🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و نه
✨مسلم با آرنج به پهلویش زد تا در حضور پیشکار، مراقب زبانش باشد. دعبل گفت: نگران نباش. اینها شبیه سگان دست آموزند. آموخته اند تا دستور ندارند،چیزی نشنوند و نبینند. کورند و کر. این یکی شاید حق نداشته باشد با جعفر حرف بزند. برمکیان دوست دارند آداب و رسوم دربار دوره ساسانی را از نو زنده کنند. کجای این شکوه و جلال، شبیه ساده زیستی پیامبر است، خدا داند! دیگر کسی به دین کاری ندارد.
رو کرد به پیشکار.
_درست است؟
پیشکار نامه هایی را که در دست داشت به سینه فشرد و جوابی نداد.
اتاقک تاب می خورد و آرام دور خودش می چرخید و درون استوانه برج که به تدریج تنگ می شد، بالا می رفت. از پنجره های اتاقک و از روزنه های برج می دیدند که چگونه از زمین فاصله می گیرند. مسلم خود را به دیواره اتاقک چسباند.
_هر چه سن آدمی بالا می رود، بیشتر از ارتفاع می ترسد، دارم سرگیجه می گیرم.
_چشمانت را ببند و خودت را جای این جعفر بیچاره بگذار که باید هر روز از این چاه معکوس، بالا و پایین برود!
باز مسلم به پهلویش زد. دعبل به روی خود نیاورد.
_راه برگشتی نیست. انگار کن نمایش سرگرم کننده ای است که داری از آن لذت می بری! برای من که لذت بخش است. مرا به یاد برج بابل می اندازد. می رویم تا نمرود را ببینیم!
مسلم سر در گوش دعبل گذاشت.
_بس کن! یادت باشد که از محل زندانی بودن موسی بن جعفر«علیه السلام» چیزی نمی دانی. اگر لازم بداند، خودش به تو خواهد گفت.
پس از دقیقه ای به بالاترین نقطه رسیدند. خواجه ای دری از برج را باز کرد. اهرم چرخ دنده ای را چرخاند. پلی چوبی و کوچک پایین آمد و یک سرش روی ورودی اتاقک گذاشته شد. پیشکار با زبانه ای آهنی، پل را به کف اتاقک محکم کرد. هر سه از پل گذشتند و وارد سرایی بزرگ و مجلل شدند. نسیم خنکی می وزید و پرده ها را تکان می داد.
دعبل به سوی نرده های فلزی رفت و از آن ارتفاع، نیمی از بغداد و حصار و کشتزارها و باغ های و کوه های دوردست را تماشا کرد.
_نترس! بیا پایین را نگاه کن تا ببینی چقدر قد کشیده ایم. آدم ها اندازه مورچه شده اند. باید مراقب باشی زیر پا له شان نکنی.
مسلم نزدیک شد و نرده را محکم گرفت.
_این برج، شبیه مأذنه«گلدسته های مسجد که مؤذن برای اذان گفتن به آنجا می رود»، فقط خیلی بزرگتر و بالاتر.
خواجه رفت تا آمدن میهمانان را خبر دهد. پس از لختی بازگشت و با صدایی نجوا مانند و تیز گفت: داخل شوید!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
•
.
شهدا واقعا بندِ ناف تعلقات دنیا را
قیچی کردهاند و یادمان دادند کھ
باید از این دنیا به آسانی بگذریم ..
ــــــــــ ـ #حاجحسینیکتا
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
⭕️ خدایا ...!
مرا به خاطر گناهانی که
در طول روز با هزاران قدرتِ عقل
توجیه شان می کنم ببخش ....
👤 شهید دکتر مصطفی چمران
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی
✨دعبل لبخند زنان و شادمان از منظره ای که از شهر دیده بود با مسلم همراه شد.
از دری نقره ای با گل میخ های طلایی گذشتند و پا به ایوانی گذاشتند که انگار رو به آسمان، آغوش گشوده بود. جعفر و کنیزی زیبا کنار نرده ها، روی تختی نشسته بودند و شطرنج بازی می کردند. موهای خرمایی کنیز آن قدر بلند بود که در اطرافش بر فرش ابریشمین ریخته بود. جعفر برمکی مرد زیبایی بود که لباس ایرانی از حریر زرشکی رنگ از یکی از شانه هایش آویخته بود.
به چشمان درشتش سورمه کشیده بود. بالاتنه اش عریان بود. جبرئیلِ طبیب، شاخی میان دو کتفش گذاشته و مشغول حجامتش بود. سر باریک شاخ را می مکید. توی پیاله ای تا نیمه، خون بود.
جعفر در همان حال، وزیر سفیدش را که از عاج بود، بالا گرفته بود و می اندیشید در کدام خانه بگذارد.
ابوزکار آهسته بر طُنبور پنجه می زد و شعری را به آواز، زمزمه می کرد. شش زن زیبارو که در لباس و آرایش و قد و اندام همانند بودند و خنجری مرصع، زیر کمربند زرین شان بود،در اطراف ایستاده بودند. دعبل با خنده به جعفر گفت: بعید می دانم بر این بلندا، چنگال مرگ به تو برسد! درود بر تو!
مسلم آستین دعبل را کشید و سلام و تعظیم کرد.
جعفر جواب آنها را نداد. وزیر را مانند عقابی که بر شکارش فرود می آید، پایین آورد و اسب سیاه را زد و از صفحه بیرون پراند. لبخندی زد و نگاه تمسخر آمیزی به کنیز انداخت. دعبل مزاح آمیز گفت: از آداب بزرگی یکی آن است که جواب سلام میهمان را ندهند.
جعفر خود را به نشنیدن زد و به مسلم گفت: آن طور که جبرئیل طبیب و پدرش بختیشوع می گویند اگر همه آنچه را توصیه می کنند، انجام دهم و شراب نخورم، می توانم بالای صدو بیست سال عمر کنم. افسوس که از شراب نمی توان گذشت! من به صد سال نیز راضی ام.
کنیز تعظیمی کرد و بی آنکه عجله کند، در مقابل نگاه نگران جعفر، وزیر سیاه را به آرامی بر چند خانه لغزاند و با پوزخندی گفت: کاش به جای آن حرکت آتشین، دقت می فرمودید که در اطراف تان چه می گذرد!
سربازی را که جلو شاه سفید بود زد و وزیر را در آن خانه گذاشت.
_مرا ببخشید! کیش و مات!
جعفر راست نشست و به مهره ها خیره شد. جبرئیل ناچار شد شاخ را از میان دو کتف او بردارد و خون درون آن را توی پیاله بریزد. پیاله پر شد. دایره خونین بر پشت جعفر را با دستمالی تمیز کرد. زخم های کوچک نیشتر، خود را نشان داد. جعفر وقتی دید کارش تمام است، با پا به شاه سفید زد و آن را انداخت.
پیاله را از کنار ظرف انگور و انجیر برداشت و خونش را به آسمان بغداد پاشید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و یک
✨آزرده خاطر نگاهی به دعبل انداخت. دعبل گفت: شاه را که انداختی، مطلبی به ذهنم رسید. اگر امان دهی بگویم. از تصورش می خواهم آن قدر بخندم که روده بُر شوم!
جعفر برای اولین بار به او نگاه کرد و به علامت موافقت، تبسمی نشان داد. دعبل گفت: این حرفم نزدت امانت باشد. آرزو کردم کاش خلیفه نیز اینجا بود! در آن صورت اگر موفق می شدم هر دو تان را همزمان از این برج باشکوه، پایین بیندازم تا مثل بلا بر سنگفرش های سرسرا نازل شوید، نامم برای همیشه در تاریخ می ماند.
کنیز جلوی خنده اش را گرفت. جعفر اخمی کرد و به مسلم گفت: به راستی قدم تان شور بود! باغی را که کنار دجله داشتم باختم. درختان انجیر بی نظیری دارد! این انجیرها از آنجاست. امروز یادم رفت صدقه بدهم. باید برای خودم، اسپند و کُندر دود کنم. چشم خوردم!
دعبل گفت: در عوض، قدم مان برای این گیسوخانم مبارک بود! روزی که از چشمت افتاد، می تواند به آن باغ برود و دل به این خوش کند از انجیرهایی می خورد که دیگر جعفر از آن نصیبی ندارد!
جبرئیل حیرت زده به او نگاه می کرد و ابوزکار دقیقه ای بود که شعر را از یاد برده و پنجه اش از حرکت باز مانده بود. کنیز این بار نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. دعبل به او گفت: البته اگر سر حرفش بماند و آن باغ را به تو بدهد! هزار وعده خوبان یکی وفا نکند!
کنیز باز خندید.
_چه مرد زبان آور و ظریفی است! کیست این؟
جعفر به کمک طبیب لباس پوشید و ایستاد. انگشتان دو دست را به میان موهایش کشید و مرتب شان کرد.
_دعبل است.
_به قیافه اش می آید از زمین داران اهواز باشد.
_زمینش کجا بوده این فلک زده! سرمایه اش همین زبانی است که دارد. شاعری رافضی است.
_نامش را نشنیده ام.
_تا زمانی که عقل به سرش نیامده، نمی گذاریم نامش بر سر زبان ها بیفتد وگرنه شعرهای خوبی دارد. آمده تا از آخرین بافته هایش برایمان بخواند.
دعبل گفت: البته شما زحمت خودتان را بکشید و به وظیفه تان عمل کنید؛ اما به لطف الهی، گاه می بینم شعری را که دیروز گفته ام، امروز مردم کوچه و بازار برای هم می خوانند.
کنیز از نگاه جعفر ترسید که باز بخندد. مسلم چند قدمی پیش رفت و دفترهای شعر را لبه تخت گذاشت. کنیز اولین دفتر را برداشت و ورق زد. جعفر از مسلم پرسید: چطور است این بالا؟
_در این چند باری که افتخار داده اید اینجا خدمت برسم، هر بار خوف کرده ام!جرأت نمی کنم به شما و چشم انداز کنار نرده، نزدیک شوم! اگر سالم به پایین برگردم، سجده شکر می کنم! جایی است در همسایگی ابرها و قله ها و طایران بلندپرواز، و برازنده مقام والای شما! هر چند جایگاه درخور چون شمایی عرش برین است و بس!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و دو
✨جعفر شاد شد و گفت: تعبیر قشنگی بود! شعری بر این اساس برایم بساز و تقدیم کن. اگر استادانه باشد، شاید گفتم به خطی خوش بنویسند و اینجا بیاویزند. طوری باشد که ابوزکار بتواند تصنیفی ماندگار بر اساس آن بسازد. دوست دارم ابوزکار و گروه نوازندگان میان سیصد مغنیه نشسته باشند و شاه بیت شعر را همسرایی کنند!
مسلم و ابوزکار دست به چشم و سر بردند و تعظیم کردند. جعفر وزیرش را برای مسلم انداخت.
_این نزد تو باشد تا بدانی که باید هر چه زودتر شعر را با این سوار برایم بفرستی. به عنوان پیش پرداخت، حواله بَدره ای زر را برایت خواهم نوشت.
مسلم وزیر را بوسید و میان صفحه شطرنج گذاشت.
_من هنوز نتوانسته ام آن چنان که شایسته است از بزرگواری تان در نوشتن آن نامه، برای رهایی دعبل، تشکر کنم. شرمنده ام نکنید! شعر را تقدیم می کنم و هیچ نمی خواهم. خدا کند همیشه سایه تان برقرار باشد و این حقیر همواره مشمول بزرگواری تان باشم!
جعفر لبخند زد و انجیری برایش انداخت.
_بخور که مثلش را در بغداد گیر نمی آوری.
انجیری درشت و زرد بود. مسلم آن را درسته در دهان گذاشت و آرام جوید و سر تکان داد.
_انگار از بهشت آمده!
جعفر با خشنودی سر تکان داد. خواجه پیش آمد و نامه هایی را که از پیشکار گرفته بود، جلوی جعفر، روی میز کوچکی گذاشت. دعبل سینه صاف کرد و گفت: مرا بی گناه گرفتند و تازیانه زدند. دو روزی در حبس بودم. نامه ات رهایم کرد. به همراه استادم آمدم تا تشکر کنم. هر چند اگر کارگزاران و مأموران شما، اهل داد و انصاف بودند، نباید بی گناهی به زندان می افتاد و شلاق می خورد.
جعفر نگاه و لبخندش را متوجه کنیز کرد. مُهرش را از جیب درآورد و به او داد. نشست.
_آری انصاف نبود وگرنه باید زبانت را نیز می بریدند و ترتیبی می دادند که سال ها در سیاه چال بمانی!
دعبل بی صدا خندید.
_همین دو روز که مزه انصاف از نوع بنی عباسی را چشیدم، برایم بس است!
هنوز دور چشمش اندکی کبود بود. مسلم برای آنکه بحث را عوض کند گفت: او را ببخشید! ساده دل است و آداب نمی داند. گذشت زمان، ملایمش خواهد کرد. چطور است شعری از او انتخاب شود و ابوزکار با صوت داوودی اش بخواند و چنان طنبور را به ناله درآورد که گویی درخت طوبا به نغمه درآمده است!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🌿فرازی از وصیت نامه💌
خدایا..
معبودا..
از اینکه این انتظار بزرگ را به من عطا فرمودی، سپاسگزارم..
بارالها!
از اینکه گناهان مرا بخشیدی و من نمی توانم با این زبان شکرگذاری کنم، سرافکنده ام.
به رهبرم بگویید که من عاشق تو بودم، دوست داشتم به دیدن تو آمده و با تو درد دل کنم، و دستت را ببوسم.
اما دیگر فرصتی نیست، چون ندای هل من ناصر ینصرنی (امام) حسین، مرا می خواند.
پدر جان و مادر جان، وقتی شما سند جبهه رفتن مرا امضا کردید، در حقیقت سند شهادت مرا امضا کرده اید.
مبادا روزی که من شهید شدم، اشکی بر چشمانتان جاری شود...
تقاضا دارم دوچرخه ام را بفروشید و پولش را برای جبهه خرج کنید.
#شهید_اسماعیل_بنفشه♥️🕊
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و سه
✨جعفر نامه ای برداشت تا بخواند، اما به آسمان بغداد خیره شد.
_نگران نباش مسلم! شراب هرچه گس تر باشد، لذت بخش تر است! کسی که بر نیمی از جهان حکومت می کند و هارون چون چشمانش دوستش دارد، باید سینه ای گشاده چون این آسمان داشته باشد! من و پدرم تنها کسانی هستیم که می توانیم بدون کسب اجازه، بر هارون وارد شویم. خلیفه مرا که می بیند، آغوش می گشاید و می خندد و می گوید چرا دیر دیر به سراغم می آیی. حال با این همه قدرت و پشتوانه، دعبل هر چه بگوید و بسرای، مایه تفریح من است!
نامه را سرسری خواند. نی در مُرکّب زد و جمله ای بالای آن نوشت. نامه را روی تخت انداخت تا کنیز مهرش کند. کنیز انگشت خضاب شده اش را که ناخنی بلند و طلایی رنگ داشت، روی بیتی از دفتر شعر گذاشت و به جعفر گفت: این شعر را گوش کن. وقتی دیدگانم را می گشایم، بسیاری را می بینم، ولی انسانی نمی بینم!
برگشت و به دعبل نگاه کرد و گفت: کاش می گفتی ما را چه می بینی!
جعفر گفت: به گمانم در آغلِ گوسفندان از خواب بیدار شده و این شعر را گفته.
بلند خندید. دعبل هم خندید.
_بله، جایی بود شبیه آن پایین، شبیه این بالا.
مسلم به سرفه افتاد و کنیز قهقهه ای زد.
_خدایا چقدر این شاعر، مرد نترسی است! حیف که با این زبانش، زیاد زنده نخواهد ماند!
مسلم آهسته به دعبل گفت: چرا نمی توانی زبان به کام بگیری؟ این خُزعبلات به جای تشکر است؟
دعبل نیز آهسته طوری که جعفر بشنود گفت: کلوخ انداز را پاداش سنگ است! نگوید تا نشنود!
جعفر پرسید: برخی از بزرگان که به اینجا می آیند، به لکنت می افتند و سراپا می لرزند. کافی است اشاره ای کنم تا سرهایی بریده شود و والیانی را عزل، و دارایب شان را مصادره کنند. چگونه است که تو نمی هراسی؟
_آنها یا واهمه دارند که از تبهکاری هایشان باخبر شده باشی و یا به سکه های طلا و قدرتت چشم طمع دارند. من نه گناهی کرده ام، نه طمعی دارم. به نان و کشکی می سازم و سخنی می گویم که مقبول پروردگارم باشد.
_سالوس را کنار بگذار دعبل! پس برای چه به اینجا آمده ای؟ باید به مسجد می رفتی.
_برای دو مطلب آمدم. یکی اینکه بگویمت هر چه بُرجت را بالاتر ببری،اگر از آن بیفتی، سخت تر در هم می شکنی. اگر امروز می توانی با اشاره ای جانی بستانی و فرمانروایان سرزمین هایی را همانند این مهره های شطرنج، جابه جا کنی، دستی را هم باور داشته باش که می تواند در لحظه ای با تو چنین کند. دوم آنکه به من بگویی فرزند رسول خدا کجاست و چرا رهایش نمی کنید؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و چهار
✨جعفر تأملی کرد و پیاله خونی را برداشت و بیرون انداخت.
_در هر گوشه ای از این سرزمین پهناور، شورشی و فتنه ای است. هارون از آل ابی طالب بیش از دیگران وحشت دارد. می پندارد همه این خیزش ها و طغیان ها زیر سر آنهاست تا سرنگونش کنند. برای همین توهّم، بر آنها سخت می گیرد. سیاه چال ها پر است از علویان. تر و خشک با هم می سوزد. تو کدام شان را می گویی؟
_خود بهتر می دانی کدام بزرگ مرد را می گویم!
_اگر مرادت امام رافضیان، موسی بن جعفر«علیه السلام» است، همین نزدیکی هاست. او هم مانند تو زبان گزنده ای دارد و به کسی باج نمی دهد. اگر ذره ای نرمش نشان می داد، چنین حال و روزی نداشت و از زندانی به زندانی نمی افتاد. برای خودش قصری و خدم و حشمی داشت و هر کدام از فرزندانش را به کاری می گمارد.
_برای آنکه شب نرنجد، روز نمی تواند نور خود را مخفی کند! بگو کجاست؟ بگذار ببینمش.
_الحق که پیرو همان امامی! او در زندان فضل بن ربیع است. فضل کسی است که چشم دیدن برمکیان را ندارد. اگر به او توصیه کنم که بگذارد به دیدن موسی بروی، بلافاصله این موضوع را به گوش هارون می رساند تا مرا از چشم خلیفه بیندازد.
مسلم چشمکی به جعفر زد وپرسید: یعنی راهی نیست؟ امروز چشم امید همه به کیاست و تدبیر شما برامکه است!
جعفر برخاست و به دعبل نزدیک شد.
_شاید بتوانم با یک تیر، دو نشان بزنم. هارون را نسبت به فضل بن ربیع بدگمان می کنم تا موسی را به ما بسپارد و تو بتوانی هر وقت مایل بودی، او را ببینی. شرطش آن است که هارون را مدح کنی و خشنودش سازی. برایش قصیده ای بساز و بیاور. خودم تو را نزد او می برم.
_کاش به جای این خوش خدمتی ها، در اندیشه جلب رضایت فرمانروایی بودی که حکومتش جاودان و قدرت و دارایی اش بی پایان است!
جعفر شانه دعبل را فشرد.
_حوصله موعظه را ندارم. هر چیز به جای خود. از موقعیتی که پیش آمده استفاده کن. در جوانی می توان نداری را تحمل کرد، ولی سالخوردگی و نداری، سخت است. نرمش و پختگی نشان بده و برای آن روزها چیزی بیندوز!
دعبل دفترها را از کنیز گرفت و به طرف در راه افتاد. برگشت و سری به تأسف تکان داد.
_از کجا معلوم که به سالخوردگی برسم! خدایی که اکنون روزی ام می دهد، در آن زمان هم فکری برای این بنده بی نوایش می کند. تو مراقب باش عمری بلند بیابی تا از آنچه به فراوانی اندوخته ای، بهره ببری.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و پنج
✨جعفر رفت و خود را روی تخت انداخت.
_بس کن! موعظه هم اندازه ای دارد! اینجا می آیم که از آدم و عالم و بایدها و نبایدها دور باشم. به پیشنهادم بیشتر فکر کن. تصمیم دارم خانه ای و ماهیانه ای برایت در نظر بگیرم. این بار که نزدم آمدی می خواهم چون موم نرم باشی وگرنه نیایی بهتر است. امروز خلوتم را آشفتی و شعری هم نخواندی.
دعبل در را باز کرد.
_از همسایگی ابرها به زمین باز می گردم. فرصتی لازم است تا آن پایین، بیشتر به خودم و زندگی ام بیندیشم.
جعفر آرام آرام روی بالشی لم داد و نامه دیگری را برداشت.
_برو! پذیرایی باشد برای دیداری دیگر.
از برج که پایین آمدند، دعبل به اسب نزدیک شد تا نوازشش کند. غلام نگذاشت. چانه مسلم گرم شده بود. عصبانی بود و دست هایش را در هوا تاب می داد.
_من خیرخواهی رادر حقت تمام کردم! تو را به جایی بردم که بسیاری از شعرای دربار آرزویش را دارند! جعفر هر کسی را آن بالا راه نمی دهد. فرصتی طلایی بود که از دست دادی! می توانستی دلش را به دست آوری و به آلاف و اُلوف برسی، حیف که خیره سری! اگر پشت گوشت را دیدی، دیگر آن بالا را می بینی!
_همان عرش برین را می گویی! خوب آن مردک را بالا بردی و کنار خدا نشاندی! این کارها از من برنمی آید. جواب خدا را چه می دهی؟
_دست از یاوه گویی بردار! کمتر دیده بودم جعفر برای شاعری رافضی و پلیدزبان، این قدر بزرگواری و شکیبایی به خرج دهد! براستی که قدر نشناسی!
_باید استغفار کنم که با تو همراه شدم! عاقلانه نیست که به افول کنندگان آویزان شویم. خجالت نمی کشد که زنان را محافظ خودش قرار داده!
_خلوتسرای خودش است. خودش می داند. به کسی مربوط نیست. خدا می داند اگر تو جای او بودی چه می کردی! خدا شتر را می شناخته که به آن بال نداده. من شعری را که می خواهد برایش می سرایم و بدره ای را که وعده داده می گیرم. شعر است دیگر، هر چه مبالغه آمیزتر بهتر. خداوند دولت شان را مستدام بدارد! اگر دولت برمکیان همچنان برقرار بماند، من می توانم دیوار خانه ام را از خشت های طلا بسازم! تو هم برو و نان و کشکت را بخور و آروغ هایی بزن که زَهره اطرافیانت را بترکاند!
_بنی عباس و اعوان ایشان، اهل خدعه اند. جایی یک درهم خرج می کنند که بدانند دیناری سود می برند. من حق دارم محاسبه کنم که قرار است از کجای خودم بِبُرَّم و جلوشان بیندازم.
_چهار بیت شعر، این حرف ها را ندارد!
_برای چه می خواهد شعرت را به دیوار بیاویزد؟
_تا ببیند و لذت ببرد.
_من و تو و جعفر و هارون می میریم، اما شعر نمی میرد. آیندگان در آیینه شعرمان، ما و روزگارمان را می بینند.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت سی و شش
✨مسلم در سرسرا، یکی از شاعران نامدار دربار را که ابوالعتاهیه نام داشت دید و به سویش راه افتاد. دو سه قدم که رفت، روی برگرداند و گفت: اگر بگذارند شعری از تو بماند و یا شعرهایی را به تو نبندند که می خواهند.
دعبل پیش رفت و به ابوالعتاهیه سلام کرد و دستش را فشرد. ابوالعتاهیه که لاغر و زشت بود، از مسلم پرسید: این مرد بلندبالا و درشت اندام کیست؟ چه چهره بامَهابت و گیرایی دارد!
مسلم آهی کشید و گفت: خرفت شده ای استاد؟ ملک الموت من، دِعبِل خُزاعی!
ابوالعتاهیه با دندان های نامرتب و زردش خندید و دعبل را در آغوش گرفت.
_شعرهای خوبی از تو شنیده ام. سبک سُرایش تو را می پسندم. بیش از آن، از آزادگی ات خوشم می آید. کاش من هم می توانستم مثل تو باشم! می خواهم بیشتر ببینمت.
به مسلم گفت: سه شنبه شب، خانه ام محفلی است. ابونواس هم می آید. دعبل را بیاور.
دعبل از قصر جعفر بیرون آمد و نگاهی به برج و گنبدهای مارپیچ و قرمز و آبی اطراف آن انداخت. برج از بیرون چندان بلند و با اُبهت نبود.
آنچه را در آن ساعت از سر گذرانده بود، برایش مثل خوابی کوتاه و گذرا جلوه می کرد. دیدن کنیز جعفر او را به یاد زلفا انداخته بود. از نبود او خلائی در خود می دید که جایش را چیزی جز با او بودن پر نمی کرد.
نمی دانست او در چه شرایطی است. آیا باز حبسش کرده بودند؟ باز مجبورش کرده بودند آن لباس ها را بپوشد؟ تا کی می توانست مقاومت کند؟ آنها هزاران راه و حیله برای فریب و اجبار در اختیار داشتند. کسانی بودند که شیطان را درس می دادند، چه رسد به فرشته ای ضعیف و بی پناه.
پاهایش او را به سوی قصر موصلی می کشاند. تا به خود آید و بایستد، صد قدمی رفته بود. ایستاد. آن قصر با دیوارهای بلندش، مانند آهن ربایی، او را به سوی خود می کشید. شمشیرش را همراه نداشت. حتی خنجری با خود نیاورده بود. اگر نگهبان های قصر او را می دیدند می شناختند و به خدمتش می رسیدند. جلوتر نرفت.
پای بازگشت هم نداشت. میان چهارراهی ایستاده بود. اسب و گاری ها از کنارش می گذشتند و او آنها را نمی دید.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❣عمریست که دم به دم علی می گویم
در حال نشاط و غم، علی می گویم
❣تا حال علی گفتم و ان شاءالله
تا آخر عمر هم علی می گویم
یا علی مدد✋
#السلام_علیک_یامرتضی_علی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat