eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نمیتوانستم آرامش کنم . بیقراریش بیش از حد بود . بازوهایش را از زیر پنجه هایم بیرون کشید و عقب رفت . کالفه بود و بی نگاه به من گفت: _برگرد خونه ارغوان ... تو اینجا باشی حالم بدتر میشه . این حرفش دروغ محض بود . من آرامشش بودم . اینرا ناخواسته میشد با کمترین توجه از رفتارهایش فهمید. _میمونم رادوین ... سرش را به جلو کشید و محکم سرم فریاد زد : _بهت میگم برو ... میخوام تنها باشم تا آروم بشم ...نباید می اومدی . _رادوین !...من همین چند دقیقه قبل با بوسه هام آرومت کردم . پوزخندی بهم زد و پشتش را به من کرد : _میخوام تنها باشم ...برو ... دست خودم نیست.. کالفه ام و میترسم توی این کالفگی دستم روت بلند بشه . به قامت مردانه ای که پشتش به من بود ، نگاه کردم . من تاب نداشتم بروم تا او با افکارش درگیر شود و مدام دلشوره ی حالش را داشته باشم. میدانستم باید ، زمان دهم ، تا با حقیقت تلخ زندگیش ، کنار بیاید و میدانستم بعد از اینهمه سال ، بهتر از هر وقت دیگری میتواند خودش را کنترل کند تا خشمش باعث رفتاری غیر معقول نشود ، ولی وقتی خودش نبودم را میخواست ، چه باید میکردم. _باشه ... اگه میگی برم میرم ... ولی فکر نکن میرم خونه ی مامانم ... فکر نکن میرم خونه و واسه خودم چایی میریزم و میشینم جلوی تلویزیونو تخمه میشکنم تا تو بیای ... رادوین ، من لب به هیچی نمیزنم تا تو برگردی ... اینو یادت باشه ... اومدی دیدی بوی تعفن از خونه میاد ، بدون من از گرسنگی مُردم . شوخی تلخی بود . شاید هم بی جا . چرخید و نیمرخش را برایم به نمایش گذاشت . غم نگاهش میگفت اصلا از شوخی ام خوشش نیامده . _من ... هر بالائی که خواستم سرت آوردم ... تو قاتل پدرم نبودی ولی من چرا ... اونوقت بخاطر من ! ... میخوای اعتصاب غذا کنی ؟! یعنی هنوز جواب این سوالش ، بعد از شش سال زندگی مشترک پیدا نبود ؟ _مرگ پدرم دست تو نبود ... در حین عمل فوت کرد... ناراحتی قلبی داشت . و انگار همان جمله ی ساده ، طوفان به پا کرد: _لعنتی ...چطور میگی تقصیر من نبوده ؟! ... من با قفل فرمون توی کمرش زدم ... من ... من آرزوی مرگ پدرمو داشتم و مادرم قاتل بود و کنایه هاشو تو شنیدی... قصاصشو تو کشیدی... کتکاشو تو خوردی ... من یه وحشی بیشتر نبودم... حالا واسه من ، اعتصاب غذا میکنی ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... خواستم آرامش کنم این حس بیدار شده ی عذاب وجدانش را که با دستش لیوان چای روی میز را زمین زد و محکمتر از قبل از حنجره فریاد کشید : _برو ارغوان .... بروووووو . شاید نبودم بهتر از بودنم بود و سکوتم باعث آرامشش . به اتاق خواب برگشتم . مانتو و چادرم را برداشتم و پوشیدم . التهاب فضای پر اضطراب خانه ، آنقدر زیاد بود که هر لحظه انتظار شنیدن صدای شکسته شدن چیز دیگری را داشتم. باز آژانس گرفتم و میدیدم که رادوین چگونه هنوز بیقرار است . _سالم ... یه ماشین میخوام واسه تهران ... میدونم ... پولش مهم نیست ... همین الان بفرستید لطفا. و باز چند ثانیه ای نگاهش کردم . روی مبل نشسته منتظر آمدن آژانس ، که صدایش آمد: _رسیدی بهم زنگ بزن. یعنی او هم نگرانم بود ؟ ... با صدایی که فقط در حیطه ی شنوایی گوشهای خودم بود گفتم : _زنگ نمیزنم ... خودت زنگ بزن ببین رسیدم یا نه. و آژانس آمد . با همان آشفتگی روحی تا کنار در دنبالم آمد و من نمیدانم چرا دلم میخواست قهر کنم بلکه بی تابم شود . سوار ماشین شدم . رادوین فقط بخاطر همراهی من تا دم در ویال ، یه بلوز و شلوار ورزشی پوشید. و با اخمی که انگار از راننده ی آژانس هم طلب داشت ، سرخم کرد کنار پنجره ی سمت راننده . _سلام ...آروم میری ... خانم رو جلوی در خونه دقیقا پیاده میکنی ... گازشو نگیری واسه یه راه بیشتر مسافر زدن . _نه آقا خیالتون راحت ، آقای صفایی ، مدیر آژانس ، خیلی سفارش شما رو کردن . رادوین چند تراول به دست راننده داد و راننده با یک نگاه به تراول ها گفت : _آقا این زیاده ... _زیادتر پول دادم که با خیال راحت ، آروم و با احتیاط بری ... باقیش واسه خودته . _چشم خیالتون راحت . و نگاه رادوین سمت من آمد. عمدا سرم را از او برگرداندم . اما او نه . تا آخرین لحظه نگاهم کرد و با حرکت ماشین ، امتداد نگاهش رفت تا در مسیر جاده گم شود . بغضم گرفت . با آنکه میدانستم در همچین مواقعی حق با رادوین است و بهتر است تنها باشد اما ، دلم میخواست با من برمیگشت . چند دقیقه ای بی دلیل اشک ریختم تا صدای پیامک گوشی ام آمد. _رسیدی زنگ بزن. لجم گرفت. عمدا زیر لب باز گفتم: _نمیزنم . نگاهم را به سرسبزی جاده دوختم و دلم را به امید و توکل بر خدا . ته دلم آرام بود که همه چیز خوب میشود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>