🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_دویست_چهار.....
_ رادوین ...تو رو خدا جوابمو بده ... نگرانتم ...رادین بهونتو
میگیره ...اگه آروم شدی بیا دنبال من ... خونه ی مادرمم
...به رادین قول دادی میبریش اون پاساژ بازی .
لحظه ای چشم بستم و یکی از پیچ های تند جاده رو با
همان سرعت زیاد رد کردم که صدای بلند یک ماشین
چشمم را گشود و همزمان فریاده :
_خیلی خری بابا ...
از راننده ای که مویی از کنار ماشینم گذشت ، از پنجره ی
نیمه باز ماشین شنیده شد.
_رادوین ! ... تو خیابونی؟ ... کجایی؟ جوابمو بده .
باید میرفت . من نه لیاقت ارغوان رو داشتم نه لیاقت یه
زندگی سالم . کسی که اصل و اساس زندگیشو با حرام
بریده بودن و پاشو با حرام به دنیا باز کرده بودن ، هیچ وقت
نمیتونست یه زندگی حالل داشته باشه ...نباید میذاشتم یه
فرشته ، یه اسطوره ی نجابت و محبت پای من روانی دیو
صفت ، بسوزه .
محکم سرش فریاد زدم :
_خفه شو فقط ... دیگه نمیخوام ببینمت ... فردا برو با
همون وکالت طالقت ، ازم جدا شو .
صدای نگرانش بلند شد و خبر نداشت نگرانیش چقدر بد
مسری است .
_ رادوین تو رو خدا اینجوری نگو ...چکار کردم اینو میگی
؟!... رادوین بیا باهم حرف بزنیم .
_عوضی من با تو حرفی ندارم ... دارم میرم یه جایی که از
دست همتون آروم بگیرم ...ولم کنید بابا .
و فوری تماسو قطع کردم تا صدای لرزان حنجره ای که
داشت با زلزله ای شدید ، از بغض میلرزید را نشنود. اشکم
جاری شد که زیر لب گفتم :
_برو لعنتی ... برو که نمیخوام آینده ی تو رو هم با
خودخواهی خودم خراب کنم .
ولی آروم نشدم . انگار همان چند لحظه برای من به اندازه
ی گذر شش سال زندگی مشترک به طول انجامید .
خاطرات داشت مرا میکشید به گذشته ی تاریکی که من
اسمش را کابوس گذاشته بودم .
نگاهم روی صورت ارغوان بود با ان لباس عروسی که
پوشیده بود و چقدر سفیدیش با معصومیت ناب صورتش
همخوانی داشت و من ...پسری که از هیچ بی بند و باری ابا
نداشت ! ... قدر این معصومیت ناب را نمیدانستم تا آنروز.
سرم رو با تاسف تکون دادم اما خاطره ها قصد جانم رو
کردند.
صبح روز ازدواجمون که بخاطرشنیدن یک کلمه ، جنون
گرفتم و تا مرز کشتن ، او را کتک زدم که اگر مادر به
دادش نمیرسید و حلقه ی کمربندم را از دور گلوی ارغوان
باز نمیکرد و اگر ارغوان بیهوش نمیشد ، شاید امروز دیگر
این عشق لعنتیش اینگونه آتشم نمیشد حالا برای فرار از
عشقش ، گور خاطراتم را نمیکندم.
مشتی روی فرمان زدم و در مقابل خاطرات تسلیم شدم تا
چشمانم به جاده باشد و فکرم به ارغوانی که یا در فکرم
میخندید یا لبخند میزد و یا با آن ناز دلبرانه ی صدایش ،
مدام در خیالم زمزمه میکرد:
_رادوین جان .
نشد که تمام این نفرتهایی که از خودم و گذشته ام داشتم
را فریاد نزنم و صدای فریادم در اتاقک ماشین پیچید :
_لعنتی ... من چطور جان تو شدم وقتی همیشه بد بودم ؟
احساسی نبودم ولی داغِ رازِ همه ی روزهایی که در همان
روز نحس ، فهمیده بودم ، داشت آتشم میزد. حتی خودم
هم نمیدانستم چطور این قلب کوفتی را در نبود ارغوان آرام
کنم . شاید هم باید میگذاشتم تا در داغ فراقش ، بایستد به
تماشای جنازه ی بی روحم . لااقل تمام میکردم این قصه
ی دنباله دار خشونت و بی مهری در مقابل مهر و محبت را
. پس باید میگذاشتم تا حال خرابم ، کوبش تپش های قلبم
را تند کند . درد سراسر قلبم را بگیرد ، بلکه بایستد و تمام
شود این کابوس ناتمامی که اسمش زندگی مشترک بود .
و تنها راه خرابتر شدن حالم دست یک آهنگ غمگین بود .
به نام "منو رها نکن " همانی که در نبود ارغوان ، بعد از
آن کتکاری وحشیانه ای که باعث سقط جنینش شد ، در
تمام روزهای هفته گوش دادم.
" منو به حال من ، رها نکن
تو که برای من همه کسی
اگه هنوزم عاشق منی
چرا به داد من نمیرسی "
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>