eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 😍✋ محیا خانوم درسته نمی تونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من! دلخور نگاهش کردم _ من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟! اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود با شک! -جدی می گم... باورنمی کنی از عطیه بپرس ... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی... دست چپم وبالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم _دیدی که حلقه ام رو ساده ورینگی برداشتم بازم چین انداخت به پیشونیش _نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و میکنی! چشمهام گرد شد _امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟! آقا من پشیمون شدم نمیبخشمت! دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر ... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا _من معذرت می خوام .... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟مگه میشه؟ با حرص گفتم: _بله میشه نمونه اش منی که جلوت نشستم ... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم وگندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد! بلند بلند خندید -حالا چرا میفروختی... خب استفاده نمی کردیشون متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم _ آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم ... آروم بودم و پرازارامش! زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود -ممنون با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود ... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو! -ببخشید نزاشتم بخوابی -من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم عزیزم!؟ چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم! -من نزاشتم تو استراحت... بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که داد میزد احساس درونیم رو ! آروم گفت: ممنونم که هستی! گرم شدم و آروم توی آغوش امنش وجمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز درآوردچون حالا راضی بود از بودنم! خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد! -خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم ... نگاهم روی اسم امیر علی ثابت موند ..هیچ وقت زنگ نمیزد اونم هفت صبح! -الو محیا...؟؟؟ صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم ... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی میشد فهمید سعی در آروم کردنش داره!! -جونم امیر علی چی شده؟!! صداش روشنیدم _جونم عمو ...جان اروم گلم! -امیرعلی اون بچه کیه؟!می گی چی شده؟ صدام میلرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد... -امیرعلی؟! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 👇👇👇 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>