eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... جمله ای که حتی از پدرم هم نشنیدم . دلم هوای همان پدری را کرد که پدر لفظی ام بود . و چقدر پدر دلسوزی بود . نمیدانستم بعد از اینهمه سال مرا میشناسد یا نه. حتی برای پیدا کردن مغازه اش هم کمی چرخیدم و در آخر پیدایش کردم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . نگاهم به سردر مغازه افتاد . تا آنروز نخوانده بودم . " پارچه فروشی حیدر بابا " بغض گلویم را گرفت . بی دلیل . در مغازه را باز کردم . چند خانمی مشغول خرید بودند . تامل کردم تا خرید کنند و مغازه خالی شود . که شد . _جانم بابا ...چیزی میخوای پسرم ؟ بغضم به انفجار نزدیک شد. چرا گفت " جانم بابا ؟ " میدانست من عطش نداشتن پدری مهربان رو دارم ؟! " آخر جمله اش که بی تابم کرد. چرخیدم پسرم و آن " مقابلش . چند قدمی تا من فاصله داشت که با آن بغض حسرت وار گفتم : _ حیدر بابا ... منو یادته ؟ زل زد به چشمانم تا جستجو کند در خاطرات گمشده ی گذشته اش . _نه بابا جان ... پیرمردا آلزایمر میگیرن ... ولی قیافت رو انگار یه جایی دیدم . قدمی جلو رفتم و ایستادم .. _همون پسر عصبانی پنج شش سال پیش که یه روز توی همین خیابون دعواش شد ، شما آوردیش داخل مغازه ات و بعد من از روی عصبانیت .... لبخندش واضح شد و پرسید: _همونی که تموم پارچه هامو ریخت کف مغازه ؟! سری تکون دادم که با آن پاهای الغر و کم جونش سمتم آمد و دستانش را گشود: _ سالم پسرم ... چقدر خوب کردی از بابای پیرت سر زدی در آغوشش جای گرفتم و چه حس خوبی بود این دایره ی تنگ پدرانه ای که بوی محبت میداد برای منی که هیچ وقت اینگونه پدری نداشتم . اشکی از چشمم بارید . خودم را عقب کشیدم که گفت: _ خوش اومدی بابا ...بیا بشین واست یه چایی بریزم ... خوبی ؟ نشستم روی چهار پایه ی چوبی کنج مغازه اش که آه غلیظی کشید و گفت : _ ای باباجان ... دم و معرفت شما گرم ...یکی مثل شما میاد دیدن من پیرمردی که پنج سال پیش فقط از روی دلسوزی یه نصیحتش کردم و یکی هم مثل پسرای من ارث رو نَمُرده تقسیم کردن و خوردن و من شدم مستاجرشون ... ای داد بیداد... ای روزگار . با اخمی از شدت تعجب پرسیدم: _ چی ؟! .... شما مستاجر پسرتونید ؟ یه استکان کوچک باریک چای ، برایم از فالکس رنگ و رو رفته اش ریخت و صندلی پالستیکی گوشه ی مغازه اش را آورد و مقابلم نشست و با آهی که جگر مرا هم سوزاند گفت: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>