eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _رادوین بیا بریم...من میتونم همین فردا برات وقت بگیرم چطوره ؟ این اصرارش یعنی من روانی بیش نبودم و البته که غیر قابل تحمل. هر قدر سعی کردم آرام باشم نشد. مخصوصا که او باز گفت: _خیلی دکتر مشهوریه... خیلیا رو درمان کرده. درمان!...پس تصور او این بود که من باید در یک بیمارستان روانی بستری میشدم؟ _رادوین خواهش ... محکم فریاد زدم: _خفه شو فقط. از من فاصله گرفت . دلخور شد هرچند که گفته بود از من به دل نمیگیرد وکمی بعد از کنارم برخاست و از اتاق بیرون رفت. من ماندم و باز تنهایی که خودش باعث هجوم افکار پریشانم بود.خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.ارغوان نیامد و انگار جای خالیش خواب را برایم زهر میکرد. غلتی زدم و به پهلوی راست دراز کشیدم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه ، چطور پلک های سنگین شده ام را باز بستم و از پس افکاری در هم ، خواب به چشمانم آمد. صبح شده بود که با صدای زنگ گوشیم برخاستم و در بین صدای گوشی که داشت خودش را خفه میکرد از فریاد ،نگاهم به جای همچنان خالی ارغوان افتاد.کالفه گوشی را چنگ زدم. فرزین بود. _الو رادوین...بابا ستاره ی سهیل ...کجایی پسر؟...دیگه مهمونیا رو ترک کردی ؟!...امشب خونه ی کیوان دعوتیم ...گفته تو رو با خودم ببرم. چنگی به موهایم زدم و بی حوصله گفتم: _حوصله ی شلوغی ندارم نمیام. ها میگن بخاطر زنت نمیای ...نمیخوریمش بیا بابا ...خوش￾بابا... با کالس ...حاال دیگه حوصله ی مارو نداری ؟...بچه میگذره . با حرص گوشی ام رو قطع کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت.سرم درد نمیکرد ولی سنگین بود.کمی که روی تخت بی هدف غلت زدم، برخاستم. یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم از پله ها پایین رفتم.ارغوان و مادر داشتند صبحانه میخوردند که با گفتن یه سالم پشت میز نشستم . جوابم را فقط مادر داد که متعجب شدم.سرم سمت ارغوان چرخید .بی توجه به من داشت صبحانه میخورد.از این بی تفاوتیش که با همیشه فرق داشت بلند گفتم: _امروز تشریفت رو میبری خونه ی مادرت . جوابی یا اعتراضی از او نشنیدم که بیشتر متعجب شدم.دوباره عمدا خیره اش شدم و گفتم: _با توام ...کر شدی امروز؟ حتی مادرم شاید از این رفتار متفاوت ارغوان ، تعجب کرد.نگاه هردویمان روی صورت ارغوان مانده بود که از پشت میز برخاست و با تشکری که صاحب ضمیرش معلوم نشد ، رفت سمت پله ها. اونقدر شوکه شدم که تا آخرین نقطه ای که میشد او را ببینم ، نگاهش کردم بلکه برگردد ولی نه. بعد از رفتن ارغوان، مادر بلند زد زیر خنده و گفت : _خوشم اومد...چیکارش کردی که باهات قهر کرده ؟! ... این که اصال اهل قهر نبود؟ از حرص نفسم را فقط فوت کردم و به جای جواب مادر ، لقمه ای برای خودم گرفتم و به همان اکتفا کردم و برگشتم اتاقمان. تا درو باز کردم دیدمش که دارد لباس هایش را جمع میکند.از شدت حرص بخاطر آن سکوت محکمش گفتم: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>