#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتبیستچهارم
﷽
بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستند که«
»۱
.نسبت به آن ها مهربانتر و در رفع حوائج آن ها بیشتر کوشش کنند
.عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند
با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده!؟
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف
!را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می پاشد
مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک
خیس شــده بود. مرد گفت: نمی دانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
!هم رفت. ما ماندیم و آن پسر
ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم رو خیس می کنی؟
:پســرک خندید و گفت: خوشــم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت
کسی به تو می گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اون ها پنج ریال به من می دن و
.می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد
ســه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواســت به سمت آن ها
برود، اما ایستاد.کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
.پسر راه خانه شان را نشان داد
،ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت می دم
باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن ها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن
.پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود
٭٭٭
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت
اداری، پرسید: موتور آوردی؟
.گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه
تقریباً همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و… همه چیز
،خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه
.وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد
.پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد
:یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم
داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمــدم کنار خیابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه
!فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا
.همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه
تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو
.ندارند. با این کار، هم مشکاتشان کم می شه، هم دلشان به امام و انقاب گرم می شه
٭٭٭
۲۶سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ
شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا
:ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم
شما شهید هادی رو می شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی
نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی!؟
.گفت: در مراســم پارسال جاســوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید
من هم گرفتم و به ســوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
.برمی گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم
وقتی خواســتیم سوار شویم باتعجب دیدم که ســوئیچ را داخل ماشین جا
:گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت
!نه،کیفم داخل ماشینه
خیلی ناراحت شــدم. هر کاری کردم در باز نشــد. هوا خیلی ســرد بود. با
.خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی
یکدفعه چشــمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من
نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم:آقا ابرام، من شنیدم تا زنده
بودی مشــکل مردم رو حل می کردی. شــهید هم که همیشه زنده است. بعد
.گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن
تــو همین حال یکدفعه دســتم داخل جیب کُتم رفت. دســته کلید منزل را
،برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان
.قفل باز شد
با خوشــحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشــکر کردم. بعد به عکس آقا
ابراهیم خیره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده
بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم: راســت می گی، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی
کلیدهــا را امتحان کردم. چند بار هم امتحــان کردم، اما هیچکدام از کلیدها
:اصلاً وارد قفل نمی شد!! همینطورکه ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم
.آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ربیع_الاول
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستچهارم🪴
🌿﷽🌿
مجبور مى شوى چند ماه در اينجا بمانى تا بتوانى ارث پدر را تقسيم كنى، بايد زمينى كه به تو رسيده است را بفروشى تا بتوانى سه هزار سكّه طلا را براى قُطام آماده كنى.
تو خيلى پريشان هستى، ديگر نمى توانى صبر كنى، تو از بهشت خود دور افتاده اى. حق دارى! ماه ها است كه دختر رؤياهاى خود را نديده اى.
دوستانت هر چه اصرار مى كنند كه اينجا بمان تو قبول نمى كنى، عشق قُطام تو را ديوانه كرده است، ديگر نمى توانى صبر كنى. آماده مى شوى كه به سوى كوفه بازگردى، سه هزار سكّه طلا را برمى دارى و حركت مى كنى. در ميانه راهِ كوفه به مكّه مى رسى، با خود مى گويى خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در راه و هدفم يارى نمايد.
تو چقدر عوض شده اى ابن ملجم! تو مى خواهى براى رضايت خدا، على(ع) را به قتل برسانى! آخر اين چه عقيده اى است كه تو دارى؟
* * *
دست تقدير چنين رقم مى زند كه در مكّه با چند تن از خوارج برخورد كنى. با آنها هم كلام مى شوى و آنها براى تو سخن مى گويند: ما بايد جهان اسلام را از اين حاكمان فاسد نجات بدهيم. يكى از ما بايد به كوفه برود و على را بكشد، ديگرى بايد به شام برود و معاويه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوى مصر سفر كند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد.
تو به آنها مى گويى كه كشتن على با من!
آنها از اين شجاعت تو تعجّب مى كنند و به تو آفرين مى گويند. مأموران كشتن معاويه و عمروعاص هم مشخص مى شوند.
به راستى چه موقع بايد اين سه كار مهمّ صورت بگيرد؟
تو كه خيلى براى اين كار عجله دارى زيرا مى خواهى به قُطام برسى، امّا دو رفيق تو عقيده ديگرى دارند.
حساب كه مى كنى، مى بينى كه بايد چندين ماه ديگر هم صبر كنى، واى! اين كه خيلى طولانى مى شود، آيا طاقت خواهى آورد؟
لحظه اى به خود شك مى كنى، امّا آنها با تو سخن مى گويند و تأكيد مى كنند كه اين كار بزرگ، بايد حتماً در شب قدر انجام شود.
شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبى كه درهاى آسمان باز است و رحمت خدا نازل مى شود.
سرانجام قرار مى گذاريد كه سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، على(ع) و معاويه و عمروعاص با شمشير شما سه نفر كشته شوند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتبیستچهارم
🌿﷽🌿
🌹ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود،داشتم به قدرت عشق ودلتنگی های عاشقانہ ایمان پیدامیکردم.
ناخواسته وابسته شده بودم،خیلی زود دلتنگی هاشروع شد،خیلی زودهمه چیز رفت به صفحه بعد.
صفحه ای که دیگر من وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم،ازساعت پنج غروب روزچهارده مھر شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه!
🌸صبح اولین روز بعدصیغه محرمیت کلاس داشتم،برای دوستانم شیرینی خریدم،بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم،حلقه من راگرفته بودندودست به دست میکردند.
مجردهاهم آن را به انگشت خودشان می انداختندوباخنده میکفتند:
دست راست فرزانه روی سرِما،آنقدر تابلو بازی درآوردند که اساتید هم متوجه شدندوتبریڪ گفتند.
🌺باوجودشوخی ها وسربه سرگذاشتن دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد،ازهمان دیشب بعدخداحافظی دلتنگ حمیدشده بودم،مانده بودم این نود روز را چطوربایدبگذرانم.
ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود،عقدرامی گذاشتیم بعد مأموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری را تحمل کنیم.
🍀ساعت چهار بعدازظہر آخرین کلاسم درحال تمام شدن بود،حواسم پیش حمیدبودازمباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم،حساب که کردم دیدم تا الان هرطور که شده باید به همدان رسیده باشد.
همانجا روی صندلی گوشی را ازکیفم بیرون آوردم و روشن کردم،دوست داشتم حال حمید راجویا شوم،اولین پیامی بود که به حمیدمیدادم.
❤️همین که شماره حمید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم.چندین بارپیامک را نوشتم وپاک کردم،مثل کسی بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند،انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد،نمیدانستم چرا انقدر درانتخاب کلمات تردید دارم.
یک خط پیامک یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام،ببخشید ازصبح سرکلاس بودم،شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟"
🌷انگارحمید گوشی به دست منتـظرپیام من بود،به یک دقیقه طول نکشید که جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟"
این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچند دقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان تو دوراه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه!"
💐میدانستم حمید الان باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربود اول صبح به همدان اعزام شود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتبیستچهارم🍀
🌿﷽🌿
سخن از ابراهيم(ع) به ميان آمد، در آيه 83 سوره صافّات چنين مى خوانم: (وَإِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لاَِبْرَاهِيمَ).
قبل از اين آيه، قرآن از حضرت نوح(ع) سخن مى گويد، اين آيه مى گويد: ابراهيم(ع) يكى از پيروان نوح(ع) بود كه در راه او قدم برداشت و براى يكتاپرستى تلاش كرد.
اين معنايى است كه از ظاهر اين آيه به دست مى آيد.
ولى اين آيه معناى ديگرى هم دارد كه از آن به "بَطن قرآن" ياد مى كنيم. "بطن قرآن" معنايى است كه از نظرها پنهان است.
جابرجُعفى يكى از ياران امام صادق(ع) بود، روزى او به ديدار امام آمد و اين آيه را خواند و از آن حضرت خواست تا آن را تفسير كند.
امام صادق(ع) در جواب به او چنين فرمود:
روزى خدا پرده ها را از جلوى چشم ابراهيم(ع) كنار زد و او به آسمان نگاه كرد و عرش خدا را ديد.
ابراهيم(ع) در عرش خدا چهارده نور را ديد، پس چنين گفت: "بارخدايا ! اين نورها چيست؟".
خدا به او چنين وحى كرد: "اين نور محمّد و آل محمّد است". خدا نام محمّد و على و فاطمه(عليهم السلام) (و يازده امامى كه از نسل آنان هستند) را براى ابراهيم(ع)بيان كرد. ابراهيم(ع) آن روز فهميد كه راز اين چهارده نور چيست.
بعد از آن، ابراهيم(ع) نورهايى را ديد كه در اطراف اين چهارده نور قرار دارند. ابراهيم(ع)سؤال كرد:
ــ بارخدايا ! اين نورهايى كه در اطراف آن چهارده نور هستند، چيست؟
ــ اين ها، نور شيعيان على(ع)مى باشند.
ــ بارخدايا ! مرا هم از شيعيان على(ع)قرار بده !
اين دعاى ابراهيم(ع) بود و خدا دعاى او را مستجاب كرد.
سخن امام صادق(ع) در اينجا به پايان رسيد، جابرجُعفى يك بار ديگر اين آيه را خواند: "ابراهيم يكى از شيعيان و پيروان او بود". جابرجُعفى فهميد كه معناى آيه طبق سخن امام صادق(ع)چنين مى شود: "ابراهيم(ع)يكى از شيعيان و پيروان على(ع) بود".
بانوى من! اكنون مى فهمم كه شيعه شما بودن، مقامى بس بزرگ است تا آنجا كه ابراهيم(ع) از خدا مى خواهد كه شيعه شما باشد، من از تو مى خواهم كه مرا در زمره شيعيان خود قرار بدهى!
* * *
شيعه واقعى شما چه جايگاهى دارد؟
يك روز پيامبر رو به حضرت على(ع)نمود و به او چنين فرمود:
اى على! شيعيان تو در سه جا خوشحال خواهند بود: در لحظه جان دادن، در قبر و در روز قيامت. وقتى كه عزرائيل براى گرفتن جانشان بيايد، آنها مرا زيارت خواهند كرد، وقتى پيكرشان در قبر گذاشته شود و فرشتگان براى سؤال و جواب آنان بيايند، تو به كمك آنها خواهى رفت، وقتى در روز قيامت از هر گروهى بخواهند همراه امام خود باشند، شيعيان تو در كنار تو جمع خواهند شد.
اى على! روز قيامت تو در كنار حوض كوثر مى ايستى و هر كس را بخواهى سيراب مى كنى و دشمنان خويش را از آب كوثر دور مى سازى!
اى على! بهشت مشتاق تو و شيعيان تو مى باشد و فرشتگان همواره براى آمرزش گناهان شيعيان تو دعا مى كنند. پرونده اعمال شيعيان تو هر روز جمعه به دست من مى رسد و به كردار نيك آنها دلشاد مى شوم و براى گناهان آنها طلب بخشش مى كنم.
سخن پيامبر در اينجا به پايان مى رسد.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat