eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... ناچارا کنار خیابان زد و از ماشین پیاده شد و در پیاده روی شلوغ و باریک قدم زد. دلهره گرفتم . آخر حتی اینم راه حلی خوبی برای آرامشش نبود ، اگر حتی تنه اش در آن شلوغی به کسی میخورد حتما یک دعوای تمام عیار رخ میداد.... که همانم شد. داشتم از آینه ی کنار پنجره نگاهش میکردم که جوانی در آن شلوغی پیاده رو به بازوی رادوین برخورد کرد و صدای رادوین با نعره بلند شد: _هوی عوضی آشغال واستا ببینم. یقه ی پسر جوان را گرفت و مردم دور آنها جمع شدند.نتوانستم بمانم از ماشین پیاده شدم و در حالیکه میدویدم خودم را به حلقه ی تنگاتنگ مردم که دور رادوین و پسرک جوان شکل گرفته بود ، رساندم. _آقا خواهش میکنم برید کنار... ایشون شوهرمه. و یکی گفت: _شوهرته! ... بابا این دیوونه رو جمع کن از وسط خیابون... این بنده خدا ، تنه اش بهش خورده فقط ، آدم که نکشته! راه را باز کردم و سمت رادوین و چند مردی که سعی داشتند او را از پسرک جوان جدا کنند ، رفتم. _رادوین...عزیزم... بیا بریم... در حالیکه دو بازویش بین دستان دو مرد گیر کرده بود ، تا مرا دید دوباره دیوانه شد و چنان فریادی کشید و سمتم حمله کرد که حس کردم قلبم از شدت دلهره از سینه ام بیرون افتاد. _لعنتی برو تو ماشین. با زور همان دو مرد دستش به من نرسید وگرنه باید جلوی همه ی عابران کتک میخوردم. 󠀼رادوین پیرمردی که صاحب یکی از مغازه ها بود ، دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: _همه ی شربتت رو بخور پسرم... همه مشکل دارن تو این روزگار... ولی به خدا هیچ کی غیر خودت ارزش نداره که اینجوری بخوای اذیت بشی. با همان دستی که میلرزید شربتم را سر کشیدم. زیادی شیرین بود ولی ، شهدش برای منی که انگار فشارم افتاده بود و تنم میلرزید و تپش قلبم به هم شاید رسیده بود ، الزم بود. لیوان را دست پیرمرد دادم و برخاستم که گفت: _االن خوبی پسرم ؟ ... میخوای چند دقیقه دیگه هم توی مغازه ی من بمون تا حالت جا بیاد. _نه... خوبم. نگاه شرمنده ام به ریخت و پاشی بود که مسببش من بودم. به زور آن دو مردی که مرا داخل مغازه ی این پیرمرد کشیدند تا دعوا خاتمه یابد ، وارد مغازه اش شدم و چقدر پارچه هایش را بهم ریختم تا کم کم آرام شدم و شرمنده. دست درون جیبم بردم و چند تراول تومانی روی میز دخلش گذاشتم که گفت: _نه پسرم... اخالص آدما رو پولی نکن... من واسه پول بهت محبت نکردم... تو هم مثل پسرم... دلم شکست وقتی دیدم اونجوری بهم ریختی ، نمیدونم دردت چیه ولی برو به فکر سالمتی خودت باش... تو جوونی هنوز... چرا باید اینجوری بهم بریزی و اعصاب و روانتو داغون کنی... ببین علت اینهمه عصبانیتت کجای زندگیته ...برو اونو درست کن. نگاهم از چشمانش فرار کرد از شرمندگی. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>