eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ از فڪرگنـاه پـاڪ بودن عشـق است ازهجرتو سینه چاڪ بودن عشق است آن لحظہ ڪہ راه می‌روی آقــا جـان زیر قــدم تو خاڪ بودن عشـق است #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *آرش* یک هفته بیشتر به تمام شدن مهلتی که با راحیل گذاشته بودیم نمانده بود. استرس داشتم. دیگر آنقدر برای کیارش پیغام و پسغام فرستاده بودم خسته شده بودم. البته آن آتش روزهای اول دیگر فروکش کرده بود، ولی هنوز هم رضایت نداشت. مادر راحیل هم گفته بود که در مراسم خواستگاری باید برادرم هم باشد. مژگان در این مدت خیلی کمکم می کرد و به گفته ی خودش مدام با کیارش صحبت می کرد، ولی نمی دانم چطور حرف میزند که چندان تاثیری نداشت، البته خودش هم هر دفعه می گفت: – موافق این ازدواج نیستم، فقط به خاطر تو دارم کمکت می کنم. وقتی اولین بار عکس ناواضح راحیل را روی صفحه ی لب تابم دید، با تعجب گفت: – آرش، برام جالبه که از یه دختر این تیپی خوشت امده. بعد زیر لبی ادامه داد: –البته بعد از ازدواج تغییر می کنه. – ولی اون خیلی سر سخته، به نظر نمیاد اهل تغییر باشه. ازم قول گرفته، بعدها کاری به اعتقادات و پوشِشش نداشته باشم. مژگان پوزخندی زدو گفت: –یه دوسه بار تیپ زدن من رو ببینه تحت تاثیر قرار می گیره بابا، تواین دخترارو نمی شناسی. بخصوص چشم و هم چشمیه جاریا که بیاد وسط همه چی قابل تغییر میشه. من برام مهم نبود راحیل چادر سرش کند یا نه، ولی دلم می خواست اگرقصد کنار گذاشتن چادرش را دارد قبل از دیدن مژگان این کار را انجام دهد. خیلی برایم اُفت داشت حرفهای مژگان اتفاق بیوفتد. ــ آرش. ــ هوم. ــ تو از چیه این دختره خوشت امده؟ توی این عکس که قیافش مشخص نیست ، یعنی اینقدر خوشگله؟ لبخند زدم. –جذب این اخلاقش شدم که پسرارو آدم حساب نمیکنه، جذب وقارو متانتش. پوزخندی زد. –بشین بابا، تحت تاثیری ها... تا همین چند وقت پیش با هر دختری اینورو اونور می رفتی این چیزام برات مهم نبود، حالا چی شده؟ جو گیر شدی؟ اصلا همین دختره چی بود اسمش؟...همون که همیشه تو اکیپتون بودو آویزون تو بود. ــ کدوم؟ کلافه گفت: –بابا همون که یه بارم من وکیارش باهاتون امدیم رفتیم کوه، همراهتون بود دیگه، که گفتی همکلاسیمه، همش هم با تو می پلکید. ــ سارارو می گی یا سودابه رو؟ نوچ نوچی کردو گفت: وای آرش، اونقدر زیادن که حتی نمی‌دونی کدوم رو میگم؟ همون که گفتی هم کلاسیمه. –اون ساراس. سودابه هم دانشگاهیمه. –آره همون، رابطه‌ی توو راحیل رو می بینه چیزی نمیگه؟ گفتم: –چی بگه؟ ما فقط باهم همکلاسی هستیم، اگه باهم بیرونم رفتیم رو همون حساب بوده، تازه چه اون چه هر دختر دیگه‌ایی که قبلا باهاشون بیرون رفتم، من ازشون نخواستم، خودشون خواستن منم قبول کردم. اکثر مهمونی یا بیرون رفتن هامونم دسته جمعی بوده، به جز چند مورد. بعد اخمی کردم. – تو در مورد من چی فکر کردی مژگان؟ من تا حالا با هیچ دختری در مورد ازدواج حرف نزدم. با خودم فکر کردم، شایدم مژگان راست می‌گوید، نکند سارا پیش خودش فکرهایی کرده، چون جدیدا سر سنگین شده، آن روزهم گفتم زنگ بزند به راحیل خوشش نیامد و اخم و تَخم کرد. حرف مژگان رشته ی افکارم را پاره کرد. ــ ولی به نظرم سارا از تو خوشش میومد.حتما الان جیک تو جیک شما رو می بینه داره دق می خوره. از حرفش خنده ام گرفت. – جیک تو جیک کجا بود بابا، ما اصلا با هم حرف نمی زنیم. فکر کردی من بهش گفتم می خوامت اونم چسب شده به من؟ چند بار با کلی خواهش و تمنا تازه اونم به قصد آشنایی و ازدواج باهم حرف زدیم. باورت میشه ما اصلا به عنوان همکلاسی هم باهم حرف نمی زنیم، مگر ضروریات، یا من یه کلکی سوار کنم بتونم باهاش حرف بزنم و ببینمش. یعنی همه ی فکر و ذکرم شده چطوری و کجا و تو چه زاویه ایی وایسم که بتونم رودر رو ببینمش. اولش که جواب منفی داد کلا، حتی جواب پیامم نمیداد. ولی از وقتی با یکی که قبولش داره حرف زدم و اون ازش خواسته، کوتا امده. با چشم های گرد شده پرسید: –یعنی الانم تو دانشگاه تو رو می بینه حرف نمیزنه؟ ــ حرف که نه، ولی سلام می کنه و لبخند میزنه، واسه همین لبخندش لحظه شماری می کنم. البته خیلی کم همدیگه رو می بینیم، دانشگاه ترم تابستونی فقط هشت واحد ارائه داده. واسه همین دو روز بیشتر نمیریم دانشگاه. ــ حالا درس خونه؟ ــ خیلی ... نمره هاش رو که دیدم اصلا موندم. تازه اکثر ترم هاشم فشرده واحد برداشته بود. مژگان رفت تو فکر و حرفی نزد. فکر کنم حس حسادت جاری بودنش فعال شد. البته خودشم تحصیلکرده بود. حالا چرا درس و مشق راحیل براش سوال شده بود، خدا بخیر کنه. بامهربونی گفتم: – حالا اگه می خوای جاری داربشی باید حسابی مخ اون شوهر لج بازت رو بزنی. چون دیگه وقت نداریم. صورتش را مچاله کردو گفت: –دیگه نمی تونم، چقدر حرف بزنم بابا، عصبیه، تا حرفش رو می زنم می پره بهم. ــ ای بابا، خب یه جوری باهاش حرف بزن کوتا بیاد دیگه...میگن خانم ها لِم شوهراشون رو بلدن یه کم... حرفم را برید. – نه بابا، این برادر شما نه لِم داره نه 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢 نامه های پس از شهادت 🔹سیزده سال از داداش کاظم کوچکتر بودم . خیلی دوستم داشت . همیشه توی کارها کمک ام می کرد و مشوق ام بود . تا این که رفت جبهه . قرار گذاشتیم تا می توانیم به یاد هم باشیم . او مرتب برای من نامه می نوشت . 🔹 بعد از این که شهید شد تا دو سه روز همچنان پستچی در خانه مان را می زد و می گفت : نامه دارین ! همه اعضای خانواده می دانستند که نامه های کاظم است . هر کدام را که باز می کردم اولش نوشته بود : «خواهر گلم ... خواهر عزیزم ... » 🔹شهید کاظم عبداللهی از سربازان ژاندارمری بیستم آذر 1364 در منطقه موسیان بر اثر درگیری با دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohadanaja@shohada_vamahdawiat
🥀 🥀 رزمنده دفاع مقدس 🕊 فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است ۹ ساله بود که وصیتنامه اش را نوشت خیلی ها به واسطه وصیتنامه اش او را می شناسند وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خوانده شده است: "بسم الله الرحمن الرحیم" اینجانب جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به رسیدم دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده است. 🕊 که در عملیات آزادسازی موصل شرکت کرده بود درسال ۹۶ به همراه پدرش به رسید به دلیل دارا بودن سنی کمتر از ۱۰ سال به عنوان کوچکترین شهید الحشد الشعبی معرفی شد <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
اين توفيقى است كه خدا به من داده كه تا به حال بيست سفر به مدينه رفته ام، همه اين سفرها با عنوان خدمتگزارى حاجيان بوده است و من نمى دانم چگونه شكر خدا را به جا آورم. هر سفر كه به مدينه مى روم، سعى مى كنم ساعتى را در يكى از نخلستان هاى آنجا سپرى كنم. قدم گذاشتن در نخلستان ها حسّ عجيبى دارد، شايد علّت آن، اين است كه نخلستان، مرا به گذشته هاى دور مى برد، شهر مدينه كه پر از هتل و ساختمان شده است، براى همين وقتى قدم در نخلستان مى گذارم، گويى به صدها سال قبل باز مى گردم و به جستجوى گمشده خويش مى پردازم. امشب هم به نخلستان آمده ام، در گوشه اى خلوت كرده ام، ماه در آسمان است، هوا صاف است، نسيم خنكى مىوزد، من كنار نخلى در تاريكى نشسته ام. حسّى عجيب به سراغم مى آيد، كامپيوترهمراه (لپ تاپ) را روشن مى كنم و شروع به نوشتن مى كنم، به راستى من كجا هستم؟ اينجا چه مى كنم؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ششم هجرى... صدايى به گوشم مى رسد، يكى دارد آيات قرآن را مى خواند، اين صدا از كجاست؟ صداى آب هم مى آيد. از جا برمى خيزم، جلو مى روم، يكى در اينجا از چاه آب مى كشد، درختان خرما را آبيارى مى كند. سطل آب را داخل چاه مى اندازد و آن را بالا مى كشد و آب را پاى نخل ها مى ريزد. او على(ع) است كه در دلِ شب اين گونه كار مى كند، سال ششم هجرى است، وضع اقتصادى مسلمانان خوب نيست، امسال باران كم آمده است و خشكسالى است، على(ع) هم كه از مال دنيا بهره زيادى ندارد، او به اينجا آمده است تا اين نخلستان را آبيارى كند و در مقابل مقدارى جو به عنوان مزد خود بگيرد. على(ع) امشب تا صبح اين نخلستان را آبيارى مى كند، او خدا را شكر مى كند كه خدا حسن و حسين(ع) را شفا داد و ديگر وقت آن است كه او به نذر خود وفا كند. چند روز پيش حسن و حسين(ع) بيمار شدند، على(ع) نذر كرد كه اگر خدا فرزندانش را شفا دهد، روزه بگيرد، شكر خدا حسن و حسين(ع) خوب شدند، او فردا مى خواهد روزه بگيرد، فاطمه هم فردا را روزه مى گيرد، در خانه على(ع)، خدمتكارى به نام "فضّه" زندگى مى كند، او هم تصميم گرفته است فردا روزه بگيرد. على(ع) با قدرت هر چه تمام تر از اين چاه آب مى كشد و درختان را آبيارى مى كند، صبح كه فرا برسد، صاحب نخلستان به اينجا خواهد آمد، او وقتى ببيند كه على(ع) همه نخلستان را از آب سيراب كرده است، مزد او را خواهد داد. على(ع)خوشحال است كه غروب فردا بر سر سفره آنان غذايى خواهد بود. ❤️❤️❤️❤️🔸❤️❤️❤️❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
⚠️  ✍ مهدی جان! میدانی آقاجان؟! خواب مانده ایم، ازهمان روز اول همان روز در ... همان موقع کنار درِ_خانه ... میدانی، اگر خواب نبودیم ؛ کار به نمیرسید ... به در چشمان پدر نمیرسید ... به نمیرسید! به ! به ! به ! به ! به و در چهلم حسین نشستن ها ... اصلا اگرخواب نبودیم ؛ کار به شما نمیرسید ... مهدی جان! تو را بجان زهرا (علیها السلام ) بیدار کن ما را لز این خواب غفلت .... ✅ اللهم عجل لولیک الفرج <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🕊|شهید محمدهادی ذوالفقاری : 💢چشم گناهکار... 🔹من‌یقین‌دارم‌چشمی‌که‌به‌نگاهِ‌حرام‌عادت‌ کندخیلی‌چیزهاراازدست‌می‌دهد ، چشمِ،گناهکارلایقِ‌شهادت‌نمی‌شود.. 🥀 یاد شهدا با ذکر 🌷 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
⛔️عمل رياكار بالا نمى رود . ✨پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمودند :  إنّ المَلَكَ لَيَصعَدُ بعَملِ العَبدِ مُبتَهِجا بهِ ، فإذا صَعِدَ بحَسَناتِهِ يقولُ اللّه ُ عزّ و جلّ : اجعَلُوها في سِجِّينٍ إنّهُ لَيسَ إيّايَ أرادَ بِها . فرشته با خوشحالى عمل بنده را بالا مى برد و چون كارهاى نيكش را بالا برد ، خداوند عزّ و جلّ مى فرمايد : آنها را در سجّين .حديث گذاريد ؛ اين كارها براى من انجام نشده است . 📚الكافي : ۲/۲۹۵/۷ @shohada_vamahdawiat
از عشق زمینی تا آسمانی خاطره‌ی فرمانده شهید حججی ( ) شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود 💕خودش برایم تعریف می کرد : « اون روزها می خوندم و می گفت خدایا فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا فاطمه راضی بشه و ... ❤️ چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن سقفم آسمون بود و زیر پام کویر. ❤️ به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و... می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم تو کی هستی من قراره تو این دنیا چیکار کنم.. فاطمه این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»😍 💞بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : « ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : « نه تو من رو ساختی» 📚برشی از کتاب ساقیان حرم خاطرات فرمانده نابغه <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ ] 🎙 ✔️الہـۍعَظـم‌البـلاء(دُعاۍ‌فـَرَج)... خدا کند که مرا با خدا کنی آقا ز قید و بند معاصی جدا کنی آقا دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش خودت برای ظهورت دعا کنی آقا 💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشی‌ام رابرداشتم و گفتم: –اصلا خودم باهاش حرف می زنم. شماره برادرم را گرفتم. با بوق اول برداشت و عصبانی گفت: –بله چرا جدیدا مدام عصبانی است. آب دهانم را قورت دادم و با لحن شادی گفتم: – درود بر برادر عصبانیه خودم، احوال شما؟ یه کم نرم شد. – سلام، فرمایش؟ کم نیاوردم و گفتم: –می خوام برادر عزیزم رو امروز برای صرف شام به یه رستوران لاکچری دعوت کنم تا دوتایی یه اختلاتی بکنیم. بعد سعی کردم کلمات را کمی کشیده وادبی تربگم و ادامه دادم: –لطفا قدم روی چشم هایم بگذاریدوبر من حقیر منت بگذارید و این دل غم دیده رو شاد بفرمایید و قبول کنید، ای تنها برادرم، در این روزهای سخت برایم پدری کنید و پشت مرا خالی نکنید. خودم از حرف هایم خنده ام گرفته بود، خشن گفت: – خیلی خب، مزه نریز میام. آدرس رو پیامک کن. بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. با تعجب به صفحه گوشی‌ام نگاه کردم که، مژگان پقی زد زیر خنده. –یعنی معرکه ای آرش، این اراجیف رو از کجا سر هم کردی؟ بعد اونم چقدر تحویلت گرفت نه؟ ــ بادی به غب غبم انداختم و گفتم: – بهت توصیه می کنم لِم شوهرت رو به دست بیار.دیدی زیادم سخت نبود. اخمی کردو گفت: –حوصله داریا، من نمی تونم هر روز واسش شعر بگم. من نمی دونم چرا شما دوتا اصلا شبیهه هم نیستید؟ هر چقدر تو مهربونو و صبوری، اون برعکسه... خندیدم و گفتم: –والا قبل از این که تحویل شما بدیمش دقیقا شبیهه من بود، مثل دوقلوهای افسانه ایی... بعد چشم هایم را ریز کردم. – دیگه چه بلایی سرش آوری که داداش بدبختم رو جنی کردی، من نمی دونم. اخم کرد. – چیکارش کردم، اون همش گیر میده، به یه مهمونی رفتن با دوست هامم ایراد می گیره. نمی تونم همش ور دلش باشم که... با تعجب گفتم: – برادرِ به ظاهر روشن فکر من گیر میده؟ نگو که برام غیرقابل باوره، مگه میشه؟ به لحنم رنگ شوخی دادم. –اینا همه برمی گرده به مهارت های شوهر داری که فکر کنم شما واحدش رو پاس نکردی. جاری دار، که شدی یادت میده. – یه کم وقت کردی ازش تعریف کن...این کیارش باید بیاد واحد زن داری رو پیش جنابعالی پاس کنه. مامان و مژگان در آشپزخانه مشغول شام درست کردن بودند شنیدم مژگان قضیه زنگ زدن مرا برای مادر تعریف می‌کند. مامان با نگرانی گفت: – وای مژگان بیا ماهم باهاشون بریم، نکنه اونجا دعواشون بشه. وارد آشپزخانه شدم. – مامان جان، اینقدر نگران نباش. حواسم هست، حرفی نمیزنم که دعوا بشه. بعدشم مگه ما بچه مهده کودکی هستیم که تو یه مکان عمومی دعوا کنیم؟ مژگان با تمسخر گفت: – آهان پس شما تو مکانهای خصوصی به جون هم میوفتید؟ با دلخوری گفتم: – مژگان خیلی بی انصافی، من افتادم به جون اون؟ بعد از اینکه این همه حرف بارمن و راحیل کرد، دلش خنک نشدو ... مژگان سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – خب ممکنه الانم همون اتفاق بیوفته. نچی کردم. – این بار مواظبم حرفی نزنم که عصبانی بشه. خیالتون راحت. مامان نگاهش رنگ التماس گرفت و گفت: –نمیشه بگی بیاد خونه، همینجوری که میگی با آرامش، اینجا حرف بزنید؟ دست هایش را گرفتم و گفتم: – مامان جان، اصلا نگران نباشید. بهتون قول میدم اتفاقی نیوفته. ما می خواهیم حرف های مردونه بزنیم تو خونه نمیشه. بعد دستهایش را آرام رها کردم وبا قیافه ی مضحک و صدای آلن دلونی ادامه دادم: –"خود همون رستوران تاثیر بسزایی در کوتاه امدن برادرم داره. من می شناسمش ومی دونم که چقدر ظواهر ومادیات براش اهمیت داره...کلاسش بهش اجازه نمیده که توی یه رستوران شیک و لاکچری، که اکثرا آدم های بسیار، های کلاس میان اونجا، رفتار خشن وغیر شیکی از خودش نشون بده." هر دوشون از حرف هایم به خنده افتادند و مژگان گفت: –کاش کیارشم یه کم سیاست تو رو داشت. اخم کردم. –بابا اینقدر نزن تو سر مال دیگه، برادر همه چی تمومم رو بردی، عصبی و کج و کولش کردی، حالا هم به جای این که خودت باهاش حرف بزنی و کم کاریاتو جبران کنی، منو تو خرج انداختی، همشم میگی برادرت اینجوریه، اونجوریه ... پول شام امشبم میزنم به حسابت. مژگان رو به مادر با اعتراض گفت: –مامان می بینی چی میگه؟ مامان اخمی به من کردو با مهربانی روبه مژگان گفت: –شوخی میکنه مادر، تو آرش رو نمی شناسی؟ قیافه ام را متفکر کردم و دستم را به کانتر تکیه دادم و گفتم: –بعد از مرگم متوجه میشید که چه حرف های پر مغزی زدم و شما یک عمر به شوخی گرفتید. مامان کفگیر را برداشت و با صدای کشیده و تهدید آمیز گفت: – آرش...بعد هم به طرفم خیز برداشت. که من فرار رو برقرار ترجیح دادم و در حال دویدن گفتم: –مامان من میرم دوش بگیرم، حوله ام رو برام میاری؟ ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸طرح‌جدید ‌شهیدمصطفی‌صدرزاده❤️ 💰هزینه‌استفاده‌: 🔉قرائت‌دعای‌فرج 😍به‌نیابت‌ازشهید ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' 👤الہے‌عظم‌البلاء...
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دیریست که آواره ی دشتی آقا رفتی و دوباره برنگشتی آقا ... شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم از خیر تماممان گذشتی آقا... شرمندتیم مولا😞 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🔰راز زندگی 🛑در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن. فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده. سومی گفت: راز زندگی را در کوه ها قرار بده. ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد. در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا، ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده. زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمی‌ام نبود. از همانجا تقریبا فریاد زدم: – مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟ مادر گفت: –اونو می خوای چیکار؟ ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن. ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟ قبل ازمن مژگان گفت: – لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ... مادر وارد اتاق شدو گفت: – اونو که دادمش اتو شویی. تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم: –مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود. همونجور که بیرون می رفت گفت: – به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی. ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مامان حواسش به هفته ی دیگه هست.» انگار مادر از من امیدوار تراست. پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگی‌ام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت: – دیگه داری کم‌کم مثل آقا دامادا میشیا. لبخندی زدم و گفتم: – اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم. سرش را کج کرد و گفت: –عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟ ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم. مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت: – آره مامان؟ خوشگله؟ مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد و گفت: –بد نیست، به هم میان. با تعجب گفتم: – بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست. مژگان اخم مصنوعی کردو گفت: –حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟ از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم: –مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم. مژگان خندید وگفت: – ببین همه ی روهاتو بهش نشون بده‌ها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه. حرفش به من بر خورد و گفتم: –اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه. ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟ با سر تایید کردم و گفتم: – به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحه‌ی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم. مادر خنده ایی کرد و گفت: –چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمی‌رفتی. با تعجب گفتم: – مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟ هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت: –مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی. مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حواله‌ی بازویم کرد و گفت: – موفق باشی. دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم: –فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه. بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت. بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کردو با اخم گفت: – اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه. حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو. باتعجب نگاهش کردم: – مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا... تو صورتم براق شد. –من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن. خندیدم. – مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر. ــ به شوخیم نگو. دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم. – چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم. قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم.» بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم: – یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره. رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشه‌ی سالن بودکردم و گفتم: –اونجا خوبه. صندلی را برایم عقب کشید. نشستم و گفتم: –برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه.» گاهی از این بی خیالی‌اش لجم می گرفت. ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد. به کیارش زنگ زدم و پرسیدم: – کجایی؟ گفت: –چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کردم و فکر کردم که چه 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
2-Monajat - Hajmahdirasuli - Haftegi9811103 - Sarallahzanjan(1).mp3
21.02M
🎼 در لجن‌زار معاصی از بها افتاده‌ام؛ دور از مولای خود در تنگنا اُفتاده ام ... 🌸🌱 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🦋💫 به خدا گفتم! چرا مرا از خاک آفریدی؟ چرا از آتش نيستم !؟ تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند، او را بسوزانم ! خدا گفت: تو را از خاک آفريدم تا بسازي ! . . . نه بسوزاني ! تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! بازهم زندگي کني و پخته تر شوي باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخيزي ! سر برآوري ! در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! پس به خاک بودنت ببال ♥ ♥ ♥➣ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
‌🌷مهدی شناسی ۱۵۶🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیك یا تالی كتاب الله وترجمانه🌹 🌼سلام بر تو ای جمال منوری که تالی و پهلو به پهلوی کتاب خدا و زبان روشن کننده مقاصد آن هستی. 🌼امام زمان راه ورود به کتاب خدا: تالی در لغت به دو معنا آمده است:۱)بلافاصله ۲)قرائت کننده 🌼در معنای اول یعنی امام زمان«عجل الله تعالی فرجه» قرآن تلاوت می کنند که یکی از برنامه های همیشگی امام زمان«عجل الله تعالی فرجه» است. یکی از راههای نزدیک شدن به امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» این است که هر روز مقداری قرآن بخوانیم. حتی غلط خواندن قرآن هم اشکالی ندارد چون باعث می شود دنبال درست یاد گرفتن برویم و بعد از آن سعی می کنیم ترجمه و تفسیرش را هم بدانیم. درب ورودی آشنائی با قرآن قرائت ظاهر قرآن است. 🌼در معنای دوم یعنی امام زمان«عجل الله تعالی فرجه» بلافاصله بعد از کتاب خدا قرار دارد. تالی یعنی بدون فاصله. پیامبر اکرم «صلوات الله علیه و آله» فرموده اند:"انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی" 🌼اگر چیزی بلافاصله بعد از چیزی باشد یعنی نزدیک ترین چیز به آن است. "تالی کتاب الله" یعنی نزدیک ترین موجود به کتاب خدا امام عصر«عجل الله تعالی فرجه» است. کتاب خدا و امام عصر«عجل الله تعالی فرجه»با هم مماس هستند. این فقط مماس فیزیکی نیست. این هست ولی فضیلتی نیست بلکه یعنی گویا کتاب خدا و امام زمان«عجل الله تعالی فرجه» با هم هستند بلا تشبیه مثل مخلوط شدن سرکه و انگبین. 🌼صریح آیه قرآن سوره واقعه می گوید:"تنزیل من رب العالمین انه لقرآن کریم فی کتاب مکنون لا یمسه الا المطهرون." 🌼طاهر یعنی پاک ، مطهِّر یعنی پاک کننده ،مطهَّر یعنی پاک شده. مطهَّرون چه کسانی هستند و مطهَّر کیست؟ 🌼سوره احزاب آیه 33 می فرماید: "انما یرید الله لیذب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا." همه فرق اسلامی اهل بیت«علیهم السلام» را حضرت علی«علیه السلام» ، فاطمه «علیها السلام» ، حسن «علیه السلام» و حسین«علیه السلام» و فرزندانشان دانسته اند. مطهرخداست و مطهر اهل بیت«علیهم السلام» هستند وامام زمان«عجل الله تعالی فرجه» جزو مطهرون هستند. 🌼یعنی قرآن در طوماری پیچیده شده و کسی با آن تماس ندارد مگر امام زمان«عجل الله تعالی فرجه». یعنی حقیقت قرآن را فقط امام زمان می دانند. 🌼در کتاب کافی آمده است: ائمه«علیهم السلام» کسانی هستند که به آنها علم داده شده ودر سینه هایشان جایگزین شده است. 🌷🌷🌷🌷🏵🌷🌷🌷🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خــــُوش بِحٰـــال دل مــَن مثل تو آقـــا دارد بر سَــرش سایه آرامش طوبی دارد با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد پای این عشق اگر جان بدهم جا دار‌د 【السلام علیک یا امام رضا(ع)】 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5954119854003849643.mp3
11.17M
👊در پاسخ به یاوه‌گویان تجزیه طلب... 🚩بانوای‌حاج‌مهدی‌رسولی <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 حرف‌هایی به کیارش بگویم که کوتا بیاید و دل خوری پیش نیایدباید تمام زورم را می‌زدم، باید جوری حرف میزدم که بهانه ایی نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانی‌اش نکنم. بالاخره امد، چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخرهم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم. از کارم خوشش امدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد. بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم: –خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم. خیلی کم لفظ خان داداش را به کار می‌بردم. فقط گه گاهی که می‌خواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت: – از اولم باید همین کار رو می کردی. ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی... اخمش را پر رنگ کردو گفت: –یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: – از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق می کنه، اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر می کنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟ –وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید. ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام. نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت: – آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه... آرام گفتم: – عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟ با صدای بمی گفت: –بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی. حرفهایش کم‌کم عصبانی‌ام می‌کرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند. کیارش شروع به خوردن کرد. خوبی‌اش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابرغذا نمی توانست طاقت بیاورد. همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم. چنگالش را داخل بشقابش رها کرد. – اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم و ادامه داد: –امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به دادش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه، البته بیشتر به ضرره خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و راحیل خانم ازش افتاده پایین و شده فرشته ی نجات توو عامل خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن. از حرف هایش حیرت زده شدم. با دهان باز پرسیدم؟ –خان داداش درست شنیدم؟ یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟ اخم هایش را باز کردو لبش کمی کش امد. –چاره ی دیگه ام دارم؟ از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم: – نوکرتم خان داداش. هیسی کردو گفت: – بشین بابا زشته. باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. پرسید: – حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟ ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم. کیارش شروع کرد به خوردن و منم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده است. غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم و گفتم: –داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه... ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست. کیارش فقط گوش کردو حرفی نزد. بعد هم متفکر جرعه جرعه دوغش را خورد. دنبال یک فرصت می گشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی‌ دانم در جز جز صورتم دنبال چه می‌گشت. –کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟ با سر جواب مثبت دادو گفت: –حالا اونور حله دیگه؟... موافقن؟ با احتیاط گفتم: – بله، شرط و شروطاشونو گفتن دیگه، ماهم که قبول کردیم. ــ اون شرایط ضمن عقد مربوط به خودته. ولی عروسی رو نگیرید بهتره. چیه بابا این مسخره بازیا. ترجیح دادم سکوت کنم، تا یک وقت پشیمان نشود. بعد از حساب کردن میز هرکدام به طرف ماشینهایمان رفتیم @shohada_vamahdawiat 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸
🔸طرح‌جدیدخادم‌الشهدا ‌شهیدحجت‌الله‌رحیمی❤️ 💰هزینه‌استفاده‌: 🔉قرائت‌دعای‌فرج 😍به‌نیابت‌ازشهید ''بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم'' اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے در سڪوت شب ذهنم را آرام ڪن و مرا در پناـہ خودت بـہ دور از هیاهوے این جهان بدار… بیقرار بودم و تو قرارم دادے الهے شبم را با یادت بخیر ڪن… شبتون آرام 🌙 🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟