eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نگاه مادر و امیر روی صورتم بود که فوری از جا برخاستم و گفتم : _من میرم . _کجا ؟! _ میرم ویلای چالوس ...حتم دارم اونجاست . _ زنگ بزن ببین هست یا نه . - جوابمو نمیده چطوری زنگ بزنم؟ مادر آه بلندی کشید که امیر اینبار پرسید: _تو چطوری میخوای االن بری ؟... شب شده ! _ آژانس میگیرم .... برام یه آژانس بگیر. _ این وقت شب! امیر گفت و من در حالیکه تند و تند لباس میپوشیدم گفتم : _آره... این موقع شب. نمیدانم از پیچ و تاب جاده ی چالوس بود یا از نگرانی بابت رادوین که حالت تهوع گرفته بودم . برای بار صدم بود که به گوشی اش زنگ میزدم و جوابم را نمیداد .تا آنروز نشده بود که رادوین بعد از عصبانیت های ناخواسته اش ، سراغم نیاید . من به تک شاخه گل های سرخش که بوی آشتی میداد ، به نگاه مشتاقش که برای همان چند ساعت سکوتم " ، روی صورتم میچرخید و برای همان تک جمله ی دلخوری هنوز ؟ " که نبودم ، تنگ شده بود . من شش سال با این مرد زندگی کرده بودم و به همه ی این رفتارهایش عادت . برای من همان بوسه های گرم شبانه اش ، قالب محکم دستانی که دور کمرم مینشست و راهی برایم نمیگذاشت که تا صبح در آغوشش بمانم کافی بود. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم و پرسیدم : _ببخشید خیلی مونده برسیم ؟ _نه زیاد نیست ... شاید تا نیم ساعت دیگه . و نیم ساعت دیگه میشد ساعت یک نیمه شب ! آهی کشیدم و باز ذکر صلواتی که نذر کرده بودم را پیش پیش فرستادم. دیگر فکرم درگیر آیدا و حرفها و احتمالاتی که میرفت ، نبود . تمام فکرم پیش رادوینی بود که هنوز نمیدانستم علت این رفتار گنگش چیست و میترسیدم بخاطر ترک اجباری داروهایش بلائی سرخودش بیاورد. رسیدم . همانطور که راننده گفته بود ، نیم ساعت بعد ، حول و حوش ساعت یک و چند دقیقه ی بامداد به ویلا رسیدم . از راننده خواستم تا باز شدن در ویلا منتظر بماند . اول زنگ زدم با آنکه دست کلید ویلا را هم داشتم . و صدایی از آیفون نیامد . خودم را به نرده های ویلا چسباندم بلکه ماشین رادوین را در حیاط ویلا ببینم که دیدم . نفس سنگین شده ام را با خیالی اسوده از سینه بیرون دادم و پول آژانس را حساب کردم و در ویلا را باز . سمت خانه حرکت کردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋🌟 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>