eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۶🌷  ◀️ﺑﯿﺎﯾﯿم،ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ.ﻧﯿﺎﺯ،ﻃﻠﺐ ،ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻣﺎ ،ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ.ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺟﺪﯼ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ! ◀️ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ:"ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻻ‌ﻋﻤﺎﻝ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻟﻔﺮﺝ"ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ،ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻤﯿﺮﺩ،ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﻤﻪ ﯼ ﺁﻗﺎ،ﺩﺭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ؟ﮐﺪﺍﻡ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﺪ ﻧﻈﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ◀️ﺁﯾﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ،ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ،ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻤﺶ ﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﻇﻬﻮﺭ ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ؟ﯾﺎ ﻧﻪ،ﻣﻨﻈﻮﺭ،ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﺠﺖ ﺧﻮﺩ،ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ؟!ﻣﺮﺍﺩ،ﮐﺪﺍﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟    ◀️ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ،ﺍﯾﻦ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻋﻤﺎﻝ،ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺧﯿﻤﻪ ﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺮﺩﻥ،ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ،ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺣﺠﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ،ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺗﻮﺳﻞ ﻭ ﺗﻀﺮﻉ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ. ◀️◀️ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ،ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻓﯿﺾ "ﻋﺮﻓﻨﯽ" ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. 🌹 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
شهداءومهدویت
🌷مهدی شناسی ۶🌷  ◀️ﺑﯿﺎﯾﯿم،ﺧﺎﻟﺼﺎﻧﻪ ﻭ ﻣﻠﺘﻤﺴﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻣﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻧﺪ.ﻧﯿﺎﺯ،ﻃﻠﺐ ،ﺩ
👆👆ادامه 🌷مهدی شناسی ۶🌷 ◀️ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻪ  "ﻋﺮﻓﻨﯽ" ﺑﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ،ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻭ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﺣﺠﺘﺶ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺮﺩﻡ. ◀️ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻈﺮ ﻧﻈﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ،ﻗﻠﺐ ﺁﻥ ﻫﺎﺳﺖ،ﭘﺲ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺍﻣﺎﻡ "ﺧﻠﻘﮑﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻧﻮﺍﺭﺍ ﻭ ﺟﻌﻠﮑﻢ ﺑﻪ ﻋﺮﺷﻪ ﻣﺤﺪﻗﯿﻦ"(1) ﺍﺳﺖ.     ◀️ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪ،ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﺳﺖ.ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﻭ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﻭ ﮐﻮﻓﻪ.ﺍﮔﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ "ﻋﺮﻓﻨﯽ" ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﺎﻡ ﺑﺎﺷﺪ،ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﯽ،ﻗﺒﻮﻟﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﺪﺍﺭﯼ،ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﯾﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺭﯾﺴﻤﺎﻥ ﮐﻨﯽ. ◀️ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ،ﺯﻟﯿﺨﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﯾﻮﺳﻒ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ؟ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺒﺮﯼ.ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺕ،ﻣﺘﮑﯽ ﺑﺮ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ،ﺍﻭﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ.ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﺮ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ،ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ.ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺳﺎﻧﺪﻥ ﯾﻮﺳﻔﺖ،ﺗﺮﻧﺞ ﻭ ﮐﺎﺭﺩﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ،ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻨﺪ،ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻮﺳﻒ ﺁﻣﺪ،ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﮑﻨﻨﺪ.ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺷﻨﺎﺧﺘﺶ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩﻩ؟ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ؟ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ،ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩﻩ.ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩ... 1)ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ 🌹 ======👇====== @shohada_vamahdawiat ======🌹======
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 😍🎈 درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم. مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج! هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها! من هم بی خبر از این حس االنم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم! گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش باال اومد _ببین دستت رو قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن! با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود ! قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ...لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه االن هم امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر میشد؟! _ببخشید محیا خانوم؟! 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌻 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم.😊 خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت.😍 ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم. بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.😅 چقدر لاغر شده بود.😔 حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😖 یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.😒 برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم😳 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.👼🏻 ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉 از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅 ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.☺️ گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.😌 ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!😜 ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟🙄 ــ نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.🌸 بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔 بابا لبخندی زد و گفت: ــ توکل بخدا. مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هر کسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!🤔 زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠 بابا ریسه رفت. انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍 ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat