eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _آره همه ی لباساتو جمع کن...یه ماه میفرستمت خونه ی مادرت تا حالت جا بیاد و دیگه واسه من تعیین تکلیف نکنی. در اتاق مشغول قدم زدن شدم. راستی راستی داشت تمام لباس هایش را توی چمدان کوچکی جمع میکرد که طاقت نیاوردم و محکم فریاد کشیدم: _چیه ؟... سخت بهت گذشته انگار ... تا گفتم برو داری میبندی بری؟ لحظه ای دو دستش روی لباس اخری خشک شد. پوزخندی زدم و با ذوقی که نمیخواستم به چشم و گوش او بیاید گفتم: _اگه رفتی دیگه رفتی ... دیگه حق نداری برگردی ها. باز مشغول جمع کردن شد.شونه، عطرش، لوازم آرایشش...انگار واقعا قصد برگشت نداشت و من خوب میدانستم نبودش چه برزخی برایم میاورد . با عصبانیت به چمدانش کوبیدم و فریادم را سرش خالی کردم: _واقعا چی فکر کردی؟...فکر کردی به این راحتی میذارم بری؟ تمام لباسهایش پخش زمین شد وخودش هم کالفه روی زمین نشست. خم شدم سمت صورتش و از کنار شانه ی چپش نگاهش کردم. بی صدا اشک میریخت و این مظلومیتش یک لحظه مرا از خود بی خود کرد.کنارش زانو شکستم روی پنجه های پا ، و بی اختیار گفتم: _خب دیوونه ام نکن لعنتی ...تو که میدونی من اگه عصبی بشم هیچی حالیم نیست. نگاهش همچنان پر اشک بود و سکوت الزمه ی مهر لبانش و چشمانش با من قهر کرده که صدایش زدم. پر از خواهش . برای اولین بار . _ارغوان... گره کور چشمانم شده بود...خاری که انگار من بینا را داشت با دیدنش کور میکرد ، آن قطرات زالل اشکش . _آفرین...تو مسلک شما آدم حسابیا اینم هست که با شوهراتون قهر کنید؟ سرش سمتم چرخید و لبانش با لرزشی خفیف باز شد: _تو مسلک شما چیه ؟... زن باردارتونو از خونه بندازید بیرون ؟...هرچی میخواید سرش داد بزنید چون تحمل و صبر واسه شما سخته؟ ولی من باید باشم ، تحمل کنم ، صبر کنم ، الل باشم ...قهر نکنم...چراااا؟... میدونی تا امروز چقدر واسه ی کنار تو بودن و موندن ، زجر کشیدم؟...مگه من چی ازت خواستم؟...قصر توی قصه ها رو؟...اسب سفید بالدار رو ؟...ازت خواستم به فکر خودت باشی...سالمتت واسه ی من مهمه...این چیز بدیه ؟...چرا لج میکنی آخه؟ اخمام رو تو هم کشیدم: _من نمیرم تیمارستان تا همه بهم بخندن و مضحکه ی دست دوست و دوشمن بشم. _کی گفته قراره بری بستری بشی...قراره بری دکتر ...اصال شاید رفتیم و همه چیز با دو تا قرص و دارو حل شد. داشت قانعم میکرد. آنهم من لجباز یک دنده رو؟!... سکوت کردم و او با دیدن سکوتم گفت: _اگه نمیری دکتر ...من میرم...تا روی اعصابت نباشم...دردسرت نباشم ...اصال اینقدر حرصت ندم. و باز مشغول جمع کردن وسایلش شد. دیدنش هم کالفه ام میکرد. منی که بودنش کنارم ، مثل نفس بود برای سینه ام تا زنده بمانم .توجهاتش را دوست داشتم.آنقدر توجه اش به من بود که گاهی مادر هم بهم کنایه میزد. بد عادتم کرده بود اصلا. باید قبل از رفتنم به کارگاه ، بدرقه ام میکرد. بوسه ای هدیه ام میکرد تا انروز را با انرژی آغاز کنم و حالا اگر قرار بود نباشد ، میدانستم که من هم بی حوصله خواهم شد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>