🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفده....
نه به آن دستان محکمی که مرا احاطه کرده بود ، میخورد
که عصبی باشد نه به آن الفاظ کالمش ، اما رنگ عصبی
چشمانش بدجوری مرا ترساند.
اما این هشدار را جدی نگرفتم که محکم سرم فریاد کشید :
_چه نقشه ای تو سرته ؟ ... میخوای فکر کنم دوستم داری
و بعد زهر خانواده تو سرم خالی کنی ؟
شوکه شدم. این تناقض دستانش با فریادش ، هر کسی را
شوکه میکرد. زهر شد دلبری که تاثیر نگذاشت :
_رادوین!...
_رادوین و مرگ... تو به اسم همسر نیومدی تو این خونه
که حاال واسم ادا میریزی.
و انگار شکسته شد تمام حس خوب روزهایی که فکر کردم
همه چیز عوض شده.
نگاهم در حلقه های چشمانش میچرخید. چرا عصبی شد
یکدفعه ؟ من که حرفی نزده بودم.
_اونجوری نگام نکن... شما زنا همتون سر و ته یه
کرباسید... با این دلبریا فقط قصد مکر و حیله دارید... حاال
چی از جون من میخوای ؟
بغضم گرفت از اینکه بعد از نزدیک یک ماه ، با انهمه صبر
، با انهمه بغضی که فرو خوردم ، با انهمه دردی که کشیدم
و خم به ابرو نیاوردم ، هنوز ذره ای اطمینان به من نداشت.
سوالش را بی جواب رها کردم و خواستم ازش دور شوم که
بازویم را چنگ زد :
_واستا ببینم... کجا ؟...جواب منو بده.
بغضم رو شد ولی گریه ام نه.
_ولم کن رادوین... هنوز منو نشناختی وگرنه منو با اون
زنای هرزه ای که قبال توی زندگیت دیدی ، مقایسه
نمیکردی .
محکم منو کشید مقابل خودش و با خشم توی صورتم
گفت:
_میخوای باور کنم در عرض یه ماه عاشق من شدی ؟! ...
عاشق یه پسری که هیچ تعهد اخالقی توی زندگیش
نداره.... نمازاتو باور کنم یا این عشق ضد و نقیضت رو...
نباید سرش فریاد میزدم ولی یکدفعه تمام صبرم رفت. کجا
رفت انهمه سکوتی که این یک ماه حفظش کرده بودم ؟
_چشمای کورتو وا کن... من دختریم که اهل دورغم ؟! ...
اهل مکر و حیله ام ؟! ... چی ازت خواستم مگه ؟! ... نه پول
نه حتی محبت... خواستم فقط درک کنی که من... پای
قصاصم هستم .
طرف دیگر صورتم ، هم سوخت. انگار قرار شده بود انشب
رژگونه ام طبیعی تر از همیشه باشد. اما با جای دست
رادوین و مادرش.
سرم آهسته برگشت سمت صورتش. اولین بار بود که مقابل
نگاهش ، چشم در چشمش ، بعد از یک فریاد ، حرفم را
زدم و پاسخی جانانه گرفتم و اشک در مقابل نگاهش روی
صورتم نشست.چند ثانیه ای از پشت حلقه های زلال اشک
نگاهش کردم و دستم را از چنگالش بیرون کشیدم. و دویدم
از اتاق بیرون. حالا انگار هوای کل خانه سنگین بود برای
نفس کشیدنم. از در بالکن اشپزخانه ، به حیاط پشتی رفتم و
در خلوت حیاط صدای گریه ام بلندتر شد.تکیه به دیوار سرد
حیاط زدم و اشکانم تند و تند سرازیر شد. مهارش سخت
بود. آنقدر که قلبم ، دل نمیکند از آنهمه دردی که انگار
یکدفعه رو شده بود.
ثانیه های تنهایی ام را در آن پاتوق خلوت همیشگی ، با
اشک سپری کردم و کمی بعد برگشتم به خانه. خاله توران
و آیدا آمده بودند. ایران خانم میزبانشان بود و شیرین خانم
در حال پذیرایی.... و رادوین روی کاناپه لم داده و جدا از
جمع بقیه.
با یک سلام سمت آشپزخانه رفتم و شیرینی ها را درون
دیس چیدم . و تمام حواسم را معطوف کردم به چیدن
منظم انها و نه رادوین و نه ان طرف صورتی که میسوخت
و نه قلبی که هنوز آزرده بود.
شیرین خانم وارد اشپزخانه شد و کنار گوشم گفت :
_قربان خانم برم... زحمت این شیرینی ها رو خودت
بکش... من کمر ندارم خم بشم.
_چشم.
و بعد همراه دیس سمت پذیرایی رفتم. تا به جمع ایران
خانم و خواهرش رسیدم ، ایران خانم بلند گفت :
_رادوین... بیا اینجا ...واسه چی تک نشستی؟
و جواب شنید :
_راحتم.
خم شدم سمت خاله توران.
_بفرمایید.
با دقت نگاهم کرد. از رنگ موهایم گرفته تا بلوزم و حتی
شاید تعداد دکمه های باز بالای بلوزم را هم شمرد.
_ممنون.
و بعد ایدا که با بی اعتنایی شیرینی برداشت و بی تشکر
بلند گفت :
_بمیرم برات پسر خاله ، چقدر لاغر شدی !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>