🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_دو_....
_رادوین بیا بریم...من میتونم همین فردا برات وقت بگیرم
چطوره ؟
این اصرارش یعنی من روانی بیش نبودم و البته که غیر
قابل تحمل. هر قدر سعی کردم آرام باشم نشد. مخصوصا
که او باز گفت:
_خیلی دکتر مشهوریه... خیلیا رو درمان کرده.
درمان!...پس تصور او این بود که من باید در یک بیمارستان
روانی بستری میشدم؟
_رادوین خواهش ...
محکم فریاد زدم:
_خفه شو فقط.
از من فاصله گرفت . دلخور شد هرچند که گفته بود از من
به دل نمیگیرد وکمی بعد از کنارم برخاست و از اتاق بیرون
رفت. من ماندم و باز تنهایی که خودش باعث هجوم افکار
پریشانم بود.خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره
شدم.ارغوان نیامد و انگار جای خالیش خواب را برایم زهر
میکرد. غلتی زدم و به پهلوی راست دراز کشیدم .نفهمیدم
بعد از چند دقیقه ، چطور پلک های سنگین شده ام را باز
بستم و از پس افکاری در هم ، خواب به چشمانم آمد.
صبح شده بود که با صدای زنگ گوشیم برخاستم و در بین
صدای گوشی که داشت خودش را خفه میکرد از فریاد
،نگاهم به جای همچنان خالی ارغوان افتاد.کالفه گوشی را
چنگ زدم. فرزین بود.
_الو رادوین...بابا ستاره ی سهیل ...کجایی پسر؟...دیگه
مهمونیا رو ترک کردی ؟!...امشب خونه ی کیوان دعوتیم
...گفته تو رو با خودم ببرم.
چنگی به موهایم زدم و بی حوصله گفتم:
_حوصله ی شلوغی ندارم نمیام.
ها میگن بخاطر زنت نمیای ...نمیخوریمش بیا بابا ...خوشبابا... با کالس ...حاال دیگه حوصله ی مارو نداری ؟...بچه
میگذره .
با حرص گوشی ام رو قطع کردم و دوباره دراز کشیدم روی
تخت.سرم درد نمیکرد ولی سنگین بود.کمی که روی تخت
بی هدف غلت زدم، برخاستم. یه دوش گرفتم و لباس
پوشیدم از پله ها پایین رفتم.ارغوان و مادر داشتند صبحانه
میخوردند که با گفتن یه سالم پشت میز نشستم . جوابم را
فقط مادر داد که متعجب شدم.سرم سمت ارغوان چرخید
.بی توجه به من داشت صبحانه میخورد.از این بی تفاوتیش
که با همیشه فرق داشت بلند گفتم:
_امروز تشریفت رو میبری خونه ی مادرت .
جوابی یا اعتراضی از او نشنیدم که بیشتر متعجب
شدم.دوباره عمدا خیره اش شدم و گفتم:
_با توام ...کر شدی امروز؟
حتی مادرم شاید از این رفتار متفاوت ارغوان ، تعجب
کرد.نگاه هردویمان روی صورت ارغوان مانده بود که از
پشت میز برخاست و با تشکری که صاحب ضمیرش معلوم
نشد ، رفت سمت پله ها. اونقدر شوکه شدم که تا آخرین
نقطه ای که میشد او را ببینم ، نگاهش کردم بلکه برگردد
ولی نه. بعد از رفتن ارغوان، مادر بلند زد زیر خنده و گفت :
_خوشم اومد...چیکارش کردی که باهات قهر کرده ؟! ...
این که اصال اهل قهر نبود؟
از حرص نفسم را فقط فوت کردم و به جای جواب مادر ،
لقمه ای برای خودم گرفتم و به همان اکتفا کردم و برگشتم
اتاقمان. تا درو باز کردم دیدمش که دارد لباس هایش را
جمع میکند.از شدت حرص بخاطر آن سکوت محکمش
گفتم:
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>