eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۸۱🌷 🔷اسامی امام زمان عج الله فرجه🔷 🌹نور🌹 ◀️قسمت دوم 🍃در دعايي خطاب به امام زمان (عج الله فرجه) عرض مي كنيم « فان ادركت يامولاي ايامك الزاهرة...»«مولاي من اگر دوران نوراني ات را درك كنم... » 🍃پس معلوم است انسان وقتي در زندگي با امام زمان (عج الله فرجه) باشد ديگر تاريك و ظلماني نيست زيرا در نور، در روز حركت مي كند. 🍃در زيارت روز جمعه به حضرت مي گوييم «السلام عليك يا نور الله في ظلمات الارض » سلام بر تو اي نور خدا در ظلمت زمين. 🍃با تامل در اين عبارت در مي يابيم ارتباط با نور خدا در زمين براي انسان رهاوردهاي ارزشمندي به دنبال دارد. 🍃وقتي انسان در پرتو نور ولايت زندگي مي كند، حركتش در نور است، پس از سرگرداني و حيرت به دور مي ماند. چرا كه در مسير تاريك و ظلماني پيش رفتن است كه فرد را دچار حيرت، فراق و دوري مي كند. 🍃در مراحل زندگي انسان دائما به سوي رشد و كمال سير مي كند و از ظلمت جهالت و آلودگي معصيت جدا مي شود. 🍃انسان به درجه عشاق مي رسد گوئي به مانند پروانه عاشقي است كه به دور نور ولايت طواف مي كند، بنفسي انت " جانم فدايت " مي گويد و پرو بالش در اين عشقبازي مي سوزد ، گويي در نور ولايت به فنا مي‌رسد. 🍃وقتي نور ولايت بر وجودي تابندگي داشته باشد، ديگر آن فرد اهل ظلم نيست. زيرا «ظلم» و «ظلمت» از يك ريشه‌اند، و ظلم ، تاريكي و كدورت دنيا پرستي را به دنبال دارد. 🍃در زيارت حضرت مي‌خوانيم:« تُنِيرَ بِعَدْلِهِ ظُلَمَ الْجَوْرِ وَ تُطْفِئَ بِهِ نِيرَانَ الْكُفْر» ، خدايا بانور عدل مهدي(عج) ظلمات جور وستم را مرتفع مي‌سازي، و آتش كفر را خاموش مي‌كني» 🍃از مصاديق كفر _كه خود امري ظلماني است_ ناسپاسي هاست. چرا كه خداوند در قرآن كريم،گاهي «كفر» را مقابل «ايمان» قرار داده و گاهي در برابر« شكر»:«  لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيد» ، «اگر شكر كنيد نعمت‌ها را بر شما زياد مي‌كنم، و اگر كفر ورزيد عذاب من شديد است.» 🍃انساني كه از امام زمانش دور بيفتد، آتش كفر «نعمت» سراسر وجودش را فرا مي‌گيرد، كه به تدريج به كفران نسبت به «منعم» منجر مي‌شود. 🍃وقتي با عنوان«السّلام عليك يا نور الله في ظلمات الارض» به حضرت عرض ارادت مي‌كنيم، تلويحاً از امام(ع) تقاضا مي كنيم تا بر وجودهاي ناشكر و ناسپاسي كه ظلمت كفر آنها را احاطه كرده، تابش خاصي داشته باشند. تا بتوانيم در پرتو اين نور، چشمان زيبا نگر داشته باشيم و يكايك نعمات خداوندي را در زندگی بيابيم. 🍃جنبه‌ي ديگر ظلم، غفلت از بندگي خدا و توجه به غير از اوست، كه در صورت ظالم به خود شده و خويشتن را به ظلمت نفس مبتلا مي‌كنيم. 🍃وقتي به جلوه‌ي نور خداوند_وجود مقدس بقية الله_ عرض سلام مي‌كنيم، خواستار رفع اين ظلمت‌ها از مملكت وجودي خود هستيم . گويي از ايشان طلب مي‌كنيم ياريمان كنند تا نه ظالم به خدا باشيم، نه به خود و نه به خلق. 🍃اكنون که در زمان غيبت به سر مي‌بريم، هماي عرش پيماي وجود مبارك حضرت به سرمان سايه افكنده است، و ما سراپا نياز ، طالب كسب نور از وجود فياض او هستیم. 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 😍✋ لبخندی زدم - خب نظرت چیه عطیه خانوم؟!! ابروهای باالارفته اش و آورد پایین _علی قرار بود قبل خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه!!!! آبی رو که داشتم میخوردم باشدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هینِ بلندی کشید و زد پشتم: -خفه شدی؟!چون عطیه چیزی نگی ها..اوییییی محیا سالمی؟! نفس بلندی کشیدم تا سرفه ام آروم بگیره ... رو به عطیه اخم کردم: - تو الان چی گفتی؟ لبخند دندون نمایی زد _جون عطیه زبونتو تو دهنت نگه داری ها نری به امیر علی بگی! - -دیدم تعجب نکردی ها! الان دقیقا منظورت از این حرف چی بود؟! تو با علی آقا... سکوت کردم که خودش گفت: _باهم درارتباط بودیم برامشکلات درسیم.. چشم غره ای بهش رفتم -آره جونِ خودت -خب چه عیبی داره؟! چشمهام گردشد و داد زدم _عطی!! براق شد - عطی و درد ..آرومتر ..خوبه الان شوهرت توبیخت کرد! دلخور گفتم: _من و نپیچون الان باید بهم بگی!؟! دستهاش و به کمرش زد - تو که ته معرفتی بسه... چند سال عاشق امیرعلی بودی و لال مونی گرفته بودی؟! ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام - تو می دونستی؟! -بله میدونستم... -خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم تو خواهرش بودی! با رنجش نگاهم کرد - اما بیشتر دوست تو بودم ... روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست: _خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده! کنارم نشست - ایششش ...از بس ماهم من! خندیدم - خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قندآب کردن تو دلتون رو داد میزنه! پاهاش رو تو بغلش جمع کردو دستهاش دور پاهاش حلقه شد... یه خط لبخند محو هم روی لبش!!! -خوبه که به عشقت برسی ... عاشق شدن قبل ازدواج یه دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقتو اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین! موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من!! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی بادیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه... حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی! سرم و بالاپایین کردم _آره دقیقا! خندیدم - پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلابهش نمیومد اهل این حرفها باشه! پس بگو چرا تو اونشب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!! عطیه قری به گردنش داد _ اولاراجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم... _چطوری به اینجا رسیدی؟! خندید _ اولش باور کن درسی بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ میزدم بهش تا اینکه... یک ابروم بالا پرید -خب تا اینکه چی؟ ابروهاش و بالا و پایین کرد - فهمیدم بهم علاقه داره و گفت میخوادبیادخواستگاری... امانه یهویی... ازونموقع که فهمیدم علاقه داریم بهم دیگه ارتباطی ندارم باهاش! با خنده آروم زدم توی سرش –حیا کن االان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه االان خودش بود که آبرو واست نمونده بود! خندید _حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم!!؟ _بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه! دستهاش و به هم کوبیدو ذوق کرد - آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!! با چشمهای خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زدبهم - پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم میتونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یانه! پاشو! صدای خنده ام بالارفت - بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو! - -مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمیرسه! براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شدو اونم هر هر خندید! از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیر علی ... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم بالا و یک دفعه گفتم : سلام چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک: -در روز چند بار سلام می کنی؟! علیک سلام!!! حالا چرا هول کردی؟! حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبودو نگاهم رو دزدیدم _کی من؟!نه اصلا -محیا منو ببین مطمئنی؟ نمی تونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف! سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش –هول نشدم تو اینجا چیکار می کنی؟ یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش ابروی هشتی شده اش نشون میداد باور نکرده حرفم رو! -اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یانه؟! باهول گفتم: _جوابش مثبته! تک خنده ای کردو بعد تک سرفه مصلحتی: - چه زود! یعنی قبول کرد؟!مطمئن ؟برم بگم به مامان!؟