eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... یکسال و نیم بعد _خانم جان تو رو خدا بلند شید برید استراحت کنید ... الآن باز آقا میاد هرچی کنایه است بارم میکنه . نگاهی به منیره خانم انداختم و با لبخند گفتم : _بذار بگه ، تو هرچی گفت بگو چشم ولی کار خودمون رو میکنیم. آخرین بسته ی قورمه سبزی را هم در فریزر گذاشتم و کمرم را صاف کردم و با خیال راحت گفتم : _ خدا خیرت بده منیره خانم ...حاال دیگه خیالم راحته که همه چی تو فریزر دارم ...آخه مادر من وقت نمیکنه که بیاد اینجا هم به من برسه هم به بچه و هم کارای خونه و بعد بره سبزی قورمه پاک کنه. _خواهش میکنم خانم کاری نکردم. روی صندلی آشپزخونه نشستم و گفتم : _ این فسقلی امروز خیلی هوامو داشت اصال اذیت نکرده . _برات چایی بریزم خانم ؟ _ نه ... یه کم خسته شدم ... چند دقیقه بشینم برم دراز بکشم کمرم درد میکنه. منیره خانم با همان یه جمله ی من هول کرد: _خدا مرگم بده ... به خدا اگه آقا بفهمه شما امروز خیلی کمکم کردی ، یکی از اون دادهای معروفشو سرم میزنه . از این حرف منیره خانم به فکر فرو رفتم. یکسال و نیم از روزی که رادوین به من وکالت طالق داده بود میگذشت. حال روحی اش خیلی بهتر بود و این بخاطر پیگیری منظم جلسات دکترش بود. اما به هرحال هنوز یه آدم معمولی نبود. کنترل خشمش خیلی توان میخواست . تا حالش دگرگون میشد از زاویه ی دیدش خارج میشدم. وقتی مدتی داد و بیداد میکرد و شاید یه لیوان یا بشقاب دم دستش را میشکست ، آرام میگرفت . و البته برای همان دادها و شکستن همان یه لیوان ، دلجویی میکرد. عادت کرده بودم به این روال . همین که دستش دیگر روی من بلند نمیشد و بهتر از قبل میتوانست عصبانیتش را کنترل کند برایم کافی بود. خانه ی جدیدی کرایه کرده بودیم تا شروع دوباره ی زندگی جدیدمان با خاطره ی تلخ خانه ی قبلی ، تداخل نداشته باشد. به اتاق خوابمان برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. نه ماه و دو هفته ام بود و کم کم انتظار شروع درد زایمان را داشتم. اما انروز بخاطر زیاد کار کردن ، کمرم خیلی درد میکرد و حاال با نزدیک شدن ساعت امدن رادوین باید انتظار شنیدن کنایه هایش را داشتم. و آمد . خیلی وقت بود که تمام فکر و ذهنش کار بود و کار . به من قول داده بود در اولین فرصت خانه میخریم . حتی با اصرار ایران خانم برای برگشت به خانه اش ، رادوین قبول نکرد و ما رسما مستقل شدیم. گرچه کدورت بین ایران خانم و رادوین از بین رفته بود ، اما به خاطر اعلام رسمی ازدواج ایران خانم با بهمن خان ، پزشک خانوادگیشان ، رادوین اصلا دوست نداشت که زیاد رفت و آمد داشته باشیم ....من هم که همه ی رازهای نهفته ی خانوادکی را درون سینه ام مهر زده بودم به امید بهبودی حال رادوینی که گاهی حتی خودم هم دلم برای گذشته اش میسوخت. تنها مشکل اساسی این یکسال و نیم زندگی ما بعد از بازگشت دوباره ی ، آیدا دختر خاله ی رادوین بود که زیادی سر راه رادوین سبز میشد و با اینکه از رادوین مطمئن بودم که به او توجهی نمیکند اما ، احساس حسادت زنانه ام را بدجوری جریحه دار میکرد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>