🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صدبیستنه....
_نه پدر جان... اخالص شما سر جاش... اگه ازم قبول
نکنی... خودم عذاب وجدان میگیرم ، بذار بازم اگه یه وقتی
حالم بد شد بیام پیشت.
_باشه پسرم اگه قول میدی هر وقت از روزگار و آدماش
دلت گرفت بیای غصه هات رو البه الی متر متر پارچه
های من بپیچی و راحت و آسوده بری پی زندگیت ، قبول
میکنم... اینم کارت مغازه ی منه... خوشحال میشم ببینمت.
دستم دراز شد سمت کارت و اینبار سرم باال اومد.نگاه
مهربونی داشت که من هیچ وقت نه تو چشم پدرم دیدم نه
پدربزرگم. من تشنه ی محبت پدری بودم که هیچ وقت
بهم محبت نکرد و حاال با یه اتفاق ، یه دعوا ، پام به مغازه
ی پیرمردی باز شده بود که داشت پدرانه بهم محبت
میکرد. بدم نبود که گاهی بهش سر بزنم و افکار درهمم رو
اینجا ، کنج مغازه اش ، البه الی همون توپ های پارچه
های نخی و گلدار ، سرریز کنم.
کارت رو گرفتم و بعد از شاید نیم ساعت برگشتم سمت
ماشین.
تا درو باز کردم با دیدن ارغوانی که پوشیه اش رو باال زده
بود و داشت رد خون لباشو پاک میکرد ، غافلگیر شدم. هم
من هم او. اما شاید من بیشتر. چطور زدم که لباش باز پاره
شد!
پوشیه اش را پایین داد و یه طوری صاف نشست روی
صندلی اش انگار از من خیلی ترسیده. که حقم داشت.
وحشی شده بودم . من! منی که همیشه به خودم میگفتم
هیچ وقت ازدواج نمیکنم چون نمیخواستم یکی باشم مثل
پدرم اما حاال هم ازدواج کرده بودم و هم یکی شده بودم
عین پدرم.
پنجره ی ماشین را پایین دادم و آرنجم را لبه ی پنجره
گذاشتم و کف دستم را به پیشانی گرفتم. نیم نگاهی به
ارغوان انداختم .آرام سرجایش نشسته بود و پوشیه اش باز
مانع دیدن صورتش بود اما به نظر گریه نمیکرد .
اما همان تصویر بهت چشمان سیاهش با آن لب خونی که
در ذهنم مانده بود داشت مثل موریانه ذره ذره قلبم را
میجوید.
دروغ گفته بودم. دروغی بزرگ. شاید موقع عصبانیت روی
اعصابم بود اما ... وقتی آرام بودم ، وقتی سردرد لعنتی ام
مغز سرم را منفجر نمیکرد...نگاهش ، لبخندش ، لحن آرام
صدایش ، همه خامم میکرد ، رامم میکرد ، اصال بی تابم
میکرد. من طاقت دیدن اشکش را نداشتم ، چون وقتی
اشکی از چشمش میبارید انگار کسی داشت مغز مرا زیر
پتکی آهنی له میکرد. من لبخندش را دوست داشتم . لبخند
چشمان سیاهی که وقتی نگاهم میکرد چیزی کم از یک
چاله ی فضایی نداشت.میکشید مرا سمت خودش تا غرقم
کند ... تا هوش از سرم ببرد ... این حال خراب غریب یک
طرف ... آن دیوانگی های بی دلیلم طرف دیگر . و عذاب
وجدانی که میگرفتم از دستی که هرز رفته بود و بی جهت
سمت صورت ارغوان دراز میشد ، داشت قلب و اعصابم را ،
حتی روزها و ثانیه هایم را هم بهم میریخت.
نباید میزدم . نباید . گناهش چه بود که من روانی با آن
سردردهای لعنتی شده بودم شکنجه گر زندگیش . و حتی
یکبار هم به او نگفتم که چقدر آن ماساژ سرانگشتان
دستش وقتی البه الی موهایم میلغزید را دوست
داشتم.اصال حضورش را دوست داشتم .خود احساس ناب
خوشبختی بود که همیشه آرزو داشتم دختری با همان
مهربانیها و با همان پاکی ها پا به زندگیم بگذارد که
گذاشته بود و من دیوانه داشتم زجرش میدادم. همیشه فکر
میکردم اگر ازدواج کنم باید توبه کنم ، از خوردن مشروبی
که مبادا مستم کند و مثل پدر بی بند و بارم ، از من یک
دیوانه ی تمام عیار بسازد ، اما حاال می نخورده ، میزدم ،
آنهم کسی را که ، همیشه آرزو داشتم اگر روزی بخواهم
ازدواج کنم ، پاکترین دختر روزگار را خدا نصیبم کند ، که
کرده بود. شکر این همه نعمتی که خدا به من بی نماز
مشروب خوار داده بود اینگونه پس دادم ؟
دست خودم نبود.حال و روزم دست خودم نبود... که اگر بود
با همان سیلی اولی که به صورتش زدم همان لحظه
صورتش را غرق بوسه میکردم... آن صورت معصومی را که
نمیدانم چرا حتی یکبار هم در ذهنم نمیگنجید که قاتل
پدرم باشد.آنقدر با این واژه غریبه بودم که فراموشش کردم.
تمام اتفافات گذشته ای که باعث شد ارغوان پا به زندگی
کثیف و هرز من بگذارد.
با همین افکار آشوب به خانه برگشتم . تا من ماشین را
داخل حیاط زدم ، او از ماشین پیاده شد و بی هیچ حرفی
سمت خانه رفت.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>