🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و چهارم
✨چند لحظه ای ساکت ماندند. دل دعبل گواهی می داد که نمی توانند به آن سادگی بگریزند.
_آن شب که در کاروان سرایی نزدیک عماره از اتاق تان بیرون آمدید و به اتاق کناری رفتید و زن ها و دخترانی را که گریه می کردند، آرام کردید و نزدشان ماندید، من از پشت بام روبه رو، شما را می دیدم و به بزرگواری تان آفرین می گفتم. از همان شب، نام تان را برای دل خودم، سلما گذاشتم. به یادتان اشعاری سروده ام. شاید زمانی که پناهگاه امنی یافتید، چند بیتی از آن را برایتان خواندم. دوست دارم نام واقعی تان را بدانم.
_اگر نمی رنجید، همان سلما خوب است!
_چقدر شما عفیف هستید! زیبایی و پارسایی، برازنده شماست.
_در خیالم نمی گنجید که شاعر اهل بیت، وقت و ذوق خود را برای شعر گفتن درباره یکی مثل من تلف کند!
_شاعر یعنی ستایش گر خوبی و راستی و زیبایی. به نظر شما این چه معنایی دارد که دوباره چنین تصادفی یکدیگر را دیدیم؟
_معنایش را نمی دانم، ولی می دانم چیزی که معنا دارد نمی تواند تصادفی باشد.
_از نظر من، دست تقدیر الهی در کار است.
_پس باید خودش آن را معنا کند.
پیش از آنکه به کوچه برسند، صدای پای اسبانی آمد که به تاخت نزدیک می شدند. دعبل به عقب نگاه کرد. مأمورها بودند. شرطه ها و صاحب گاری به دنبال شان می دویدند. دعبل به ثقیف گفت: تو فرار کن و به مسلم خبر بده. خود را به کوچه برسان و جایی پنهان شو. اگر بگیرنت، دیگر ثمن را نخواهی دید.
_شما پس چه؟
دعبل فریاد کشید: گفتم برو!
ثقیف انگار از خواب بیدار شده باشد، از گاری پایین پرید، کتاب ها را چنگ زد و مانند خرگوشی تیزپا دوید و خود را به کوچه رساند و ناپدید شد. چهار اسب از راه رسیدند و گاری را محاصره کردند.
سلما حصیر و سبدها را کنار زد و با آرامش و متانت، پا روی چرخ گذاشت و از گاری پایین آمد. کنار دعبل ایستاد و دستمال را جلوی صورت گرفت.
_به شما تبریک می گویم! با فوجی که می شد شهری را به تصرف درآورد توانستید دختر بی پناهی را دستگیر کنید. یادتان باشد من باعث شده ام که شما بتوانید انعام خوبی از ابراهیم موصلی بگیرید. پس آرام باشید و بگذارید این جوانمرد که می خواست مرا به منزلم بازگرداند برود.
سوار گفت: برای همین تو را پنهان کرده بود؟ قرارتان در میوه فروشی بود؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️تو برای امام زمان(عج) شهر رو خوشگل کردی؟
میدونی چجوری میشه شهرو برای حضور امام خوشکل کنیم!؟🥺☺️❤️
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
اللهُم إني أسالك إيماناً تُباشِر به قَلبي
نیمه شب نهج البلاغه میخواند
و در تبعیت از حضرت علی (؏)
در فراق یارانش گریه میکرد:
أین عمار؟ أین ذوالشهادتین؟
کجاست عمار؟ کجاست...🥀
#شہید_سیدحسین_علم_الهدی
#فرمانده_سپاه_هویزه
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و پنجم
✨به دعبل نگاه کرد.
_تو نبودی که گفتی سرت به خرید گرم بوده؟ کدویت کجاست؟
اسبی که کجاوه ای بر آن بود پیش آمد. شرطه ای دو جعبه از گاری برداشت و روی هم گذاشت تا سلما بتواند سوار کجاوه شود. سلما سوار شد. یکی از سواران به دعبل گفت: تو باید با ما بیایی. جرم کسی که مرغ خانگی را فراری دهد، سنگین است.
سلما سر از کجاوه بیرون آورد.
_بیهوده تهمت نزن مرد! همه می دانید که من خودم فرار کردم و بی آنکه بخواهم از این خیابان سر درآوردم. باز هم این کار را می کنم. این بیچاره داشت کدویی می خرید که من از گرد راه رسیدم. میوه فروش بود که مرا در خمره ای پنهان کرد تا دست تان به من نرسد.
_به خدمت آن مردک هم می رسیم.
با حلقه های تازیانه به دعبل اشاره کرد.
_بعید است داروغه و قاضی باور کنند که ایشان این گاری را دزدیده و شما را زیر حصیر و سبد پنهان کرده و با آن سرعت از ما می گریخته تا ببرد و تحویل تان دهد.
شرطه ای با طناب پیش آمد تا بازوان دعبل را ببندد.
دعبل او را به چرخ گاری کوباند. سوار تازیانه اش را به حرکت درآورد و سینه او را هدف گرفت. دعبل با چابکی خود را کشید. نوک تازیانه، کنار بازویش، به گوش الاغ خورد. الاغ رم کرد و گاری را به سرعت با خود برد. صاحب گاری فریاد زد: به دادم برسید! الاغم را بگیرید!
کسی توجهی نکرد. خودش بدوبیراه گویان در عقب گاری که دور می شد و سبدها را به زمین می انداخت راه افتاد. دیگر نفس دویدن نداشت.
دعبل کنار کجاوه به دختر گفت: تمنا می کنم نام تام را از من دریغ نکنید! بگذارید لااقل دلم به این خوش باشد که نامتان را می دانم. شاید کاری از دستم برآمد.
_زُلفا هستم.
_خداحافظ زلفا! شاید باز همدیگر را دیدیم.
دعبل به آن طرف خیابان دوید تا بلکه خود را به پل برساند. فاصله زیاد بود. شرطه ها دوره اش کردند. چندتایی را به زمین زد و دو تا را مانند دو لنگه کفش به هم کوبید. یکی از سوارها تیری در کمان گذاشت و به سویش نشانه رفت.
_بایست و بیهوده خود را به کشتن نده!
دعبل دست از تقلا کشید. بازوانش را بستند. سواره ای افسار اسب زلفا را گرفت و با همراهی دو سوار دیگر، به راه افتادند. زلفا پرده کجاوه را اندکی کنار زد و با نگرانی به دعبل نگاه کرد. انگار بخواهد بگوید متاسفم که به زحمت افتادید! از دعبل کاری برنمی آمد تا نگذارد او را به دربار بازگردانند. ناچار با لبخندی تلخ، بدرقه اش کرد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و ششم
✨مسلم با نامه ای از جعفر برمکی از راه رسید و آن را به سینه داروغه کوبید.
_شکاری که کرده ای از دهانت بزرگتر است. تا خفه ات نکرده، آزادش کن!
داروغه با دیدن مهر نامه از جا پرید و تعظیم کرد. مسلم با بیزاری روگرداند و گفت: راه بیفت!
دعبل را از راهرویی تنگ و تیره گذراندند و به حیاط زندان آوردند. نور روز چشمانش را زد. مسلم با اسبی اضافه، انتظارش را می کشید. به زحمت سوار شد. مسلم سراپایش را ورانداز کرد.
_جعفر بالای برجش به بزم نشسته بود. نتوانستم زودتر از این نامه ای بگیرم و بیایم. ببین چه بر سرت آورده اند!
_دیرتر هم می آمدی طوری نبود. حال و روز خوبی ندارم. زندان و زنجیر و تازیانه، دوای دردم است. حالم را جا آوردند. خیلی هم بد نمی گذشت.
مسلم او را به خانه ای که برایش اجاره کرده بود برد. ثقیف کنار حوض و چاه آب، کمک کرد تا اربابش صورت خاک و خونی خود را بشوید.
توی اتاق، دعبل ناله کنان پیراهنی را که به پشتش چسبیده بود درآورد. ثقیف روی تاول های تازیانه، مرهم قهوه ای رنگی کشید که ثمن با گیاهان دارویی ساخته بود. مسلم میان درگاه اتاق ایستاد و پیراهن نوی به سوی ثقیف انداخت.
_تو را چه به این ماجراجویی ها! شانس آورده ای که پیش از رسیدن نامه، تو را نشناخته اند و گرنه تا من برسم، پوستت را کنده و پر از کاه کرده بودند.
ثقیف پارچه ای شمعی روی مرهم چسباند و کمک کرد تا دعبل پیراهن را بپوشد.
_قرار بود کنیزی برای خودت بخری، نه آنکه سوگلی ابراهیم موصلی را پنهان کنی و بخواهی به خانه ات بیاوری.
دعبل به تأسف سری جنباند.
_با داشتن دوستی چون تو، به دشمن نیازی ندارم! اگر تو درباره ام چنین گمانی داشته باشی، از دیگرانی که ماجرا را از زبان تو بشنوند، چه انتظاری می توان داشت!
ثقیف گفت: هر مرد خوب وقتی دید آن دختر بی گناه می خواسته از دست میوه فروش، از دست سرباز فرار می کرده، باید نجات می داد. دعبل هم خیلی خوب بوده! میوه فروش خیلی بد بوده! ریش داشته تا زیر چشم! چشم داشته اندازه سوراخ دماغ!
دعبل خندید.
_خیلی بانمک است! نه؟
مسلم به ثقیف زل زد.
_هیس! خودش زبان دارد به اندازه این فرش! تو نمی خواهد با این فصاحت و بلاغت، از این عاشق پیشه دفاع کنی!
رو کرد به دعبل.
_چرا دیگر شرطه ها را کتک زدی؟ مست که نبودی، بودی؟ می خواستی جلوی آن مرغ عشق، خودنمایی کنی؟ دیدی که او را با احترام تمام به قصرش بازگرداندند و تو را مثل گلیمی، گرد و خاک تکاندند. دست شان درد نکند!
دعبل پوزخندی زد و مقابل استادش ایستاد. باز دور یکی از چشمانش کبود بود.
_او همان همسفری است که تعریفش را می کردم.
مسلم نمی دانست به کدام چشم شاگردش نگاه کند.
_کدام همسفر؟ همان سلما؟ چطور ممکن است!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
#مدح_امام_باقر_ع
با " کعب الاحبار" و "هریره" دین نمی ماند
با " قال باقر" شیعه تا اینجا رسیده
✍شاعر: داوود رحیمی
#ولادت_امام_باقر_ع_مبارک_باد
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حدیث_مهدوی
✨حضرت محمد (ص) فرمودند:
آگاه باشيد که مهدی (عج) انتقامگر از ستمگران است.✨
#او
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#شهدا_زنده_اند
آن سورهی لبخند نمیآید ...آه!
از پیش خداوند نمیآید ... آه!
سردار! چه کردهای شما با دل ما
دل تنگیمان بند نمیآید ... آه!
🔸شاعر: مرضیه شهیدی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ایران_حاج_قاسم_سلیمانی_است
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و هفتم
✨دعبل بی صدا خندید و سر تکان داد.
_در طول سفر پرهیز می کردم ببینمش. نمی خواستم آتش اشتیاقم تیز شود و به روی نگهبان هایش تیغ بکشم. خواست خدا بود که ناگهان مثل آیه ای روشن، نازل شود و چنین بیچاره ام کند! باور کن اگر آن تازیانه ها و مشت و لگدها را نمی خوردم، مانند شوریده ای به دنبالش می رفتم و ابراهیم موصلی را در آن وقت که سعی دارد به او آواز یا دف و طنبور بیاموزد، درجا خفه می کردم.
_هر چند دستت به او نمی رسد، اما علاقه به چون اویی می تواند به شعرهایت سوز و گداز بیشتری بدهد. عشق از سر می افتد و تنها شعر آتشینش می ماند.
_تا ببینیم خدا چه می خواهد. می بینی که من به سراغش نرفته بودم. کدویی خریده بودم تا ثمن برایم قلیه بپزد. تازه پولش را داده بودم که دیدم بانویی بلند قامت دوید توی دکان و دنبال جایی گشت که پنهان شود. سعی می کرد با دستمال، چهره زیبایش را از نامحرم بپوشاند. مرا ندید. قلبم گواهی داد خودش است. چشمانش را که دیدم با ناباوری فهمیدم همان سلماست که دوباره سر راهم سبز شده. دلتنگش بودم. خدا هم که مهربان است. او را آورد همانجا که من بودم. وقتی به من گفت«همسفر» الهامم شد که او همسفر همه دنیا و آخرت من است.
مسلم هر دو دست را تکان داد، یعنی کافی است.
_خوب گوش کن! ناچار شدم به جعفر بگویم که بازگشته ای. وقتی نامه را می نوشت گفت می خواهد ببیندت. در خواب هم نمی دید که چنین ساده و بی زحمت، با یک نامه، نمک گیرمان کند.
ثمن با ظرفی میوه آمد. مسلم راه باز کرد. ثقیف ظرف را گرفت و کنار کتاب و دفترها گذاشت. دعبل نشست. هلویی را گاز زد. آب هلو که از موی چانه اش چکید، خندید.
_اینجور نگاهم نکن استاد! دو روز است جز کفی نان کپک زده و ظرفی آب گرم که بوی قفس مرغ و خروس می داد، چیزی نخورده ام. جایت خالی، ضیافتی بود که در آن تازیانه، میزبانی می کرد و برایم آواز می خواند! بیا بنشین و همراهی کن. دوست ندارم یکی مانند طلب کارها در آستانه اتاق ایستاده باشد و من مشغول خوردن باشم.
مسلم تکان نخورد.
_بگو تکلیف چیست تا خیالم راحت شود؟
دعبل با گردش چشم به اطراف و به ثقیف و ثمن اشاره کرد.
_تو هم نمک گیرم کرده ای. باشد، می آیم. خدایا از پیشروی گام به گام شیاطین به تو پناه می برم! با همین قیافه می آیم و چند شعری از این دفترها برایش می خوانم. کوفتش شود! همین و بس. شاید گذاشت امامم را ببینم.
_چه معلوم! شاید هم دوباره آن پری چهره فتنه انگیز را دیدی.
مسلم با شادی خندید و راه افتاد برود.
_فقط بگذار شعرها را من انتخاب کنم. ناهار منتظرت هستم. چند تا از آن دفترها را هم بیاور.
دعبل هسته هلو را به تُنگی خالی روی طاقچه کوبید و خواست دراز بکشد که سوزش پشتش امانش را برید. صاف نشست. عصبانی بود. چند لحظه ای سر را پیش انداخت.
ناگهان متوجه ثقیف و ثمن شد که کنار هم ایستاده بودند و خیره نگاهش می کردند.
آرام گفت: نمایش تمام شد. بروید دنبال کارتان.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أین_الرجبیون
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و هشتم
✨پیشکاری ویژه آن دو را به سرعت از باغ و بستان هایی بزرگ و پر گل و گیاه و از چند صحن و سرای پر نقش و نگار و شلوغ گذراند.
اعیان و اشراف خوش لباسی که با صاحب منصبان و مستوفیان گفتگو می کردند، با دیدن پیشکار ویژه، خود را عقب می کشیدند و راه باز می کردند. بیشتر لباس ها و کلاه ها ایرانی بود. فراوان بودند عرب هایی که برای خوشایند برمکیان، لباس ایرانی پوشیده بودند.
از ایوانی بلند و از سه در تودرتوی سنگین و بزرگ که هر یک با ده نگهبان، محافظت می شد و از راهرویی گذشتند و از پلکانی مارپیچ بالا رفتند. به برجی مرتفع رسیدند که بلندتر از هر برج و باروی دیگری در بغداد بود. این برج در ارتفاع بالا با پل هایی به ساختمان های اطرافش متصل بود.
در آنجا که شبیه حیاط خلوتی بود، پنجاه سرباز نگهبانی می دادند. اسبی که دعبل زیباتر از آن ندیده بود، گوشه ای ایستاده بود. غلامی با ملایمت بر پشتش قَشو می کشید. مسلم آهسته گفت: اسب محبوب جعفر است.
_خدایا چه اسبی! کاش می شد به جای ملاقات با جعفر، اجازه می دادند ساعتی همینجا بایستیم و این نازنین را تماشا کنیم! حیف از این اسب!
مسلم چشم غرّه ای رفت و لب به دندان گزید. پیشکار درِ برج را باز کرد. داخل فضای دودکش مانند آن شدند. در آن میان، اتاقکی چوبی بود. از بالا طنابی ضخیم به آن وصل بود. هر سه توی اتاقک ایستادند. پیشکار زنگوله ای را از میخی برداشت و تکان داد.
صدای آن در برج پیچید. کبوتری آن بالاها بال بال زد. اتاقک از جا کنده شد و آرام آرام بالا رفت. دعبل هیجان زده بود. تاکنون چنین چیزی ندیده بود. مسلم توضیح داد: جایی بالای برج، دو گاو نر قوی با شلاق غلامی در دایره ای به حرکت در می آیند و چرخ چوبی بزرگی را حول محورش می چرخانند. این چرخ با چرخ دنده های خود، قرقره ای را می چرخاند که در نتیجه طناب کشیده می شود و این اتاقک بالا می رود. همیشه از این بالا رفتن و دوباره پایین آمدن بدم می آید. ترسناک است!
_نترس! شبیه ماجرای چرخ چاه است و دلو. فقط این یکی، چاهی است در آسمان.
_جعفر خیلی احترام مان کرده که به خلوتگاه خود راه مان می دهد. قدر اهل هنر را می داند.
دعبل گفت: می داند نخستین بار است که به دربار آمده ام. می خواهد مرا مرعوب«ترساندن» مقام و موقعیتش کند. همین که ببیند خود را باخته ام و جلال و جبروتش چشمم را پر کرده، ارضا می شود. من اما چنین فرصتی به او نمی دهم. اگر آن طور که پیش بینی کرده، احساس حقارت کردم و تسلیمش شدم و طوق بندگی اش را به گردن انداختم، این بار برای آنکه تحقیرم کند، شاید در اصطبلش، مرا به حضور بپذیرد!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5