eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
پيرمردى نورانى همراه با چند نفر به سوى خانه خديجه مى روند. بيا ما هم آنجا برويم ببينيم چه خبر است. آن پيرمرد ابوطالب است، فرزند عبدالمطلّب. او رئيس طايفه بنى هاشم است. آنها براى ديدار با خديجه وارد خانه او مى شوند. خديجه با آمدن آنها خوشحال مى شود. اكنون ابوطالب چنين مى گويد: ــ من آمده ام تا از تو خواهشى بكنم. ــ بفرماييد. هر كارى داشته باشيد من انجام مى دهم. ــ محمّد، پسر برادرم را حتماً مى شناسى. ــ آرى، او را مى شناسم. در امانت دارى زبانزد همه است. ــ تقاضاى من اين است كه به او در كاروان تجارى خود كارى بدهيد. من مى خواهم او را داماد كنم. شايد بتوانم با مزدى كه به او مى دهيد زندگى اش را سر و سامان بدهم. ــ باشد، به او بگوييد خود را براى سفر شام آماده كند. من به ديگران يك شتر به عنوان مزد مى دهم; امّا به محمّد(ص) دو شتر خواهم داد. ــ خيلى ممنونم. خدا به شما بركت بدهد. اكنون ابوطالب نزد محمّد مى رود تا به او خبر بدهد كه خديجه با پيشنهاد او موافقت كرده است. محمّد(ص) هر چه زودتر بايد براى سفر آماده شود. به راستى آيا محمّد(ص) مى تواند به خوبى تجارت كند؟ او كه تا به حال تجربه تجارت ندارد و فقط در كوه ها و بيابان ها چوپانى كرده است. ابوطالب از خدا مى خواهد كه او در اين سفر موفّق شود، در اين صورت شايد در سفرهاى بعدى هم خديجه از او كمك بخواهد. عبدالله، پدر محمّد(ص) سال ها پيش، قبل از تولّد او از دنيا رفت. آمنه، مادر او هم خيلى سال است فوت كرده است. همه دلخوشى محمّد(ص)، عمويش ابوطالب است. ابوطالب خيلى خوشحال است. وقتى محمّد(ص) از سفر برگردد مى تواند براى او به خواستگارى برود و دخترى نجيب و خوب براى او بگيرد. خديجه با خدمتكار خود مَيسِره سخن مى گويد: ــ اى ميسره! محمّد را مى شناسى؟ ــ آرى، كيست كه خوبى و امانت دارى او را نشنيده باشد. ــ قرار است كه او در اين سفر همراه شما باشد. حتماً مى دانى كه او از نسل ابراهيم(ع) است و احترامش لازم است. از تو مى خواهم تو در اين سفر همراه او باشى و او را يارى كنى. ــ چشم، بانوى من! چند روز مى گذرد، ديگر وقت سفر به شام است. اكنون محمّد(ص) بيست و پنج سال دارد و مى خواهد براى مدّتى از عموى خود جدا بشود. او براى خداحافظى به خانه عمويش، ابوطالب مى رود. ابوطالب او را در آغوش مى گيرد و برايش دعاى سفر مى خواند و از خدا مى خواهد تا او به سلامتى، اين سفر را پشت سر بگذارد. محمّد(ص) به سوى كعبه مى رود و گرد آن طواف مى كند و با خداى خويش سخن مى گويد و آماده حركت مى شود. او بايد سريع خودش را به محل كاروان برساند. 🌸🌸🌸🌸💐🌸🌸🌸🌸 @shohada_vamahdawiat @hedye110
روزهاى روشن گرى، روز ششم ربيع الأول تا روز آخر ربيع الثانى سال 11 هجرى قمرى 56 ـ مبارزه اقتصادى فاطمه(عليها السلام) فاطمه(س) از يك طرف داغدار پدر است، هنوز مصيبت او را فراموش نكرده است، از طرف ديگر مظلوميّت على(ع)، قلب او را به درد آورده است. اگر چه فاطمه(س) بيمار شده است، امّا هنوز به فكر يارى امام خود است. فاطمه(س)كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ! 57 ـ تصميم براى غصب فدك در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل شده است. در اين جلسه خليفه همراه با عُمَر و جمع ديگرى حضور دارند. عُمَر مشغول سخن گفتن با خليفه است: ــ اى خليفه! تو مى دانى كه مردم بنده دنيا هستند و همه به پول علاقه دارند، تو بايد فدك را از فاطمه بگيرى تا مردم به اين خاندان علاقمند نشوند. ــ امّا فدك از آنِ فاطمه است، همه مردم اين را مى دانند، سه سال است كه فدك در دست اوست. ــ من فكر همه چيز را كرده ام، فقط كافى است نماينده و كارگزار فاطمه را از فدك بيرون كنى. ابوبكر سخن عُمَر را قبول مى كند، عدّه اى را مأمور مى كند تا به فدك بروند و كارگزار فاطمه(س) را از آنجا بيرون كنند. 58 ـ اعتراض على(عليه السلام) به غصب فدك على(ع) به ابوبكر اين نامه را مى نويسد: "به خدا قسم، اگر اجازه داشتم با شما جنگ مى كردم و با شمشير خود همه شما را به سزاى كارهايتان مى رساندم...من همان كسى هستم كه در جنگ ها به استقبال مرگ مى رفتم، آيا يادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله مى كردم؟ امّا من امروز در مقابل همه سختى ها صبر مى كنم". 59 ـ ترس شديد ابوبكر ابوبكر دستور مى دهد تا مردم در مسجد جمع شوند، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند. ابوبكر چنين مى گويد: "اى مردم! من مى خواستم پولِ فدك را صرف تقويت سپاه اسلام بنمايم، امّا على با اين نظر مخالفت كرده و مرا تهديد كرده است، گويا او با اصل خلافت من مخالف است. من از همان روز اوّل، از درگير شدن با على مى ترسيدم و از جنگ با او گريزان بودم". 60 ـ عُمَر، خليفه را دلدارى مى دهد عُمَر برمى خيزد و چنين مى گويد: "خليفه! چرا اين قدر ترسو و ضعيف هستى؟ من چقدر زحمت كشيدم تا اين خلافت را براى تو آماده كردم، امّا تو حاضر نيستى از آن بهره مند بشوى. من بودم كه نيروهاى شايسته و كاردان را گرد تو جمع كردم و دشمنانت را آرام كردم. اگر من با تو نبودم على، استخوان هاى تو را در هم شكسته بود... از تهديد على وحشت نكن". چه بسا كه سخنان ابوبكر و عمر، چيزى جز عوام فريبى نباشد، آنان قبلاً با هم هماهنگ كرده بودند و اين سخنان را گفتند تا مردم را فريب بدهند. ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽ حتماً شنيده اى كه آفتابِ روز قيامت بسيار جانسوز است و آنجا هيچ سايه اى وجود ندارد، مگر سايه رحمت خدا. خداوند گروهى از بندگانش را در سايه عرش خويش قرار مى دهد به گونه اى كه حتّى آن آفتاب سوزان، آنها را آزار نمى دهد. حضرت موسى(ع) كه در مورد آفتابِ روز قيامت، مطالبى را شنيده بود به خداوند عرضه داشت: "خدايا! روز قيامت چه كسانى را در سايه عرش خود جاى مى دهى؟". و خداوند در جواب حضرت موسى(ع) فرمود: "اى موسى!كسانى كه قلب هاى پاكى دارند و در دنيا به طاعت و بندگى من دل خوش هستند و به مسجدها پناه مى برند، همان طور كه پرندگان به لانه هايشان پناه مى برند و همواره از گناه دورى مى كنند". شما فكر مى كنيد اگر اين ويژگى ها در كسى وجود داشته باشد، فقط در روز قيامت در سايه رحمت خدا خواهد بود؟ نه، آن كس كه قلب پاكى دارد و از ديگران كينه به دل ندارد و به طاعت خدا دل خوش كرده است در همين دنيا هم در سايه رحمت خدا است. در اين عصرِ فولاد و ماشين كه انسان ها به دنبال آرامش هستند آن كس كه به مسجد پناه مى برد به آرامش واقعى رسيده است. پرندگان را ديده اى كه چگونه در لانه خويش در كمال آرامش هستند؟ روح من و تو هم فقط در سايه مسجد است كه آرام مى شود و گمشته خود را مى يابد. هيچ چيز نمى تواند روح جستجوگر آدمى را آرام كند مگر پناه بردن به آن چيزى كه خدا آن را مايه آرامش قرار داده است. خوب است اشاره كنم به اين كه اگر ما به دنبال عرفان واقعى هستيم و مى خواهيم به خدا نزديك شويم بايد آن را در خانه او بيابيم. به راستى چه شده است كه عدّه اى روز و شب به دنبال خدا مى دوند و سر از عرفان هاى آن چنانى در مى آورند امّا با خانه دوست هيچ آشنايى ندارند! كسانى كه ادّعا مى كنند، عارف هستند و جوانان ما را به سوى خود جذب مى كنند، چرا با خانه دوست بيگانه اند. براى همين است كه اين عرفان نماها نمى توانند، مايه آرامش شوند، چرا كه خداوند آرامش را در خانه خويش نهاده است و اين پذيرايى را از كسانى مى كند كه در خانه او مهمانش شوند.🌹🌹🌹🌹 <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 كشتن ابن زياد با دقّت برنامه ريزى شده و قرار است طبق برنامه عمل شود. آيا شما از رمز اين عمليّات خبر داريد؟ ــ برايم آب بياوريد! قرار شد هر وقت شَريك اين جمله را بر زبان آورد، حمله آغاز گردد. هنوز آنان مشغول سخن هستند كه ناگهان سربازان ابن زياد از راه مى رسند. سربازان در حياط خانه مى ايستند و ابن زياد همراه با مِهْران، غلام خود، وارد اتاق مى شود. مسلم در پشت پرده اى كه در اتاق بود، مخفى مى شود. ابن زياد كنار شَريك مى نشيند و حال او را مى پرسد. شَريك جواب او را مى دهد و سعى مى كند با سخنان خود ابن زياد و غلام او را سرگرم كند. اكنون زمان مناسبى است، تمام حواس ابن زياد به سخنان شَريك است. ــ برايم آب بياوريد! ابن زياد خيال مى كند كه شَريك تشنه است; امّا تو كه مى دانى منظور شَريك از درخواست آب چيست. امّا از آب خبرى نمى شود. براى بار دوّم مى گويد: ــ برايم آب بياوريد! ابن زياد مى گويد: چرا براى شَريك آب نمى آوريد؟! هانى دستور مى دهد تا براى شَريك آب بياورند. امّا شريك كه آب نمى خواهد! شريك براى سوّمين بار فرياد مى زند: "واى بر شما! مرا سيراب كنيد; اگر چه به قيمت جانم تمام شود!". اينجاست كه مِهْران، غلام ابن زياد متوجّه مى شود كه نقشه اى در كار است; براى همين دست ابن زياد را فشار مى دهد و به او مى فهماند كه بايد سريع خانه هانى را ترك كند. ابن زياد بلند مى شود و با عجله خانه هانى را ترك مى كند. شريك رو به مسلم مى كند و مى گويد: "چرا از اين فرصت خوب استفاده نكردى؟ چرا اين فاسق را نكشتى؟ مگر رضايت خدا در كشتن اين نامرد نبود؟". مسلم در جواب مى گويد: "موقعى كه من آماده بودم تا به ابن زياد حمله كنم به ياد حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) افتادم كه فرموده اند: "مؤمن هيچ گاه كسى را ترور نمى كند"". خواننده عزيز! اين اوّلين سند ضد تروريسم است. درست است كه ابن زياد جنايتكار است; امّا مسلم او را ترور نمى كند. مسلم معتقد است كه با دشمن هم بايد جوانمردانه برخورد كرد! بايد دشمن را به ميدان جنگ دعوت كرد و در حالى كه او هم شمشير در دست دارد و مى تواند از خود دفاع كند به او حمله كرد. همه مى گويند: "با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا". امّا راه و رسم مسلم غير از اين است: "با دوستان مروّت، با دشمنان مروّت!". آرى درست است كه ابن زياد، نامردى است كه خون عدّه زيادى از مردم بى گناه را بر زمين ريخته است; امّا در مرام مسلم، حمله به ابن زياد، در هنگامى كه به عيادت بيمار آمده است، عين نامردى است. درست است كه اگر مسلم به ابن زياد حمله مى كرد، قيام امام حسين(ع) پيروز مى شد و اين همه حوادث خونبار در كربلا پيش نمى آمد; امّا آن وقت، همه اينها به قيمت يك نامردى بود. در اين معامله مهم، مسلم مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام مسلم است. براى همين است كه هر كس مكتب شيعه را بشناسد، شيفته آن مى شود. مسلم را نگاه كن! چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد. 🌹🌷🔵🌹🌷🔵🌹🌷🦋 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ابن زياد سخت آشفته است. او به دنبال مسلم مى گردد; امّا هر چه تلاش مى كند، نمى تواند ردّ پايى از مسلم پيدا كند. سرانجام ابن زياد نقشه اى مى كشد و با اين نقشه موّفق مى شود، مسلم را بيابد. آيا شما از نقشه ابن زياد اطّلاع داريد؟ آيا خبر داريد او جاسوسى را به شكل عاشق در مى آورد؟! او به يكى از مأموران خود به نام مَعقِل مأموريّت ويژه اى مى دهد. مَعقِل اهل شام است و اهل كوفه، او را نمى شناسند. امروز بايد مَعقِل، طبق نقشه ابن زياد به مسجد كوفه برود. حتماً مى پرسى براى چه كارى؟ ابن زياد به او پول بسيار زيادى مى دهد و به او مى گويد: "اكنون به مسجد كوفه مى روى و چند روز با هيچ كس حرف نمى زنى و فقط به نماز و عبادت مشغول مى شوى! در اين مدّت دقّت مى كنى كه چه كسى بيشتر از همه نماز مى خواند، پس نزد او مى روى و چنين مى گويى: "من اهل شام هستم و شنيده ام كه نماينده حسين بن على در اين شهر مى باشد; من پول زيادى همراه دارم كه مى خواهم به ايشان بدهم"". خواننده محترم! هر جا كه دستِ زور نمى تواند كارى بكند، دستِ تزيور، كارساز است! مَعقِل به مسجد كوفه مى آيد و مشغول خواندن نماز مى شود. و سرانجام گمشده اش را پيدا مى كند. نگاه كن! او اكنون نزد مسلم بن عَوْسجه نشسته است. مَعقِل به او چنين مى گويد: "من اهل شام هستم و عشق امام حسين(ع) به سينه دارم; شنيده ام كه مسلم به اين شهر آمده است; براى همين به اينجا آمده ام تا با او بيعت كنم". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>