eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
شھادت یعنی: نمـیر حیف اسـت بمـان، بسـاز، ساخته شـو! و در کلـام آخر برای خـــدا، شـــــھــیـــد شـو... :) @shohada_vamahdawiat                      
«بین سعادت و شقاوت، یک قدم بیشتر  فاصله نیست و آن قدمی‌ست که بر هوای نفس گذاشته شود !» @shohada_vamahdawiat                      
بین من و خان‌طومان یک عزیزی هست که جزء جزء بدنشو جا گذاشته اونجا استوری همسر شهید بلباسی @shohada_vamahdawiat                      
. : اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود 🔹 شیخ بهایی، شیخ مفید و شیخ طوسی، آیت‌الله خویی، امام خمینی، سید عباس موسوی، حاج قاسم سلیمانی و... می‌روند و خط با دیگران باقی می‌ماند اگر مطهری شهید شد، خدا در صحنه حاضراست اگر چمران شهید شد، خدا در میدان است اگر آمریکا بتواند خدا را از صحنه خارج کند پیروز می‌شود اماهرگز نمی‌تواند. از فرماندهان ارشد حزب الله . @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفدهم ✨دعبل سوار بر اسب و هلال سوار بر گاری، وارد بازاری شدند که سقفی آجری و بلند داشت. دعبل لباس زیبایی به تن داشت و دستاری زیباتر به سر. به حمام رفته بود و پوست صورت و موهایش می درخشید. از کارگاه ها و فروشگاه های مجلل زرگری و جواهر فروشی گذشتند و به عطاری ها رسیدند. در آن قسمت، بوی مشک و عنبر و زعفران و هِل و دارچین پیچیده بود و دماغ را حال می آورد. به بازاری فرعی پیچیدند که سراسر دکان هایی بزرگ بود و وسایل منزل و لوازم آشپزی و پذیرایی می فروختند. از آنجا که بیرون آمدند، دیگر گاری پر بود و جا برای خریدی دیگر نداشت. راهشان را به کاروان سرایی کوچک و زیبا کج کردند. گاری و اسب را کنار حوض و درختان قطور و بلند حیاط، به غلامی نوجوان سپردند. به سوی ایوان مقابل پیش رفتند. جلوی ایوان، پرده ای صورتی آویزان بود که میانش شکافی عمودی داشت. جلوی پرده، پیرمردی فربه و کوتاه، روی صندلی نشسته بود و چرت می زد. پاهایش به زمین نمی رسید. دعبل کیسه ای پر از سکه مقابل صورت او گرفت و آرام تکان داد. پیرمرد با شنیدن موسیقی آرام سکه ها، چشم باز کرد و لبخند زد. _درود بر شما! من صدای زرِ سرخ را می شناسم. درست حدس زدم؟ _سلام پدرجان! پول خوب آورده ایم و غلام و کنیزی خوب می خواهیم. هلال گفت: اگر گران یا معیوب بفروشی با مستوفیان دربار طرف خواهی بود. غلام و کنیزی می خواهیم که تربیت شده و کاردان باشند. پیرمرد چندبار دست به هم زد. صداهایی از پشت پرده برخاست. کسانی با عجله می دویدند و چهارپایه هایی را جابه جا می کردند. دو کنیز زیبا از شکاف، رخ نشان دادند. دو طرف پرده را گرفتند، بالا زدند و به قلابی آویختند. ده تایی کنیز و غلام روی کرسی هایی نشسته بودند و طوری لبخند می زدند که دندان های سفید و سالم شان دیده شود. کنیزی که از بقیه زیباتر و نزدیکتر بود با حرکت سر و گردن، خرمن موهای تابدارش را چرخی داد و از گوشه چشم به دعبل نگاه کرد. سفیدی و سیاهی چشمانش بی نقص بود. _تو زیبایی و من هم زیبا هستم. قول می دهم که از خریدنم شادمان شوی. پیرمرد گفت: آوازش دلنشین است و دَف و طُنبور را شیرین می نوازد. دعبل آهسته پرسید: از غلامان کدام شیعه اند؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
، یک سال قبل از انفجار و شهادتش اومد گفت: من می خوام برم توی واحد  گفتم چرا؟  گفت: نپرس... گفتم: جون من، چرا می خوای بری؟ گفت: نپرس، بهت نمی گم وقتی خیلی اصرار کردم  گفت: فقط همین رو بگم که خاک تو سر من که  اومدن دنبالم .... @shohada_vamahdawiat                      
، پيشانی‌اش از زور درد چروك افتاده بود. چهره‌اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر می‌شد. بايد عقب‌نشینی می‌كرديم و حاجی نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد می‌شدند، چهره‌‌ی حاجی برافروخته‌تر می‌شد. ولی اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، برایش خيلی دردناك بود. آن شب تا صبح خیلی به حاجی فشار آمد. سعی می‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولی لحظه‌‌ی آخر، عجيب بود. حاجی نمی‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌ دنبال بدن يكی از بچه‌ها مي‌گشت. . @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هجدهم ✨پیرمرد به غلامی که عقب تر از همه نشسته بود و به دعبل نگاه نمی کرد، اشاره کرد. _آن یکی. نامش ثقیف است. مغربی است. بر پشتش ماه گرفتگی کوچکی دارد. برخی نمی پسندند. اگر این عیب را نداشت، صد دینار می ارزید. در عوض زرنگ و مطیع است. با دستان آویخته نماز می خواند. لابد شیعه است. زبان ما را خوب حرف نمی زند که مایه تفریح است. زود یاد می گیرد. اشاره کرد که ثقیف نزدیک آید. ثقیف با دست صورتش را پوشاند و با بی رغبتی برخاست و پیش آمد. دعبل به جمع کنیزان نگاه کرد و دید که یکی شان بی صدا اشک می ریزد. دست ثقیف را آرام کنار زد. گونه هایش خیس بود. هلال خواست به او پس گردنی بزند که دعبل دستش را گرفت. هلال گفت: غلامی که اشکش دَم مشکش باشد، مفتش هم گران است! _عاشق نبوده ای، عاشق هم ندیده ای؟ دعبل به کنیز زیبا نگاهی انداخت. این نگاه خداحافظی بود. انگشت به طرف کنیزی گرفت که گریه می کرد. _نام آنکه می گرید چیست؟ _ثَمَن. _همدیگر را دوست دارند. درست است؟ _هر دو مغربی اند. با هم نسبتی دارند. پسر عمو، دختر عمو هستند یا پسر عمه و دختر دایی یا دختر عمه و پسر دایی یا همچو چیزی. ثواب دارد اگر هر دو را بخری. دعبل به کنیز زیبا گفت: امیدوارم یکی که زیباتر از من و ثروتمند باشد، تو را بخرد و هر چه را در من امید داشتی، بهترش را در او بیابی! شانس آورده ای که تو را نمی خرم! کسی که با من زندگی کند، زندگی ندارد! ستاره اقبال من، لابد از این دنباله دارهاست که همیشه آواره و سرگردانم! به پیرمرد گفت: ثمن را هم می خواهم. ثمن با خوشحالی پیش آمد و کنار ثقیف ایستاد. دعبل گفت: شما از لحظه ای که به تملک من درآمدید، زن و شوهرید و تا من زنده ام از هم جدا نخواهید شد. ثقیف و ثمن همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. دعبل به سختی جلوی اشکش را گرفت. ثقیف را از ثمن جدا کرد. _صبر کن بچه! هنوز که نخریدمت. کیسه سکه را به هلال داد و راه افتاد. _چانه زدن با تو. درهمی هم به آن پسرک که کنار گاری ایستاده بده. رفت و به درختی تکیه داد. وقتی دید کسی مراقبش نیست، با گوشه دستار، اشک خود را پاک کرد. به یاد او افتاده بود. خواست دستی برای کنیز زیبا تکان دهد؛ اما او سرش به آیینه و شانه گرم شده بود. دعبل روز بعد به کوفه سفر کرد و پدر و مادر و عموهایش را دید. یک هفته آنجا ماند و با پولی که همراه داشت، دستی به خانه ای کشید که در آن به دنیا آمده بود. موقع رفتن، مادرش گفت: باز هم به سراغ مان بیا. نمی خواهم دیدارمان به قیامت بیفتد. دعبل گفت: اگر سر و سامانی گرفتم برمی گردم و شما را با خودم می برم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نوزدهم ✨توی مدرسی از یک مدرسه بزرگ، دعبل تاریخ شعر عرب را درس می گفت. سی نفری از جوانان مقابلش نشسته بودند و یادداشت می کردند. ثقیف نیز در جمع شان بود. درس که تمام شد، دعبل کتاب را بست و روی دو کتاب دیگر گذاشت. _یادتان نرود که خود را به آزادگی و راستی عادت دهید. به مذاق حق و حقیقت بسرایید، نه به طمع صله و درهم و دینار. کاری از این پلیدتر نیست که مکارمی را به خبیثی ببندید که نسبتی با آن ندارد. بدترین نوع کذب است. این همان خودفروشی است، اما با کلمات موزون و خیال انگیز. طبع لطیف و خداداد را خرج خدا کنید وگرنه مغبون خواهید شد. ثقیف کتاب ها را برداشت و راه افتادند. از مدرسه بیرون آمدند. از خیابانی اصلی سر در آوردند که در دو طرف تا دور دست ها ادامه پیدا می کرد. رفتند تا به یک میوه فروشی رسیدند. گاری کهنه ای کنارش ایستاده بود. صاحبش کدوتنبل های توی آن را خالی می کرد. الاغ گاری، برگ های چغندری را که جلویش ریخته بود به دهان می کشید. اسب سواران و پیاده ها در رفت و آمد بودند. شرطه ها آن دورها، روی پل قدم می زدند. دورتر از پل، عمارت هایی پلکانی بود که انگار از سر و کول هم بالا رفته بودند. عصر روشنی بود و باران ریزی می بارید. آسمان مثل مرمری درخشان بود با نقش بال های پرنده ای در حال پرواز. دعبل کدوی بزرگی برداشت و از ثقیف که لباس مرتبی به تن داشت پرسید: ثمن بلد است قلیه کدو بپزد؟ ثقیف دنبال کلمه هایی مناسب گشت. _تویش می ریزند لوبیا، تویش می ریزند دارچین؟ همین؟ _پس بلد است. خوب شد. _بلد هست. بله. خوب شد. شما دوست دارید همین قلیه؟ دعبل سر تکان داد و وارد میوه فروشی شد. میوه فروش که مردی پُرمو و چشم ریز بود و بوی تند عرقش، آزار دهنده بود، کدو را از دست دعبل گرفت و توی سینی ترازو که از بندهایی چرمی آویخته بود غلتاند. توی سینی دیگر یک سنگ بزرگ و دو سنگ کوچک گذاشت. کفه ها برابر ایستادند. _خوش آمدی برادر! کدو گرچه طبع سردی دارد، اما ملایم ومُلیّن و خلط آور و ضد عطش است. دافع اَخلاط خونی است. برای بَرَص و بواسیر و زخم مثانه و یرقان و اسهال و صفرا و واریس، نافع است. برای رنگ و لعاب چهره، عالی است! تا می توانی به همسران و کنیزان و غلامانت بخوران. اگر چیزی تهش نماند، غصه نخور، تخمه اش را بخور، برای انگل مفید است. بلند و تمسخر آمیز خندید و دندان های زردش را آشکار کرد. دعبل گفت: تو خودت کجایش را می خوری که چنین پُر پشم و مویی؟ لابد پوستش را! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
خدایا بہ رد پاهایشان بہ قطره قطره خونشـان بہ قلب پر اضطرابمـــان بہ اشتیاق قلبشــــان قسم مےدهیم عاقبتــ ‌مارا ختم به شهادتــ ڪن! @shohada_vamahdawiat                      
شهـــــادت مقصد نیست ! راه است ... مقصــــد حسیـــن (ع) است و شهادت نزدیڪ ترین راه رسیدن بہ حســیـــن حسیــن جــــان ؛ چقدر فاصلہ دارد سر منو سر تو ... @shohada_vamahdawiat                      
از شهید دفاع مقدس تا مدافع حرم : شهادت خوب است اما تقوا بهتر،تقوایی ڪ در قلب باشدو دررفتار بروز کند : شهادت فوزی است عظیم،خداوند به هرڪ بخواهدمیدهد @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیستم ✨میوه فروش خنده اش را فرو خورد و همراه با سرفه ای، آهسته پرسید: چند کنیزک داری ناقلا؟ دعبل پاسخ نداد. _انبه و هلوی خوبی هم دارم. توی سبدها و انبان ها و روی طاقچه ها پر بود از انواع میوه و سبزی. عقب دکان، پستویی بود که از کنار درش جعبه های انگور و هلو و سبدی انجیر سیاه دیده می شد. در انتها چند خمره بزرگ بود. کنار خمره ها شلغم و چغندر تلنبار شده بود. دعبل سکه ای داد و میوه فروش کدو را مانند کودکی توی بغلش گذاشت. _این قِسم کدو، طعم شیرین و مطبوعی دارد. نوش جانت! من سه کنیز و دو همسر دارم، یکی از دیگری زشت تر و بداخلاق تر! نمی دانم چه گناهی کرده ام که گرفتارشان شده ام! حاضرم همه شان را با ماه رویی مهربان، بده بستان کنم. _آن ماه روی مهربان چه گناهی کرده که باید گرفتار یکی مثل تو شود! با همان ها که داری بساز برادر. بالاخره در و پنجره باید به هم بیاید. دعبل خواست بخندد که در همین لحظه دختری که چادری سفید با حاشیه ای طلادوزی شده به سر و لباس گران قیمتی به تن داشت، سراسیمه وارد مغازه شد. نفس نفس می زد و سعی می کرد با دستمالی ابریشمین و نقش دار، صورتش را بپوشاند. به میوه فروش گفت: به خاطر خدا، مرا جایی پنهان کن که دست ماموران به من نرسد! دعبل جایی ایستاده بود که دختر او را ندید. کدو در دست، خشکش زده بود. او همان سلما بود. باورش نمی شد. میوه فروش هم نمی توانست نگاه از او بردارد. انگار لال شده باشد، سلما را با اشاره دست، به سوی پستو هدایت کرد. هر طور بود زبان باز کرد و زیر لب گفت: جل الخالق! همان است که آرزویش را کردم! همه همسران و کنیزانم به فدای قد و بالای تو! دختر با چابکی درون خمره ای گِلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های هلو و انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بینیدش. صدای سُم اسبی شنیده شد، سلما در خمره پنهان شد و میوه فروش سبد انجیر را روی خمره گذاشت. دست ها را لحظه ای بالا گرفت و شکر گفت. مأموری سواره که اسبش را به چرخیدن واداشته بود، به دکان اشاره کرد. سه شرطه از راه رسیدند و بی درنگ به گوشه و کنار دکان سرک کشیدند و حصیری لوله شده را با پا کنار زدند تا زیرش را ببینند. پشت جعبه ها را نگاه کردند. اسب سوار به شرطه هایی دیگر اشاره کرد که دکان های بعدی را بگردند. _تکان بخورید! نمی تواند زیاد دور شده باشد. همین حوالی است، وای به حال تان اگر بگریزد. خوب بگردید! هر زاویه و سوراخی را بکاوید! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🍁دل من مال خودم نیست کفیلی دارد عشق در مکتب ما ‌شرح طویلی دارد... 🍁کوچ کرده خبری داده که بر می گردد او که در گوشه این دهکده ایلی دارد... @shohada_vamahdawiat                      
🌹ما هنر شهادت‌ را هم که نداشته‌ باشیم ; هنرِ عمل‌ به وصیت‌نامه شهدا را باید داشته باشیم ... خَلاص! . ( دانشجوی دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران) معاون گردان ادوات ؛ و فرمانده تیپ الحدید لشکر ویژه ۲۵ کربلا ؛ متولد : رودبار _ شهادت : جزیره مینو... . 🌷قسمتی از وصیت نامه شهید : بهترین لحظات عمرم حضورم در جبهه های نبرد حق علیه باطل بود و تصور اینکه حتی لحظه ای از جبهه دور باشم برایم دردناک است .همدیگر را دوست داشته باشید و تقوا پیشه کنید و در خدمت انقلاب باشید و پست و مقام وسیله امتحان است ، اگر خدای نکرده خطا کنید در قیامت باید جوابگو باشید . @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و یکم ✨میوه فروش به اسب سوار تعارف کرد که پیاده شود و با بُرشی از خربزه، گلویی تازه کند. مأمور توجهی نکرد و از دعبل پرسید: دختری هراسان را ندیدی که در حال فرار باشد؟ دعبل به کدویش ضربه ای زد. _من سرم به خرید گرم بود سرورم. یکی از شرطه ها نگاهی به انباری انداخت و جعبه ها و سبدهای خالی را که گوشه ای روی هم چیده شده بود به هم ریخت و مشتی انجیر از سبد روی خمره برداشت و بیرون آمد. ثقیف کنار درِ جمع شده دکان ایستاده بود تا از اسب که کف بر لب آورده بود، تنه ای نخورد. میوه فروش نفس راحتی کشید و سری تکان داد. در پستو را بست و چفتش را انداخت. به دعبل چشمکی زد و آهسته گفت: عجب لُعبتی! هر صد سال یک بار، چنین شانسی در خانه یکی را می زند. قدم تو مبارک بود که امروز چنین آهویی با پای خود آمد و به دامم افتاد! تا شرطه ها بازنگشته و چیزی مشکوک ندیده اند، از اینجا برو. دعبل تکان نخورد. از پستو سر و صدایی برخاست. دختر سبد انجیر را انداخته و از خمره بیرون آمده بود. پشت درِ بسته که رسید مُشتی به در کوبید و گفت: چرا در را بسته ای؟ میوه فروش به در نزدیک شد. _هیس! آرام باش دختر! هنوز شرطه ها خیلی دور نشده اند. همین اطراف اند. وقتی تو را نیافتند، دوباره برمی گردند. باید همانجا بمانی تا آب ها از آسیاب بیفتد. موقعش که شد، خودم خبرت می کنم. هیچ جا امن تر از همین پستو نیست. همان جا استراحت کن. شب که شد، تو را به جای امنی می رسانم. برایم مهم نیست که از کجا و برای چه فرار کرده ای. باز به دعبل اشاره کرد که برود. _خلوت کن برادر! به جای بقیه پولت، اناری انبه ای بردار و برو! خطاب به صاحب گاری، انگشت روی دماغ بلندش گذاشت. دعبل به خیابان نگاه کرد. شرطه ها دور شده بودند. دختر که مطمئن شده بود میوه فروش چه خیالی در سر دارد، پا به در کوبید و فریاد زد: باز کن این صاحب مرده را! اسم خودت را می گذاری مسلمان! من به تو پناه آوردم مرد! من آن آهویی که گمان کردی نیستم. من پلنگی هستم که چنگ می اندازد و توی صورتت تف می کند! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دوم ✨میوه فروش سر به در گذاشت و غرق رویا گفت: آرام باش میوه دلم! شلوغ بازی در نیاور. نمی خواهی که ماموران خبردار شوند؟ اگر بیایند می گویم تو را به دام انداختم تا تحویل شان دهم. خودت ضرر می کنی نازنین. شک ندارم جرم سنگینی داری که چنین فرار کرده ای و این تعداد شرطه، سراسیمه سر در پی ات گذاشته اند! صاحبت را کشته ای؟ دستت درد نکند! هر چه کرده ای، خوب کرده ای! شک ندارم که حقش بوده! پیش من بمانی بهتر است تا در بازار برده فروشان به حراج روی یا به سیاه چال بیفتی. اگر قسمت من نبودی که با پای خود به سراغم نمی آمدی. به قسمت و نصیب اعتقادی نداری؟ من کارم انتخاب میوه های آبدار و شاهوار است. قدر هلویی مجلسی چون تو را می دانم! مطمئنم که حتی خلیفه هم مثل تویی را در میان دو هزار کنیزش ندارد. من یک بار همسرش زبیده را در بازار طلافروشان دیده ام. او هم به زیبایی و دلارایی تو نیست! _آهای همسفر! چرا ایستاده ای و کاری نمی کنی؟ تا این چوب و تخته ها را نشکسته ام و خون این مردک ناپاک را نریخته ام، در را باز کن! دعبل که خود را به میوه فروش رسانده بود، کدو را بالا برد و پیش از آنکه او فرصت کند دستش را سپر کند، آن را به سرش کوبید. کدو چند پاره شد و میوه فروش با نعره ای تلو تلو خورد و روی سبدهای انبه و موز افتاد و از حال رفت و تخمه های کدو به موهای سر و صورتش آویزان ماند. _عجب! فکر نمی کردم تخمه اش نصیب خودت شود. صاحب گاری که صحنه را دید، فریاد زنان فرار کرد. دعبل چفت در را باز کرد. دختر بیرون آمد. برافروخته و هراسان بود. دعبل پای میوه فروش را گرفت و او را توی پستو کشاند و در را به رویش بست. دختر خود را به گوشه ای کشاند تا از بیرون دیده نشود. _از تو ممنونم جوانمرد! انگار در این شهر نمی توان به کسی اطمینان کرد؛ اما به گمانم شما انسان شریفی هستید! خدا کند بتوانم از این شهرِ نکبت بگریزم و به دیار خود بازگردم! دعبل که باز از زیبایی او و گیرایی چشمانش مبهوت مانده بود، با صدایی که سعی می کرد نلرزد پرسید: _برای همین فرار کرده اید؟ آنجا کسی انتظارتان را می کشد؟ _پدر و عموهایم را کشتند. هرچه را می شد غارت کردند و خانه و کشتزار و درختانمان را به آتش کشیدند. نمی دانم مادر و برادرم در آتش سوخته اند یا توانسته اند بگریزند. _درود بر پدر و مادر گرامی تان و فرزند شایسته شان! دعبل طول خیابان را نگاه کرد. خبری نبود. افسار الاغ را گرفت و گاری را داخل دکان آورد. کدوها را پایین ریخت. به ثقیف اشاره کرد تا کمک کند. حصیر و چند تایی جعبه چوبی و سبد را روی گاری گذاشتند. دعبل دیناری روی کفه ترازو انداخت. سکه با سرو صدا چرخید و پهن شد و آرام گرفت. _لطفا سوار شوید و خود را زیر این حصیر و سبدها پنهان کنید تا از اینجا دور شویم. راه دیگری به ذهنم نمی رسد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ماباید بمانیم و کاری را که می خواهیم، انجام بدهیم. @shohada_vamahdawiat                      
گمان نکن که فقط عاشورائیان را به آن بلا آزموده‌اند ؛ صحرای بلا به وسعتِ همۀ تاریخ است . @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و سوم ✨میوه فروش ناله می کرد و دشنام می داد. دختر نمی توانست تصمیم بگیرد. ثقیف گفت: این آقا، دِعبِل خُزاعی است. شاعر خوب و مرد خوب. خیالت راحت. برو بالا، بعد می روی زیر این چیزها. دختر برای نخستین بار لبخند زد. خجالت زده و متعجب به دعبل نگاه کرد. _درود بر شما! خواست حرف دیگری بزند که صرف نظر کرد. پا روی جعبه ای گذاشت و سوار گاری شد. ثقیف حصیر را رویش کشید و سبدها را روی حصیر گذاشت. میوه فروش به در کوبید. _باز کن این در لعنتی را! می کشمت دزد سر گردنه! نمی گذارم این انگور شیرین، نصیب تو روباه مفت خور شود! گیرتان می آورم. ثقیف جلوی گاری نشست و افسار به پهلوی الاغ کوبید. گاری راه افتاد. دعبل به خیابان نگاه کرد. چیز مشکوکی ندید.کنار گاری حرکت کرد. تصمیم داشت به اولین کوچه بپیچند و از مرکز شهر دور شوند. از شکاف حصیر، چشمان دختر پیدا بود. _باید چادرتان را عوض کنید و پوشیه بزنید تا نتوانند شما را بشناسند. اگر لازم باشد تا بصره یا هر کجای دیگر همراهی تان می کنم. دیگر نمی گذارم اسیر این از خدا بی خبران شوید! به ثقیف گفت: تا پاچه مان را نگرفته اند تندتر برو! صاحب گاری رفت سگ ها را خبر کند. ثقیف افسار را تکان داد و به پشت و پهلوی الاغ زد. حیوان تنبل تر از آن بود که سرعت بگیرد. دعبل صدای دختر را از زیر حصیر شنید. _نمی خواهم شما را به خطر بیندازم. شما بروید. از کمک تان ممنونم! _من هم دوست ندارم تا از این مخمصه رها نشده اید، تنهایتان بگذارم. می دانستم نمی توانید در دربار تاب بیاورید. راستی از کجای دربار سر درآوردید؟ _ابراهیم موصلی توانست مرا بخرد. برایم نقشه ها داشت. می گفت از تو مُغنّیه ای(زن خواننده) می سازم که هارون را انگشت به دهان کند! من زیر بار نرفتم. حتی حاضر نشدم نامم را به او بگویم. چند روز در حبس بودم. می گفت الماسی هستم که باید با شکیبایی تراشش داد تا چشم ها را خیره کند! امروز اجازه داد در باغ بزرگ قصرش قدم بزنم و هوایی بخورم. من ته باغ، از درخت کنار دیوار بالا رفتم و تا نگهبان ها به خود آیند، آن طرف، پایین پریدم و فرار کردم. _لباس های زیبایی به شما پوشانده اند، هرچند مناسب عفیفی چون شما نیست. _اگر نمی پوشیدم نمی گذاشتند در باغ قدم بزنم. تصمیم به فرار داشتم که ناچار شدم بپوشم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
~🕊 🌴✨ بهترین دوستان حسن، بچه‌های جنوب شهری بودند. بچه‌هایی که از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند. یک روز دیدم حسن بدون کاپشن و کلاه آمده، گفتم: پس کاپشن و کلاهت کو؟ چی‌کارشون کردی؟! گفت «یکی از دوستام سردش بود، دادم بهش.» با تعجب پرسیدم: پس خودت چی؟ خندید و حرف را عوض کرد. ♥️🕊 @shohada_vamahdawiat                      
ما از پرچم های تک رنگ خیری ندیده ایم. تابوت مارا با همین پرچم سه رنگِ مقدس تزیین کنید. @shohada_vamahdawiat                      
مثل آذر ماهِ کردستان نبودت سرد بود... _شادی روح شهدا صلوات🌹 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و چهارم ✨چند لحظه ای ساکت ماندند. دل دعبل گواهی می داد که نمی توانند به آن سادگی بگریزند. _آن شب که در کاروان سرایی نزدیک عماره از اتاق تان بیرون آمدید و به اتاق کناری رفتید و زن ها و دخترانی را که گریه می کردند، آرام کردید و نزدشان ماندید، من از پشت بام روبه رو، شما را می دیدم و به بزرگواری تان آفرین می گفتم. از همان شب، نام تان را برای دل خودم، سلما گذاشتم. به یادتان اشعاری سروده ام. شاید زمانی که پناهگاه امنی یافتید، چند بیتی از آن را برایتان خواندم. دوست دارم نام واقعی تان را بدانم. _اگر نمی رنجید، همان سلما خوب است! _چقدر شما عفیف هستید! زیبایی و پارسایی، برازنده شماست. _در خیالم نمی گنجید که شاعر اهل بیت، وقت و ذوق خود را برای شعر گفتن درباره یکی مثل من تلف کند! _شاعر یعنی ستایش گر خوبی و راستی و زیبایی. به نظر شما این چه معنایی دارد که دوباره چنین تصادفی یکدیگر را دیدیم؟ _معنایش را نمی دانم، ولی می دانم چیزی که معنا دارد نمی تواند تصادفی باشد. _از نظر من، دست تقدیر الهی در کار است. _پس باید خودش آن را معنا کند. پیش از آنکه به کوچه برسند، صدای پای اسبانی آمد که به تاخت نزدیک می شدند. دعبل به عقب نگاه کرد. مأمورها بودند. شرطه ها و صاحب گاری به دنبال شان می دویدند. دعبل به ثقیف گفت: تو فرار کن و به مسلم خبر بده. خود را به کوچه برسان و جایی پنهان شو. اگر بگیرنت، دیگر ثمن را نخواهی دید. _شما پس چه؟ دعبل فریاد کشید: گفتم برو! ثقیف انگار از خواب بیدار شده باشد، از گاری پایین پرید، کتاب ها را چنگ زد و مانند خرگوشی تیزپا دوید و خود را به کوچه رساند و ناپدید شد. چهار اسب از راه رسیدند و گاری را محاصره کردند. سلما حصیر و سبدها را کنار زد و با آرامش و متانت، پا روی چرخ گذاشت و از گاری پایین آمد. کنار دعبل ایستاد و دستمال را جلوی صورت گرفت. _به شما تبریک می گویم! با فوجی که می شد شهری را به تصرف درآورد توانستید دختر بی پناهی را دستگیر کنید. یادتان باشد من باعث شده ام که شما بتوانید انعام خوبی از ابراهیم موصلی بگیرید. پس آرام باشید و بگذارید این جوانمرد که می خواست مرا به منزلم بازگرداند برود. سوار گفت: برای همین تو را پنهان کرده بود؟ قرارتان در میوه فروشی بود؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
اللهُم إني أسالك إيماناً تُباشِر به قَلبي نیمه شب نهج البلاغه می‌خواند و در تبعیت از حضرت علی (؏) در فراق یارانش گریه می‌کرد: أین عمار؟ أین ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...🥀 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و پنجم ✨به دعبل نگاه کرد. _تو نبودی که گفتی سرت به خرید گرم بوده؟ کدویت کجاست؟ اسبی که کجاوه ای بر آن بود پیش آمد. شرطه ای دو جعبه از گاری برداشت و روی هم گذاشت تا سلما بتواند سوار کجاوه شود. سلما سوار شد. یکی از سواران به دعبل گفت: تو باید با ما بیایی. جرم کسی که مرغ خانگی را فراری دهد، سنگین است. سلما سر از کجاوه بیرون آورد. _بیهوده تهمت نزن مرد! همه می دانید که من خودم فرار کردم و بی آنکه بخواهم از این خیابان سر درآوردم. باز هم این کار را می کنم. این بیچاره داشت کدویی می خرید که من از گرد راه رسیدم. میوه فروش بود که مرا در خمره ای پنهان کرد تا دست تان به من نرسد. _به خدمت آن مردک هم می رسیم. با حلقه های تازیانه به دعبل اشاره کرد. _بعید است داروغه و قاضی باور کنند که ایشان این گاری را دزدیده و شما را زیر حصیر و سبد پنهان کرده و با آن سرعت از ما می گریخته تا ببرد و تحویل تان دهد. شرطه ای با طناب پیش آمد تا بازوان دعبل را ببندد. دعبل او را به چرخ گاری کوباند. سوار تازیانه اش را به حرکت درآورد و سینه او را هدف گرفت. دعبل با چابکی خود را کشید. نوک تازیانه، کنار بازویش، به گوش الاغ خورد. الاغ رم کرد و گاری را به سرعت با خود برد. صاحب گاری فریاد زد: به دادم برسید! الاغم را بگیرید! کسی توجهی نکرد. خودش بدوبیراه گویان در عقب گاری که دور می شد و سبدها را به زمین می انداخت راه افتاد. دیگر نفس دویدن نداشت. دعبل کنار کجاوه به دختر گفت: تمنا می کنم نام تام را از من دریغ نکنید! بگذارید لااقل دلم به این خوش باشد که نامتان را می دانم. شاید کاری از دستم برآمد. _زُلفا هستم. _خداحافظ زلفا! شاید باز همدیگر را دیدیم. دعبل به آن طرف خیابان دوید تا بلکه خود را به پل برساند. فاصله زیاد بود. شرطه ها دوره اش کردند. چندتایی را به زمین زد و دو تا را مانند دو لنگه کفش به هم کوبید. یکی از سوارها تیری در کمان گذاشت و به سویش نشانه رفت. _بایست و بیهوده خود را به کشتن نده! دعبل دست از تقلا کشید. بازوانش را بستند. سواره ای افسار اسب زلفا را گرفت و با همراهی دو سوار دیگر، به راه افتادند. زلفا پرده کجاوه را اندکی کنار زد و با نگرانی به دعبل نگاه کرد. انگار بخواهد بگوید متاسفم که به زحمت افتادید! از دعبل کاری برنمی آمد تا نگذارد او را به دربار بازگردانند. ناچار با لبخندی تلخ، بدرقه اش کرد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5