🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_دویست_شش.....
نگاه مادر و امیر روی صورتم بود که فوری از جا برخاستم و
گفتم :
_من میرم .
_کجا ؟!
_ میرم ویلای چالوس ...حتم دارم اونجاست .
_ زنگ بزن ببین هست یا نه .
- جوابمو نمیده چطوری زنگ بزنم؟
مادر آه بلندی کشید که امیر اینبار پرسید:
_تو چطوری میخوای االن بری ؟... شب شده !
_ آژانس میگیرم .... برام یه آژانس بگیر.
_ این وقت شب!
امیر گفت و من در حالیکه تند و تند لباس میپوشیدم گفتم :
_آره... این موقع شب.
نمیدانم از پیچ و تاب جاده ی چالوس بود یا از نگرانی بابت
رادوین که حالت تهوع گرفته بودم . برای بار صدم بود که
به گوشی اش زنگ میزدم و جوابم را نمیداد .تا آنروز نشده
بود که رادوین بعد از عصبانیت های ناخواسته اش ، سراغم
نیاید . من به تک شاخه گل های سرخش که بوی آشتی
میداد ، به نگاه مشتاقش که برای همان چند ساعت سکوتم
"
، روی صورتم میچرخید و برای همان تک جمله ی
دلخوری هنوز ؟ " که نبودم ، تنگ شده بود . من شش
سال با این مرد زندگی کرده بودم و به همه ی این
رفتارهایش عادت . برای من همان بوسه های گرم شبانه
اش ، قالب محکم دستانی که دور کمرم مینشست و راهی
برایم نمیگذاشت که تا صبح در آغوشش بمانم کافی بود.
نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم و پرسیدم :
_ببخشید خیلی مونده برسیم ؟
_نه زیاد نیست ... شاید تا نیم ساعت دیگه .
و نیم ساعت دیگه میشد ساعت یک نیمه شب ! آهی
کشیدم و باز ذکر صلواتی که نذر کرده بودم را پیش پیش
فرستادم. دیگر فکرم درگیر آیدا و حرفها و احتمالاتی که
میرفت ، نبود . تمام فکرم پیش رادوینی بود که هنوز
نمیدانستم علت این رفتار گنگش چیست و میترسیدم
بخاطر ترک اجباری داروهایش بلائی سرخودش بیاورد.
رسیدم . همانطور که راننده گفته بود ، نیم ساعت بعد ،
حول و حوش ساعت یک و چند دقیقه ی بامداد به ویلا
رسیدم . از راننده خواستم تا باز شدن در ویلا منتظر بماند .
اول زنگ زدم با آنکه دست کلید ویلا را هم داشتم . و
صدایی از آیفون نیامد . خودم را به نرده های ویلا چسباندم
بلکه ماشین رادوین را در حیاط ویلا ببینم که دیدم . نفس
سنگین شده ام را با خیالی اسوده از سینه بیرون دادم و پول
آژانس را حساب کردم و در ویلا را باز . سمت خانه حرکت
کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>