🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_سیزده.....
نمیتوانستم آرامش کنم . بیقراریش بیش از حد بود .
بازوهایش را از زیر پنجه هایم بیرون کشید و عقب رفت .
کالفه بود و بی نگاه به من گفت:
_برگرد خونه ارغوان ... تو اینجا باشی حالم بدتر میشه .
این حرفش دروغ محض بود . من آرامشش بودم . اینرا
ناخواسته میشد با کمترین توجه از رفتارهایش فهمید.
_میمونم رادوین ...
سرش را به جلو کشید و محکم سرم فریاد زد :
_بهت میگم برو ... میخوام تنها باشم تا آروم بشم ...نباید
می اومدی .
_رادوین !...من همین چند دقیقه قبل با بوسه هام آرومت
کردم .
پوزخندی بهم زد و پشتش را به من کرد :
_میخوام تنها باشم ...برو ... دست خودم نیست.. کالفه ام و
میترسم توی این کالفگی دستم روت بلند بشه .
به قامت مردانه ای که پشتش به من بود ، نگاه کردم . من
تاب نداشتم بروم تا او با افکارش درگیر شود و مدام
دلشوره ی حالش را داشته باشم. میدانستم باید ، زمان دهم
، تا با حقیقت تلخ زندگیش ، کنار بیاید و میدانستم بعد از
اینهمه سال ، بهتر از هر وقت دیگری میتواند خودش را
کنترل کند تا خشمش باعث رفتاری غیر معقول نشود ، ولی
وقتی خودش نبودم را میخواست ، چه باید میکردم.
_باشه ... اگه میگی برم میرم ... ولی فکر نکن میرم خونه
ی مامانم ... فکر نکن میرم خونه و واسه خودم چایی
میریزم و میشینم جلوی تلویزیونو تخمه میشکنم تا تو بیای
... رادوین ، من لب به هیچی نمیزنم تا تو برگردی ... اینو
یادت باشه ... اومدی دیدی بوی تعفن از خونه میاد ، بدون
من از گرسنگی مُردم .
شوخی تلخی بود . شاید هم بی جا . چرخید و نیمرخش را
برایم به نمایش گذاشت . غم نگاهش میگفت اصلا از
شوخی ام خوشش نیامده .
_من ... هر بالائی که خواستم سرت آوردم ... تو قاتل پدرم
نبودی ولی من چرا ... اونوقت بخاطر من ! ... میخوای
اعتصاب غذا کنی ؟!
یعنی هنوز جواب این سوالش ، بعد از شش سال زندگی
مشترک پیدا نبود ؟
_مرگ پدرم دست تو نبود ... در حین عمل فوت کرد...
ناراحتی قلبی داشت .
و انگار همان جمله ی ساده ، طوفان به پا کرد:
_لعنتی ...چطور میگی تقصیر من نبوده ؟! ... من با قفل
فرمون توی کمرش زدم ... من ... من آرزوی مرگ پدرمو
داشتم و مادرم قاتل بود و کنایه هاشو تو شنیدی...
قصاصشو تو کشیدی... کتکاشو تو خوردی ... من یه وحشی
بیشتر نبودم... حالا واسه من ، اعتصاب غذا میکنی ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_سیزده.....
خواستم آرامش کنم این حس بیدار شده ی عذاب وجدانش
را که با دستش لیوان چای روی میز را زمین زد و محکمتر
از قبل از حنجره فریاد کشید :
_برو ارغوان .... بروووووو .
شاید نبودم بهتر از بودنم بود و سکوتم باعث آرامشش . به
اتاق خواب برگشتم . مانتو و چادرم را برداشتم و پوشیدم .
التهاب فضای پر اضطراب خانه ، آنقدر زیاد بود که هر
لحظه انتظار شنیدن صدای شکسته شدن چیز دیگری را
داشتم.
باز آژانس گرفتم و میدیدم که رادوین چگونه هنوز بیقرار
است .
_سالم ... یه ماشین میخوام واسه تهران ... میدونم ...
پولش مهم نیست ... همین الان بفرستید لطفا.
و باز چند ثانیه ای نگاهش کردم . روی مبل نشسته منتظر
آمدن آژانس ، که صدایش آمد:
_رسیدی بهم زنگ بزن.
یعنی او هم نگرانم بود ؟ ... با صدایی که فقط در حیطه ی
شنوایی گوشهای خودم بود گفتم :
_زنگ نمیزنم ... خودت زنگ بزن ببین رسیدم یا نه.
و آژانس آمد . با همان آشفتگی روحی تا کنار در دنبالم آمد
و من نمیدانم چرا دلم میخواست قهر کنم بلکه بی تابم
شود .
سوار ماشین شدم . رادوین فقط بخاطر همراهی من تا دم
در ویال ، یه بلوز و شلوار ورزشی پوشید. و با اخمی که انگار
از راننده ی آژانس هم طلب داشت ، سرخم کرد کنار پنجره
ی سمت راننده .
_سلام ...آروم میری ... خانم رو جلوی در خونه دقیقا پیاده
میکنی ... گازشو نگیری واسه یه راه بیشتر مسافر زدن .
_نه آقا خیالتون راحت ، آقای صفایی ، مدیر آژانس ، خیلی
سفارش شما رو کردن .
رادوین چند تراول به دست راننده داد و راننده با یک نگاه
به تراول ها گفت :
_آقا این زیاده ...
_زیادتر پول دادم که با خیال راحت ، آروم و با احتیاط بری
... باقیش واسه خودته .
_چشم خیالتون راحت .
و نگاه رادوین سمت من آمد. عمدا سرم را از او برگرداندم .
اما او نه . تا آخرین لحظه نگاهم کرد و با حرکت ماشین ،
امتداد نگاهش رفت تا در مسیر جاده گم شود . بغضم گرفت
. با آنکه میدانستم در همچین مواقعی حق با رادوین است و
بهتر است تنها باشد اما ، دلم میخواست با من برمیگشت .
چند دقیقه ای بی دلیل اشک ریختم تا صدای پیامک
گوشی ام آمد.
_رسیدی زنگ بزن.
لجم گرفت. عمدا زیر لب باز گفتم:
_نمیزنم .
نگاهم را به سرسبزی جاده دوختم و دلم را به امید و توکل
بر خدا . ته دلم آرام بود که همه چیز خوب میشود.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>