🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفتاد_هشت.....
یکسال و نیم بعد
_خانم جان تو رو خدا بلند شید برید استراحت کنید ... الآن
باز آقا میاد هرچی کنایه است بارم میکنه .
نگاهی به منیره خانم انداختم و با لبخند گفتم :
_بذار بگه ، تو هرچی گفت بگو چشم ولی کار خودمون رو
میکنیم.
آخرین بسته ی قورمه سبزی را هم در فریزر گذاشتم و
کمرم را صاف کردم و با خیال راحت گفتم :
_ خدا خیرت بده منیره خانم ...حاال دیگه خیالم راحته که
همه چی تو فریزر دارم ...آخه مادر من وقت نمیکنه که بیاد
اینجا هم به من برسه هم به بچه و هم کارای خونه و بعد
بره سبزی قورمه پاک کنه.
_خواهش میکنم خانم کاری نکردم.
روی صندلی آشپزخونه نشستم و گفتم :
_ این فسقلی امروز خیلی هوامو داشت اصال اذیت نکرده .
_برات چایی بریزم خانم ؟
_ نه ... یه کم خسته شدم ... چند دقیقه بشینم برم دراز
بکشم کمرم درد میکنه.
منیره خانم با همان یه جمله ی من هول کرد:
_خدا مرگم بده ... به خدا اگه آقا بفهمه شما امروز خیلی
کمکم کردی ، یکی از اون دادهای معروفشو سرم میزنه .
از این حرف منیره خانم به فکر فرو رفتم. یکسال و نیم از
روزی که رادوین به من وکالت طالق داده بود میگذشت.
حال روحی اش خیلی بهتر بود و این بخاطر پیگیری منظم
جلسات دکترش بود. اما به هرحال هنوز یه آدم معمولی
نبود. کنترل خشمش خیلی توان میخواست . تا حالش
دگرگون میشد از زاویه ی دیدش خارج میشدم. وقتی مدتی
داد و بیداد میکرد و شاید یه لیوان یا بشقاب دم دستش را
میشکست ، آرام میگرفت . و البته برای همان دادها و شکستن همان یه لیوان ، دلجویی میکرد. عادت کرده بودم
به این روال . همین که دستش دیگر روی من بلند نمیشد و
بهتر از قبل میتوانست عصبانیتش را کنترل کند برایم کافی
بود.
خانه ی جدیدی کرایه کرده بودیم تا شروع دوباره ی
زندگی جدیدمان با خاطره ی تلخ خانه ی قبلی ، تداخل
نداشته باشد. به اتاق خوابمان برگشتم و روی تخت دراز
کشیدم. نه ماه و دو هفته ام بود و کم کم انتظار شروع درد
زایمان را داشتم. اما انروز بخاطر زیاد کار کردن ، کمرم
خیلی درد میکرد و حاال با نزدیک شدن ساعت امدن رادوین
باید انتظار شنیدن کنایه هایش را داشتم.
و آمد . خیلی وقت بود که تمام فکر و ذهنش کار بود و کار
. به من قول داده بود در اولین فرصت خانه میخریم . حتی
با اصرار ایران خانم برای برگشت به خانه اش ، رادوین
قبول نکرد و ما رسما مستقل شدیم. گرچه کدورت بین ایران خانم و رادوین از بین رفته بود ، اما به خاطر اعلام
رسمی ازدواج ایران خانم با بهمن خان ، پزشک
خانوادگیشان ، رادوین اصلا دوست نداشت که زیاد رفت و
آمد داشته باشیم ....من هم که همه ی رازهای نهفته ی
خانوادکی را درون سینه ام مهر زده بودم به امید بهبودی
حال رادوینی که گاهی حتی خودم هم دلم برای گذشته
اش میسوخت. تنها مشکل اساسی این یکسال و نیم زندگی
ما بعد از بازگشت دوباره ی ، آیدا دختر خاله ی رادوین
بود که زیادی سر راه رادوین سبز میشد و با اینکه از رادوین
مطمئن بودم که به او توجهی نمیکند اما ، احساس حسادت
زنانه ام را بدجوری جریحه دار میکرد .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>