#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتبیستسوم
﷽
چند ماه از پیروزی انقاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم
!بروید ســازمان تربیت بدنی، آقای داودی)رئیس ســازمان( با شما کار دارند
فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم ســازمان. آقــای داودی که معلم دوران
.دبیرستان ابراهیم بود خیلی ما را تحویل گرفت
بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم. ایشان برای ما صحبت کرد و
گفت: شما که افرادی ورزشکار و انقابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت
…قبول کنید و
.ایشان به من و ابراهیم گفت: مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشته ایم
ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روزکار ما شروع شد. هر
.جا که به مشکل برمی خوردیم با آقای داودی هماهنگ می کردیم
فراموش نمی کنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرســی شــد و سؤال
کرد: چیکار می کنی؟
گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می زنم. پرسید: برای کی!؟
ادامه دادم: گزارش رســیده رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه خیلی زننده
به محل کار می یاد. برخوردهای خیلی نامناسب با کارمندها خصوصاً خانم ها
داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقاب داره. تازه همســرش هم
!حجاب نداره
داشتم گزارش را می نوشتم. گفتم: حتماً یک رونوشت برای شورای انقاب
می فرستیم. ابراهیم پرسید: می تونم گزارش رو ببینم؟
!گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟
!گفتم: نه، لازم نیست، همه می دونند چه جورآدمیه
جواب داد: نشــد دیگه، مگه نشــنیدی: فقط انســان دروغگــو، هر چه که
!می شنود را تأیید می کند
:گفتم: آخه بچه های همان فدراســیون خبر دادند… پرید تو حرفم و گفت
.آدرس منزل این آقا رو داری؟ گفتم: بله هست
ابراهیم ادامه داد: بیا امروز عصر بریم در خونه اش، ببینیم این آقا کیه، حرفش
!چیه
.من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه
.عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم
آدرس او بالاتــر از پــل ســید خندان بــود. داخل کوچه ها دنبــال منزلش
می گشــتیم. همان موقع آن آقا از راه رســید. از روی عکســی که به گزارش
.چسبیده بود او را شناختم
اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی که تقریباً بی حجاب بود پیاده شد
.و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد
.گفتم: دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره
.گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن
.موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد
.آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در
مردی درشــت هیکل بود. با ریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر
!در آن محله خیلی تعجب کرد! نگاهی به ما کرد و گفت: بفرمائید؟
با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حســابی حالش را می گرفتم. اما
:ابراهیم با آرامش همیشــگی، در حالی که لبخند می زد ســام کرد و گفت
.ابراهیم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم
آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست! همین چند روزه شنیدم، فکرکنم تو
!سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟
.ابراهیم خندید و گفت: بله
بنده خدا خیلی دست پاچه شد. مرتب اصرار می کرد بفرمائید داخل. ابراهیم
.گفت: خیلی ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم ومرخص می شویم
ابراهیم شــروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود، اما گذشت
.زمان را اصاً حس نمی کردیم
:ابراهیــم از همه چیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. می گفت
ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی
دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه
!می افتند
یا اینکه، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نباید حرف های زشت
!یا شوخی های نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشید
شما قباً توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که
.جلوی کار غلط رو بگیره
بعد هم از انقاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا
.هم این حرف ها را تأیید می کرد
ابراهیم در پایان صحبت ها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت
.شماست
آقای رئیس یکدفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما
.نگاه کرد
ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزیز به حرف های
.من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم
از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه
.نرفته و به ما نگاه می کرد
.گفتم: آقا ابرام، خیلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثیر داشت
خندید و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا، همه این ها را خدا به زبانم
.انداخت. انشاءالله که تأثیر داشته باشد
.بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثیر ندارد
:مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید
اگر اخلاقت تند)وخشن( بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این
.رفتار پیامبر را یاد بگیریم
یکی دو ماه بعد ، از همان فدراســیون گزارش
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستسوم🪴
🌿﷽🌿
* * *
مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى.
وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيده است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(ع) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى.
جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است.
وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتبیستسوم
🌿﷽🌿
🌺رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم،یک ربع بعد تماس گرفت،ازامامزاده که بیرون آمدیم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم،ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.
🌺خوب که دقت کردم دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده میرود.خیلی تعجب کرده بودم اولین روزمحرمیت ما آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت،حمیدجلوترمیرفت،قبرهابالاوپایین بودند.چندمرتبه نزدبک بودزمین بخورم.
روی این راهم که بگویم حمید دستم رابگیردنداشتم،همه جاتاریک بود،ولی من اصلا نمیترسیدم.
❤️کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت:
"فرزانه روز اول خوشی زندگی اکمدیم اینجا که یادمون نره ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجانمیام."
بانگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کردوگفت:" من مطمئنم میرم گلزارشهدا،امروزهم سرسفره عقد دعاکردم که حتماشهیدبشم."
🌷تا این حرف را زد دلم هُری ریخت،حرف هایش حالت خاصی داشت،این حرف ها برای من غریبه نبود،ازبچگی با این چیزها آشنابودم ولی فعلا نمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فڪرکنم.
حدااقل حالاخیلی زودبوداول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاها رویا وآرزوداشتم.حتی حرفش یکجورهایی اذیتم میکرد
.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم؛
🌷داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند،خیلی تعجب کردم،تاحالاندیده بودم کسی را شب دفن کنند.
جالب اینجابودکه کسی که فوت شده بودازهمسایگان عمه بود،حمیدگفت:"تواینجابمون،من یکم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم،حق همسایگی به گردن ماداره،زودبرمیگردم".
💐همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم.باخودم فڪرمیکردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدر درهمان لحـظه احساس میکنیم ازمرگ دوریم.
سوسوی چراغهای شهر وامامزاده من را امیدوارمیکرد،امیدواربه روزهایی که آینده برای ماست.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتبیستسوم
🌿﷽🌿
🌹ساعت۱۱شب بود که سوارماشین شدیم.هردوگرسنه بودیم،انقدر درگیرمراسم ومهمان هابودیم که از صبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم،آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شھرآمدیم.چون جمعه بود ودیروقت هرغذافروشی سر زدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.
بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت،قرارشد غذارابگیریم و باخودمان ببریم.
🍎حمیدکه کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش دادبرای من هم جوجه گرفت.
غذا که حاضرشد ازمن پرسید:
حالاکجابریم بخوریم؟ شانه هایم را بآلا انداختم،اینطوری بود که بازهم آن پیڪان قدیمی مارابرد تانزدیک باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصلہ بود،بالاےتپه رفتیم،از آن بلندی شہر کاملا پیدابود،حمید یک نایلون روی زمین انداخت وگفت:
اینجابشین چادرت خاکی نشه.
🌸تاشروع کردیم به شام خوردن باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم،کمے که گذشت دیدیم این باران تندترازاین حرفاست.
سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم.
حمید برای اینکه توجهم راجلب کند پیاز را درسته مثل سیب گاز میزد،خودش هم اذیت میشدولی میخندید.چشم هایش رابسته بود ودهانش را رهامیکرد.
🍀ازبس خندیدم متوجه نشدم غذارا چطور تمام کردم،حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم!
داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم،دنیایی که قراربود من برای حمید وحمید برای من بسازد...
🌺حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا ولی درعین حال لذت بخش بود
بیشترفضای سکوت بین ما حاڪم بود.حمید مرتب میگفت:"حرف بزن خانم چرا اینقدرساکتی؟"ولی من واقعا نمیدانستم ازچه چیزی باید صحبت کنم.
خودمم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود.
❤️حمید ازهرترفندی استفاده میکرد تامرا به حرف بکشاند،من از دانشگاه گفتم،حمید ازمحل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم.
🌷چند دقیقه که ساکت بودیم حمید دوباره پرسید:
"چرا حرف نمیزنی؟من وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خوردفهمیدم زبون داری پس چراحرف نمیزنی؟"
تا این حرف را زد باخنده گفتم:
"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟"
💐ساعت یک بود که به خانه رسیدیم،مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمیدباخودش برای عمه ببرد،انگورهاراگرفت ورفت.
قراربود اول صبح به مأموریت برود.آن هم نه یک روز نه دو روز،سه ماه!
من نرفته دلتنگ حمیدشده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت،گاهےساده بودن قشنگ است...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتبیستسوم🍀
🌿﷽🌿
در اين آيه دقّت مى كنم، خدا بندگان خوب خود را به همنشينى با چهار گروه زير وعده داده است:
گروه اوّل: پيامبران
كسانى كه خدا آنان را براى هدايت انسان ها فرستاد كه گل سرسبد پيامبران، حضرت محمّد(ص) است.
گروه دوم: صدّيقان
كسانى كه سراسر وجودشان راستى و درستى است، آنان با عمل و كردار، راستگويى خويش را به اثبات مى رسانند.
گروه سوم: شهدا
كسانى كه در راه دين خدا جان خود را فدا كردند و از هستى خود، گذشتند.
گروه چهارم: نيكوكاران
بندگان خوب خدا كه به قرآن و سخن پيامبر عمل كردند، آنان بعد از پيامبر ولايت على(ع) و امامان معصوم را پذيرفتند، منظور از نيكوكاران، شيعيان على(ع)مى باشند.
* * *
بانوى من! تو و پدر تو و دوازده امام و پيامبران، همگى از مقرّبان درگاه خدا مى باشيد. من از تو مى خواهم كه مرا به پيامبر و حضرت على(ع)ملحق كنى!
اين حديث امام صادق(ع) است كه فرمود: "شيعه ما اگر تقوا پيشه كند و از گناه دورى كند با ما و در درجه ما مى باشد".
اين وعده شماست و وعده شما حق است، كسى كه واقعاً شيعه شما باشد، چنين جايگاهى دارد.
* * *
آيا من شايستگى اين مقام را دارم؟ آيا من شيعه واقعى شما هستم؟
جايى كه حضرت ابراهيم(ع)آرزو دارد شيعه شما باشد، من چگونه جرأت كرده ام چنين آرزويى بنمايم؟
اين زيارت نامه را امام جواد(ع)به من ياد داده است. مى دانم سراپا عيب و نقص هستم، من خودم مى دانم شايسته اين مقام نيستم، براى همين از تو مى خواهم مرا يارى كنى، دستم را بگيرى و به اذن خدا اين شايستگى را به من بدهى تا در روز قيامت كنار شما باشم!
* * *
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat