eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... گوشیم زنگ میزنه و مامان خبر میده که بابا مرده ...ولی انگار من میدونم ...انگار من خبر دارم . متعجب نگاهم کرد و از آغوشم جدا شد و پرسید: _خب اینکه اصال کابوس نیست ...از چی میترسی ؟ _از همون لحظه ای که مادر زنگ میزنه ... این اتفاق واقعا افتاده ... من تو ماشینم بودم که خبر فوت بابا ولی .... همون موقع هم همین جوری شدم ...یه احساس اضطراب شدید سراغم اومد و طوری نفسم گرفت که انگار داشتم میمردم. سرش رو پایین گرفت و گفت: _من ... مقصرم ولی به خدااااا... فوری گفتم: _نه اصال منظورم تو نیستی ... من همیشه آرزوی مرگ پدرمو داشتم ... تعجبش بیشتر شد: _چرا ؟ _مفصله ... اگه دیدی رضایت ندادم و با همه ی نفرتی که از پدرم داشتم باز اصرار به قصاص میکردم ... بخاطر مادرم بود ... خیلی بی تابی میکرد و با وجود همه ی بدی هایی که پدر در حقش کرده بود ، اصرار داشت که از خونش نگذریم . نفسش را حبس کرد. اصال چرا بحث به اینجا کشید ؟! چند لحظه سکوت کردم و مصمم گفتم: _من تمومش نمیکنم ...تو هم بهتره این مزخرفاتو از سرت بیرون کنی . _رادوین .... میدونم بگم عصبی میشی ... شاید باز همین االن منو بزنی ... ولی به خدا قسم بخاطر خودت میگم . _چی رو ؟ _بیا با هم بریم دکتر ... اصال منو ببر... به خدا منم حالم بده ... قلبم درد میکنه... گاهی وقتا یه فکرایی میاد تو سرم که از خودم خجالت میکشم ...میدونم گناهه ولی بدجوری داره وسوسه ام میکنه. اخمم پر رنگ شد . _چه فکرایی؟ سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت: _که خودمو بکشم و قصاص بشم. باورم نشد چی شنیدم . تا وقتی که مغزم تحلیل کرد و فریاد کشیدم: _خفه شو ...این حرفا چیه ؟ اگه قصاصی هم باشه حق منه ... میفهمی اینو . با ترس از من فاصله گرفت که همراه با نفس بلندی گفتم: _دیوونه واسه چی به این چیزا فکر میکنی ؟ نگاهش کردم. هنوز سرش پایین بود که برای عوض کردن حرفی که زد و ذهنم را درگیر کرد ، او را در آغوش گرفتم و همراه خودم کشیدم روی تخت و از فاصله ی به صفر رسیده توی صورتش خیره شدم. قسم میخورم که حتی خودشم خبر نداشت چقدر میتونه منو تسخیر کنه. با اون چشماش و نگاه خاصش. با آرامشی که انگار توی صورتش فریاد میزد. کاش اونقدر محکم دستم به صورتش نخورده بود که حاال با دیدن لب پاره اش اینقدر عذاب بکشم. آرام بوسیدمش. همان بوسه ی آروم کافی بود که حالم عوض بشه... من! .... پسری که برای فرار از خونه ای که پر بود از خاطره های سیاه ، روی به آغوش سرد دخترای هرز برده بودم و دل خوش کرده بودم به کلمات یخی " عزیزم و جان " گفتناشون ، حاال فقط هوس یه آغوش میتونست وسوسه ام کنه. گرچه تکراری بود به قول همه ی دوستای دورهمی های مجردیم ، اما بدجوری منو وسوسه میکرد چون میدونستم من تنها صاحب این آغوشم. اولین و آخرین... اگر عزیزم و جانمی هم بود ، فقط برای من بود تا هزار نفر با جیب های پر پول تر که حاضر باشن ، مثل من نیازشون رو یا جای خالی محبت های توی زندگیشون رو ، با دخترای هرزی پر کنند که هر دقیقه جانشان برای یک نفر میرفت و بسته به پولی که میداد ، غلظت این عزیزم ها و دوستت دارما بیشتر یا کمتر میشد. بهش نگفته بودم ولی ، من ارغوان رو به اندازه ی تمام زندگیم میخواستم. کسی که فقط مختص من بود. بی حتی محبت ، عزیزم میگفت. و بی منت میبخشید. اونم منی که یکبار دستم روی یکی از همون دخترای هرز بالا رفت ، و اون همه جا رو پر کرد که من وحشی ام... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>