eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ نوشته:عذراخوئینی نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه هاخداحافظی کردم واومدم بیرون نرسیده به کوچه چادرم رودراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دیدازم می گرفت... کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه هاروگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای روپیداکنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه!بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام روزیرشال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم. صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بودبادیدن بهمن که ازخنده کم مونده بودروزمین پخش بشه اخمام توهم رفت بی اهمیت ازکنارش ردشدم.هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد امامقابلم سبزشد _به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟!. باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تودلم کلی فوحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمی تونست تعادلش روحفظ کنه! خداروشکرعموبه دادم رسیدوازدست این بچه پرونجات پیداکردم... سالن پذیرایی روازقبل خالی کرده بودند وحالاپرازمیزوصندلی بود چشم چرخوندم تامامان،باباروببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم وبه قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنهابیام چون دلم نمی خواست بخاطرظاهرم بامامانم حرفم بشه تک تک چهره هاروازنظرگذروندم یامشغول رقص وپایکوبی بودندویاسرگرم بحث وخنده! به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظرهنرنمایی های من بودند!بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. دربه یکباره بازشد وسامان اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت:_دخترعمو تازگی هانامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم:_گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم!لبخندپیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم عروس خوشگل ماهم دوشادوش دامادتوسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود!بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم. رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن روپرکرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخندازرولبم محوشد _افتخاررقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد یک لحظه سیدجلوی چشمم اومدانگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم :_حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!.ازدردصورتش جمع شده بود فرصت روغنیمت دونستم وباسرعت دورشدم نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتووکیفم روبرداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعاموندنم جایزنبود!. اشکام بی اختیارجاری میشد تودلم گفتم:_خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.وچقدرازبی وفایی سیدگلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی باراین عشق روبه دوش می کشیدم فقط می ترسیدم وسط راه خسته بشم غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن روزی توایی که نمانده اثرازمن.... 💖💖💖💖🦋💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽ هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باســتانی نگذشته بود که به توصیه .دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را .با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخاق و رفتارش خیلی دوســت داشــت. آقای .گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت ،همیشــه می گفت: این پســر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر می گیره چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه! او تا امتیاز !نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته !بارها می گفت: یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید .سال های اول دهه ۵۰ در مســابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالی که ۱۵ ســال بیشتر .نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات !شرکت نکرد مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در .مسابقات شرکت نکرده بود ســال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان .شد. همان سال در وزن ۶۲ کیلو در قهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی ۶۸ کیلو شــرکت کرده، ابراهیم یک وزن .بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد ۷۴ در آن ســال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، قهرمان .کیلو آموزشگاه ها شد تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و .بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود ٭٭٭ صبح زود ابراهیم با وســائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه !افتادیم. هر جائی می رفت دنبالش بودیم تا اینکه داخل ســالنِ هفت تیــرِ فعلی رفت. ما هم رفتیم توی ســالن و بین .تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد آن روز ابراهیــم چندکشــتی گرفت و همه را پیروز شــد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشویقش می کردیم. با عصبانیت به .سمت ما آمد گفت: چرا اومدید اینجا !؟ .گفتیم: هیچی، دنبالت اومدیم ببینیم کجا می ری بعد گفت: یعنی چی !؟ اینجا جای شما نیست. زود باشین بریم خونه ،بــا تعجب گفتم: مگه چی شــده!؟ جواب داد: نباید اینجا بمونین، پاشــین .پاشین بریم خونه ۷۴ همینطور کــه حرف می زد بلندگو اعام کرد: کشــتی نیمه نهائی وزن .کیلو آقایان هادی و تهرانی ابراهیم نگاهی به ســمت تشــک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه .سکوت کرد و رفت سمت تشک . ما هم حسابی داد می زدیم و تشویقش می کردیم مربــی ابراهیم مرتب داد می زد و می گفت که چه کاری بکن. ولی ابراهیم فقط دفاع می کرد. نیــم نگاهی هم به ما می انداخت. مربی که خیلی عصبانی .شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی گیری؟ بزن دیگه ابراهیــم هم با یک فن زیبــا حریف را از روی زمین بلند کرد. بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید. هنوز کشتی تمام نشده بود که از .جا بلند شد و از تشک خارج شد آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از اینکه تعقیبش کردیم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت می کردیم گفت: آدم باید ورزش .را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن .من هم اگه تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم .هدف دیگه ای هم ندارم !گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟ بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از .مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مســابقه نهائــی، همراه ما به خانه برگشت! او عماً ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه ».جمله معروف امام راحل را می گفت: »ورزش نباید هدف زندگی شود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
💙 :) 🌱 مڪان یاب اشڪ هاے اون بہ هق هق هاے عمیق تبدیل شده بود ... حتے نمےتونست از روے زمین بلند بشہ ... اوبران با عصبانیت، من رو ڪنار ڪشید ... - مےفهمے چےڪار ڪردے؟ ... مےفهمے الان ڪجاے شهر ایستادیم یا اینڪہ هنوز مستے؟ ... فڪر ڪردے پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چےڪار ڪردے راحت ولت مےڪنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو مےڪنن ... بعد هم استخوان هات رو مےاندازن جلوے سگ هاشون ... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف مےزد ... ڪہ حس مےڪردم هر لحظہ است ڪہ آب دهنش پرت بشہ روے سر و صورتم ... - فڪر ڪردی مادر و پدر فوقِ هاے ڪلاس این بچہ ... اگہ یہ سر سوزن تخیل ڪنن ممڪنہ اسم بچہ شون وسط بیاد ... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتے دوستانہ بخوایم بهش نگاه ڪنیم؟ ... چہ برسہ بہ سوال و بازجویے ... پس خفہ شو و بزار ڪارم رو بڪنم ... ڪمڪ ڪردم از جاش بلند شہ و بشینہ لب جدول ... چند دقیقہ بعد، گریہ‌اش فقط اشڪ بود ... اشڪ هایے ڪہ آرام و یڪے در میون شده بود ... و من سڪوت ڪرده بودم ... ميدونستم هر لحظہ ڪہ بتونہ دیگہ خودش حرف مےزنہ ... آماده حرف زدن شده بود ... ڪہ سر و ڪلہ معاون مدرسہ پیدا شد ... تا چشمش بہ اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع بہ دو دو زدن ڪرد ... واقعا صحنہ جالبے براے دیدن بود... صحنہ‌اے ڪہ لبخند پوزخند گونہ من رو بہ خنده عمیق و بلندے تبدیل ڪرد ... حالتے ڪہ با ملحق شدن معاون بہ ما، حتے یہ لحظہ هم براے حملہ بہ اون صبر نڪرد ... - واو (wow) ... چہ جالب ... توی این دبیرستان بہ این بزرگے ... چقدر زود ما رو پیدا ڪردید آقاے بولتر ... انگار بہ قلاده سگ، مڪان یاب بستہ باشے ... توے یہ چشم بهم زدن ... درست زمانے ڪہ مےخواستم با دانش آموز شما صحبت ڪنم ... زیادے جالب نیست؟ ... بہ زحمت سعےڪرد لبخند بزنہ ... - ازم خواستہ بودید افرادے رو ڪہ با ڪریس تادئو ارتباط داشتن رو لیست ڪنم ... اطلاعات تماس شون رو هم بہ ترتیب اولویت نوشتم ... لیست رو داد دست اوبران ... بہ من نزدیڪ شد ... خیلے محڪم توے چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر ... - بهتره خدا رو شڪر ڪنید ڪہ من زودتر خبردار شدم ... و بہ جاے آقاے پرویاس* من اینجام ... و الا ... نہ تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست مےدادے ... ڪہ باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم، بدون حضور وڪیل دبیرستان پس مےدادے ... *مدیر دبیرستان 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟ ــ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم. ــ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟ ــ قرآن، كتاب خداست. ــ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟ ــ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست. ناگهان فريادى برمى آيد: "اين كافر را بكشيد". شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند: ــ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟ ــ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى! ــ آخر گناه من چيست؟ ــ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم. ــ هرگز چنين چيزى را نمى گويم. شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند. * * * اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: "خَوارج" راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند. تو از من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟ داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند. در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گرفتند). ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚 🌿﷽🌿 دیگه حدودای ١١ بود که سعید و مریم و بچه ها از پارک برگشتند. این پارک رفتن کلی تو روحیه مریم تاثیر مثبت گذاشته بود. رو به بچه ها کرد و گفت: _بچه ها از بابا تشکر کردید که ما رو برد پارک؟ البته بچه ها از ذوق زیاد فراموش کرده بودند تشکر کنند. آخه بعد از مدت ها همراه بابا به پارک رفته بودند. با کلی هیجان و همه با هم شروع کردند به تشکر. _علی گفت بابا دستت درد نکنه. _فاطمه گفت بابا خیلی کیف کردیم، عالی بود. دست شما درد نکنه. _ محمد هم با هیجان همیشگی اش گفت بابا بازم بریم. همین فردا شب. سعید هم سر حوصله به تک تکشون جواب می داد: _خواهش میکنم دختر گلم. قابلی نداشت پسر خوشگلم. باشه بازم میریم ان شاءالله ولی فردا شب نه. باشه برای زمان مناسب دیگه. مریم به بچه ها گفت که اول دستاشون رو بشورن و بعدش از سعید خواست که دستای محمد رو هم بشوره. سعید که رفت سمتش، محمد زد زیر خنده و طبق معمول فرار کرد و این اعتراض مامان رو در پی داشت: _ساعت ١١ شبه و شما دارید دنبال بازی می کنید؟ بعدش میثمو بغل کرد و برد تا تو ظرفشویی دستاشو بشوره. سعید هم بالاخره دستای محمد رو شست و لباسش رو عوض کرد. بعد اومد نشست و تکیه داد به پشتی. بلافاصله فاطمه پرید تو بغل بابا و با ناز همیشگی و مخصوص خودش گفت: _بابا فردا که تعطیله میای با هم بازی کنیم؟ بعدش میخواست یه چیزی بگه اما انگار تردید داشت بین گفتن و نگفتنش. بالاخره تصمیمشو گرفت و رو به سعید گفت: _بابا یه سوال بپرسم؟ _بپرس بابا جون. مریم که هنوز مشغول میثم بود با خودش گفت یعنی فاطمه چی می خواد بپرسه از سعید؟ علی هم حواسش جلب گفتگوی فاطمه و بابا شده بود. فاطمه که کمی هم بغض کرده بود ادامه داد: _بابا..... چرا دیگه با ما بازی نمی کنی؟ کمتر از چند ثانیه چشماش پر از اشک شد و ادامه داد: _چرا شبا اینقدر دیر میای و دیگه قبل از خواب برامون قصه نمیگی؟ سعید از شنیدن حرفای فاطمه حسابی تعجب کرده و تقریباً شوکه شده بود. بی معطلی فاطمه رو تو آغوش گرفت. سرش رو بوسید. در حالی که موهای فاطمه رو با دستش مرتب می کرد، گفت: _خب میدونی بابایی..... می خوام بیشتر کار کنم تا پولمون زیادتر بشه و بتونیم یه ماشین بزرگ تر بخریم و وقتی میریم مسافرت تو ماشین جا دار راحت تر باشیم. علی هم وارد بحث شد و گفت: _بابا ما اصلاً نمی خوایم ماشینمون بزرگ تر باشه. همین ماشینی هم که داریم خیلیا ندارن ولی باباهاشون باهاشون بازی می کنن. مریم از تو آشپزخونه به دقت صحبت های بچه ها با سعید رو دنبال می کرد اما مصلحت نمی دید بیرون بیاد. فاطمه رو کرد به بابا و گفت: _آره بابا ما نمی خوایم ماشینمون رو عوض کنیم ولی به جاش مثل همیشه با هم بازی کنیم. باشه بابا؟ باشه؟ مریم هم اومد تو اتاق. نشست کنار دیوار تا لباسای میثم رو عوض کنه. اما خودش رو زد به اون راه و انگار صحبت بچه ها رو نشنیده و وارد بحث نشد. در واقع بچه ها حرف دل او رو می زدند. دل سعید اما آشوب بود. حالا دیگه کاملاً مطمئن شده بود که در حق مریم و بچه ها حسابی کوتاهی کرده. لبخند سردی زد و گفت: _بذارید با مامان هم مشورت کنیم ببینیم نظرش چیه؟ علی پرید وسط که: _من مطمئنم مامان هم ناراحته. خودم چند بار دیدم که با هم صحبت می کردید و به شما گفت که عوض کردن ماشین برامون اولویت نداره. اصلاً بابا مگه خودتون قبلاً نگفتید که روزی همه دست خداست و خدا خودش هرطور صلاح بدونه به بنده هاش روزی میده؟ مریم اما هم چنان ساکت بود و سردرگم. تو فکر عمیقی فرو رفته بود. این اولین بار بود که بچه ها از سعید انتقاد می کردند. اون هم این طور مستدل و منطقی. خوشحال بود از اینکه بچه ها اینقدر فهمیده شده ن. از طرفی هم ناراحت بود از اذیت هایی که بچه ها در دوری پدرشون متحمل شدند. از همه مهم تر اینکه چندین بار عین همین حرف ها رو به سعید گفته بود و تاثیری نذاشته بود. اما بچه ها امروز غوغا کردند. مریم رو به بچه ها کرد و با لبخند و مهربونی همیشگی و اندکی دوراندیشی گفت: _ببینید بابا چون ما رو خیلی دوست داره میخواست ماشینو عوض کنه. حالا که شما مخالفید منم هر تصمیمی که بابا بگیره باهاش موافقم. سعید لبخندی زد که نشون از رضایت درونیش داشت. بعدش گفت: _منم با نظر شما و مامان موافقم ولی چون با شرکت قرارداد بستم تا ٨ ماه دیگه نمی تونم ساعت کاریم رو تغییر بدم. اما قول میدم بعد از ٨ ماه دیگه تمدید نمی کنم. حالام پاشید برید بخوابید که فردا ان شاالله می خوایم کلی با هم بازی کنیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 معجزه غدیر واقعه عجیبی که به عنوان یک معجزه تلقی می‌شد در روز عید غدیر اتفاق افتاد و آن ماجرای «حارث فهوی» بود. در آخرین ساعات از روز سوم،‌ او با ۱۲ نفر از اصحابش نزد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) آمد و گفت: «ای محمد! سه سؤال از تو دارم: آیا شهادت به یگانگی خداوند و پیامبر خود را از جانب پروردگارت آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا نماز و زکات و حج و جهاد را از جانب پروردگار آورده‌ای یا از پیش خود گفتی؟ آیا اینکه درباره علی‌بن‌ابیطالب گفتی: «من کنت مولاه فعلی مولاه …» از جانب پروردگار بود یا از پیش خود گفتی؟ حضرت در جواب هر سه سؤال فرمودند:«خداوند به من وحی کرده است و واسطه بین من و خدا جبرییل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبری را اعلان نمی‌کنم» حارث گفت: خدایا، اگر آنچه محمد می‌گوید حق و از جانب توست سنگی از آسمان بر ما ببار یا عذاب دردناکی بر ما بفرست» سخن حارث تمام شد و به راه افتاد. خداوند سنگی از آسمان بر او فرستاد که از مغزش وارد شد و از دبرش خارج گردید و همانجا او را هلاک کرد. بعد از این جریان، آیه «سال سائل بعذاب واقع، للکافرین لیس له دافع…» (سوره معارج، آیه ۲۱) نازل شد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و اله) به اصحابشان فرمودند: آیا دیدید و شنیدید؟ گفتند آری. با این معجزه، بر همگان مسلم شد که «غدیر» از منبع وحی سرچشمه گرفته و یک فرمان الهی است.     (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🌿﷽🌿 😍مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی‌کردم توسل به ائمه این‌گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم. همه آن ترس‌ها و اضطراب‌ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه‌گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت می‌توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: _ حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد. 💐سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل‌های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه مادرانه‌ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال‌پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا آنقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه‌هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: 🌺_ جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن. 🍀علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفته بود حرف‌های حمید بود. به مادرش گفته بود: _ من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🍀 🌿﷽🌿 اكنون ديگر وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا رنگتان پريده است؟ چرا اين قدر گريه كرده ايد؟ لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على(ع)مى خواهى كه فرزندانت را به خانه ببرد. تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، نمى خواهى على(ع)اشك چشم تو را ببيند! دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى درد دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على(ع)، فرزندانت را به خانه ببرد. تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى: يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن! بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلو پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: فاطمه پاره تن من است. بابا! ببين با من چه كرده اند، ببين ميخ در را به سينه ام نشانده اند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند! بابا! تو هر روز صبح، درِ خانه من مى ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان اين خانه را آتش زدند. بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند! بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند! من براى دفاع از على(ع) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى او رفتم. در راه امام خود، همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم، ولى هيچ چيز براى من سخت تر از غربت و مظلوميّت على(ع)نيست، دشمنان ريسمان به گردنش انداختند، جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند. اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند، تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على(ع) است. بابا! تو به من بگو من چگونه به صورت على(ع) نگاه كنم. مى دانم كه او از من خجالت مى كشد و من از خجالت او، شرمنده مى شوم، اى كاش دشمنان، مقابل چشمِ على(ع) مرا نمى زدند... * * * بانوى من! اكنون مى فهمم كه چرا امام جواد(ع) به من ياد داد كه تو را "آزموده شده" خطاب كنم، تو بر همه سختى ها صبر كردى و بر عهد و پيمانى كه خدا از تو گرفته بود، وفادار ماندى، تو اسوه صبر و استقامت هستى و هر كس كه تو را دوست دارد از اين صبر بهره اى دارد. * * * در اينجا، قسمت اوّل زيارت نامه را تكرار مى كنم: يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً اى آزموده شده! خدايى كه تو را آفريد پيش از آنكه تو را بيافريند از تو امتحان گرفت و تو را در آن امتحان، سربلند و شكيبا يافت. در ادامه به شرح قسمت دوم زيارت نامه مى پردازم... 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat