🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_دویست_هجده.....
چشمانم را برایش ریز کردم و گفتم:
_زبون دراز شدی.... درستت می کنم.
از ته دل خندید. یا تهدید های من دیگر تهدید نبود ، یا او
ترسی از من دیوانه نداشت. بیخودی انگار میخواستم تنها
باشم. با او که بودم حالم بهتر بود. خوب شد که نگران شدم
و برگشتم. وقتی هم حال او هم حال من ، با این با هم
بودن ، خوب بود ، چرا از او دور میشدم ؟
شام خوردیم . این طعم خوب غذایش همیشه حالم را خوب
میکرد. اما امشب من رادوین همیشگی نبودم. همون
موقعی که غذا را با تعامل می جویدم همان موقعی که
نگاهم گاه و بی گاه به صورت ارغوان دوخته میشد و
گاهی نگاهم را شکار می کرد و می گفت؛ کم نمکه
؟خوشمزه شده ؟چیزی شده رادوین ؟
همان لحظات داشتم در ذهن مشغول و پر دغدغه ام ، به
خیلی چیزها فکر میکردم. یکی مثل این زندگی پر آشوب ،
که تنها وجود ارغوان آرامشش بود .چرا ناشکر بودم ، چرا
ناسپاس شده بودم . خود وجود ارغوان شده بود برای من
مساوی با تمام زندگی من . منی که شاید حالا فهمیده بودم
گذشته ام چگونه بی خانواده و حمایتش ، بی آرامش و
عشق ، بی محبت و توجه گذشت ، اما حالا داشتم تک تک
این خوشبختی ها را ملموس لمس می کردم . کسی جلوی
من نشسته بود که نگاهش هر لحظه به من بود . برای
کوچکترین اخمم می پرسید؛ چی شده ، برای کوچکترین
ناراحتی ، حالم را جویا میشد . من خیلی ناسپاس بودم . آه
غلیظی سر دادم که باعث شد ارغوان توجه اش به من جلب
شود.
_رادوین جان چیزی شده؟
نفسم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم:
_نه .
اما قانع نشد . همچنان که نگاهش روی صورتم سایه
انداخته بود ، باز پرسید:
_حالت خوبه ؟ از غذا خوشت نیومد؟ انگار سیر شده بودم
، اشتهایم کور شد . دلم میخواست فقط نگاهش کنم . حالا
من ، منی که خودش درد بی پناهی و بی کسی را کشیده
بود ، حالا تمام زندگیش ، خوشبختی اش ، آرامشش در گرو
کسی بود ، که خودش میخواست کنارم بماند . با همه
سختی ها یا شاید هم با همه ی بلاهایی که سرش آورده
بودم.
قاشق و چنگال را درون بشقاب رها کردم و از پشت میز
بلند شدم . سر ارغوان هم با بلند شدن من از پشت میز
سمت بالا آمد:
_کجا ؟
_میخوام برم بخوابم ، خسته ام ... تو هم زودتر بیا ....
بدون تو خوابم نمیبره . لبخندش تمام لبانش را صاحب شد
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>