر کرد. پا روی جعبه ای گذاشت و سوار گاری شد. ثقیف حصیر را رویش کشید و سبدها را روی حصیر گذاشت. میوه فروش به در کوبید. _باز کن این در لعنتی را! می کشمت دزد سر گردنه! نمی گذارم این انگور شیرین، نصیب تو روباه مفت خور شود! گیرتان می آورم. ثقیف جلوی گاری نشست و افسار به پهلوی الاغ کوبید. گاری راه افتاد. دعبل به خیابان نگاه کرد. چیز مشکوکی ندید.کنار گاری حرکت کرد. تصمیم داشت به اولین کوچه بپیچند و از مرکز شهر دور شوند. از شکاف حصیر، چشمان دختر پیدا بود. _باید چادرتان را عوض کنید و پوشیه بزنید تا نتوانند شما را بشناسند. اگر لازم باشد تا بصره یا هر کجای دیگر همراهی تان می کنم. دیگر نمی گذارم اسیر این از خدا بی خبران شوید! به ثقیف گفت: تا پاچه مان را نگرفته اند تندتر برو! صاحب گاری رفت سگ ها را خبر کند. ثقیف افسار را تکان داد و به پشت و پهلوی الاغ زد. حیوان تنبل تر از آن بود که سرعت بگیرد. دعبل صدای دختر را از زیر حصیر شنید. _نمی خواهم شما را به خطر بیندازم. شما بروید. از کمک تان ممنونم! _من هم دوست ندارم تا از این مخمصه رها نشده اید، تنهایتان بگذارم. می دانستم نمی توانید در دربار تاب بیاورید. راستی از کجای دربار سر درآوردید؟ _ابراهیم موصلی توانست مرا بخرد. برایم نقشه ها داشت. می گفت از تو مُغنّیه ای(زن خواننده) می سازم که هارون را انگشت به دهان کند! من زیر بار نرفتم. حتی حاضر نشدم نامم را به او بگویم. چند روز در حبس بودم. می گفت الماسی هستم که باید با شکیبایی تراشش داد تا چشم ها را خیره کند! امروز اجازه داد در باغ بزرگ قصرش قدم بزنم و هوایی بخورم. من ته باغ، از درخت کنار دیوار بالا رفتم و تا نگهبان ها به خود آیند، آن طرف، پایین پریدم و فرار کردم. _لباس های زیبایی به شما پوشانده اند، هرچند مناسب عفیفی چون شما نیست. _اگر نمی پوشیدم نمی گذاشتند در باغ قدم بزنم. تصمیم به فرار داشتم که ناچار شدم بپوشم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
*شهید حسن خجسته تاریخ ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳ (آمل) تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۲/۱۳ (شلمچه) برگی از خاطرات🥀: پس از شهادت حسن،به عنوان همسر شهید همیشه مورد احترام مردم بودم تا اینکه خبر اختلاس مالی شهردار «رینه» همه جا پخش شد. جلسه ای با حضور مسئولین فرمانداری آمل و شهرداری رینه تشکیل شد.همه ی مدارک نشان میداد:«شش میلیون تومان اختلاس از سوی شهردار وقت-شهید حسن خجسته-صورت گرفته است.» حالا من مانده بودم و کلی تهمت و ناروا. _خدایا! تحمل این بار برایم مشکل است.خودت به داد ما برس! حسنی که از قالی قرعه کشی شده،گذشته بود و آن را به کارمند مستمند شهرداری هدیه کرد،حالا متهم به اختلاس است. تصمیم گرفته بودم اگر جلسه ی شهرداری-بعنوان آخرین مرجع رسیدگی-به اختلاس حسن رأی داد،زمینی را که قبل از شهردار شدن،حسن خریده بود،به همراه موتور و پولی را که موقع بدنیا آمدن فرزندم-حسین-فامیل ها بعنوان هدیه داده بودند،برای ادای دینِ حسن به شهرداری رینه یا فرمانداری آمل بدهم.آقای حمزوی-بخشدار لاریجان- لحظه لحظه خبر جلسه را به من میداد.در آخرین جلسه،آقای حمزوی روبه حاضرین گفت: _دیشب خواب دیدم،شهید حسن آمد،گفت:«دست روی دست گذاشتی.آبرویم دارد می رود.اسناد مالی این مسئله،در استانداری پیش معاون اداری-مالی است؛طبقه ی سوم،توی فایل گزارش های آقای معاون.» همه دست به کار شدند.یکی مامور شد برود استانداری و طبق آدرسی که حسن توی خواب به آقای حمزوی داده،بگردد ببیند سند آنجا هست یا نه؟ سند درست همان جا توی فایلی که حسن وعده اش را داد،دست نخورده بود بعد از مطالعه ی کامل گزارش،مجرم مشخص شد و پلیس با حکم قضایی اورا دستگیر کرد.
~🕊 🌴✨ بهترین دوستان حسن، بچه‌های جنوب شهری بودند. بچه‌هایی که از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند. یک روز دیدم حسن بدون کاپشن و کلاه آمده، گفتم: پس کاپشن و کلاهت کو؟ چی‌کارشون کردی؟! گفت «یکی از دوستام سردش بود، دادم بهش.» با تعجب پرسیدم: پس خودت چی؟ خندید و حرف را عوض کرد. ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
ما از پرچم های تک رنگ خیری ندیده ایم. تابوت مارا با همین پرچم سه رنگِ مقدس تزیین کنید. @shohada_vamahdawiat                      
✍وصیت عشاق: مادر شادمان باش كه از طايفه و خانواده تو چنين پسرى به عرصه آمد... و براى همه پيغام شهادت مرا بده ... و دستهاى پينه بسته ات را در درگاه خدا به طرف عزت و شكوهش و عظمتش بالا ببر ... و بگو پسرم را قبول كن. .... چون كمتر كسى مى تواند به خيل شهداى حسينى بپيوندد و از ياران حسين زمان گردد خدايا قبل از شهادتم مرا با شناخت عميق اسلام ياري بنما.... ابراهیم عراقی زاده 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat