eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و .ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد من و ابراهیم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشــتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش .نظامی بودند اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک !نارنجک به داخل پرت شد دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم !سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم برای لحظاتی نَفس در ســینه ام حبس شــد! بقیه هم ماننــد من، هر یک به .گوشه ای خزیدند لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم .را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم .صحنه ای که می دیدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم ســرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا !…ابرام .بقیه هم یک یک از گوشه وکنار اتاق سرهایشان را بلند کردند .همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند صحنه بســیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشــه وکنار اتاق خزیده !بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود :در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت !خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق ابراهیم از روی نارنجک بلند شــد، در حالی که تا آن موقع که ســال اول .جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود .گوئی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد .بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🌿﷽🌿 🌺از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی رحم کرد، نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم. وسط جاده مانده بودیم و در به در دنبال کمک می‌گشتیم. کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم، حمید کمی جلوتر دست بلند می‌کرد که یک نفر به کمک ما بیاید، با مکافات یک وانت جور کردیم. 🍀حمید موتور را به کمک راننده پشت وانت گذاشت، اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود، هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم. 💐دست و پاهای من خشک شده بود، وقتی پیاده شدیم نمی‌توانستیم قدم از قدم بردارم، چشم‌هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی می دید فکر می کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام، تا حالا چنین مسیر طولانی را با موتور نرفته بودم. 🌷با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم، این بالا بلندی‌ها برایم جذب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادر های حمید به《امامزاده فلار》رفتیم. خیلی خوش گذشت، کنار چشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد، اصلا خستگی نداشت، بقیه می‌رفتند بازی می‌کردند و ده دقیقه بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. ❤️دیگر داشتم امیدوار می‌شدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روز از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: ـــ امسال قسمت نشد بریم جنوب، خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه برای خادمی شهدا. گفتم: 🌹_ اگر جور بشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده. همان لحظه گوشی را برداشت و با《حاج محمد صباغیان》معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از قبل حمید را می‌شناخت. مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد. 🌸وقتی حمید گفت نامزد کرده و دوست دارد با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat