eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نه به آن دستان محکمی که مرا احاطه کرده بود ، میخورد که عصبی باشد نه به آن الفاظ کالمش ، اما رنگ عصبی چشمانش بدجوری مرا ترساند. اما این هشدار را جدی نگرفتم که محکم سرم فریاد کشید : _چه نقشه ای تو سرته ؟ ... میخوای فکر کنم دوستم داری و بعد زهر خانواده تو سرم خالی کنی ؟ شوکه شدم. این تناقض دستانش با فریادش ، هر کسی را شوکه میکرد. زهر شد دلبری که تاثیر نگذاشت : _رادوین!... _رادوین و مرگ... تو به اسم همسر نیومدی تو این خونه که حاال واسم ادا میریزی. و انگار شکسته شد تمام حس خوب روزهایی که فکر کردم همه چیز عوض شده. نگاهم در حلقه های چشمانش میچرخید. چرا عصبی شد یکدفعه ؟ من که حرفی نزده بودم. _اونجوری نگام نکن... شما زنا همتون سر و ته یه کرباسید... با این دلبریا فقط قصد مکر و حیله دارید... حاال چی از جون من میخوای ؟ بغضم گرفت از اینکه بعد از نزدیک یک ماه ، با انهمه صبر ، با انهمه بغضی که فرو خوردم ، با انهمه دردی که کشیدم و خم به ابرو نیاوردم ، هنوز ذره ای اطمینان به من نداشت. سوالش را بی جواب رها کردم و خواستم ازش دور شوم که بازویم را چنگ زد : _واستا ببینم... کجا ؟...جواب منو بده. بغضم رو شد ولی گریه ام نه. _ولم کن رادوین... هنوز منو نشناختی وگرنه منو با اون زنای هرزه ای که قبال توی زندگیت دیدی ، مقایسه نمیکردی . محکم منو کشید مقابل خودش و با خشم توی صورتم گفت: _میخوای باور کنم در عرض یه ماه عاشق من شدی ؟! ... عاشق یه پسری که هیچ تعهد اخالقی توی زندگیش نداره.... نمازاتو باور کنم یا این عشق ضد و نقیضت رو... نباید سرش فریاد میزدم ولی یکدفعه تمام صبرم رفت. کجا رفت انهمه سکوتی که این یک ماه حفظش کرده بودم ؟ _چشمای کورتو وا کن... من دختریم که اهل دورغم ؟! ... اهل مکر و حیله ام ؟! ... چی ازت خواستم مگه ؟! ... نه پول نه حتی محبت... خواستم فقط درک کنی که من... پای قصاصم هستم . طرف دیگر صورتم ، هم سوخت. انگار قرار شده بود انشب رژگونه ام طبیعی تر از همیشه باشد. اما با جای دست رادوین و مادرش. سرم آهسته برگشت سمت صورتش. اولین بار بود که مقابل نگاهش ، چشم در چشمش ، بعد از یک فریاد ، حرفم را زدم و پاسخی جانانه گرفتم و اشک در مقابل نگاهش روی صورتم نشست.چند ثانیه ای از پشت حلقه های زلال اشک نگاهش کردم و دستم را از چنگالش بیرون کشیدم. و دویدم از اتاق بیرون. حالا انگار هوای کل خانه سنگین بود برای نفس کشیدنم. از در بالکن اشپزخانه ، به حیاط پشتی رفتم و در خلوت حیاط صدای گریه ام بلندتر شد.تکیه به دیوار سرد حیاط زدم و اشکانم تند و تند سرازیر شد. مهارش سخت بود. آنقدر که قلبم ، دل نمیکند از آنهمه دردی که انگار یکدفعه رو شده بود. ثانیه های تنهایی ام را در آن پاتوق خلوت همیشگی ، با اشک سپری کردم و کمی بعد برگشتم به خانه. خاله توران و آیدا آمده بودند. ایران خانم میزبانشان بود و شیرین خانم در حال پذیرایی.... و رادوین روی کاناپه لم داده و جدا از جمع بقیه. با یک سلام سمت آشپزخانه رفتم و شیرینی ها را درون دیس چیدم . و تمام حواسم را معطوف کردم به چیدن منظم انها و نه رادوین و نه ان طرف صورتی که میسوخت و نه قلبی که هنوز آزرده بود. شیرین خانم وارد اشپزخانه شد و کنار گوشم گفت : _قربان خانم برم... زحمت این شیرینی ها رو خودت بکش... من کمر ندارم خم بشم. _چشم. و بعد همراه دیس سمت پذیرایی رفتم. تا به جمع ایران خانم و خواهرش رسیدم ، ایران خانم بلند گفت : _رادوین... بیا اینجا ...واسه چی تک نشستی؟ و جواب شنید : _راحتم. خم شدم سمت خاله توران. _بفرمایید. با دقت نگاهم کرد. از رنگ موهایم گرفته تا بلوزم و حتی شاید تعداد دکمه های باز بالای بلوزم را هم شمرد. _ممنون. و بعد ایدا که با بی اعتنایی شیرینی برداشت و بی تشکر بلند گفت : _بمیرم برات پسر خاله ، چقدر لاغر شدی ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>