eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _ایشون چرا اینقدر استرس دارن؟ رادوین با خونسردی جواب داد: _کال ایشون آدم مضطربیه ... بی خودی همه چی رو بزرگش میکنه. _پس اگه اینطوره حتما ببریدش مشاوره ...چون نه برای سالمتی خودش خوبه ، نه جنین ... با همین اضطراب بیخودی ، ممکنه فشار خونش ، توی دوران بارداری باال بره که خطرناکه. عمدا نگاهم را میخ چشمان رادوین کردم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نمیکرد.از مطب دکتر که بیرون اومدیم ، توی همون راهروی کوچک مطب گفتم: _که من بیخودی مضطربم؟! بی توجه به حرفم دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که خودم را عقب کشیدم و با لحنی جدی گفتم: _به ارواح خاک رامش نمیام. یه تای ابروش رو با عصبانیت باال انداخت و پرسید: _نمیای؟ _نه.... من مگه دیوونه باشم اینهمه استرس واسه خودم بخرم ...میخوام برم خونه ی مادرم... _بیخود... سرم را تا صورتش باال کشیدم و گفتم: _رادوین یا همین حاال که تا اینجا اومدی میای یه سر بریم پیش همین دکتره یا به قران باهات نمیام. حق داشت باور نکند . پوزخندی زد و گفت: _باشه ...اگه فکر میکنی همین االن بهت نوبت میده برو .... اما اگه نداد با من میای. حاال لبخند من لو رفته بود . با ذوق جوابش رو دادم: _خیلی خب... سمت مطب دکتر افکاری رفتم و بی معطلی گفتم: _سالم ... من چند روز پیش اومدم اینجا با دکتر صحبت کردم قرار شد پرونده تشکیل بدم و هروقت اومدم همون روز دکتر یه وقت بهم بده. _خانمه ؟ _به اسم همسرم پرونده تشکیل دادم ... عالمیان. پرونده را پیدا کرد و به نوشته ی باالی پرونده که با خودکار " اورژانسی" خیره شد و بعد گوشی تلفن را قرمز نوشته بود برداشت و به دکتر اطالع داد .مطب باز هم شلوغ بود و من داشتم نذر و نیاز میکردم که به ما یه وقت بدهد که گوشی را گذاشت و گفت : _بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم. با ذوق از در مطب بیرون رفتم و به رادوینی که پشت در ایستاده بود گفتم: _بفرما وقت داد ... حاال تشریف بیارید. روی صندلی های توی سالن مطب نشستیم. خودش شرط بست ولی حاال از من هم بیقرارتر بود. مدام به ساعت گران قیمت رولکس ، روی مچ دستش نگاه میکرد و آخر سر نتوانست سکوت کند و همراه تکان های آن پایی که روی دیگری انداخته بود گفت: _عالف شدیم رفت. دستش را سمت خودم کشیدم و پنجه های مشت شده اش را باز کردم و کف دستم را میان دستش به زور جا دادم و ریز زمزمه کردم: _جبران میکنم عزیزم. با چشم چپی که برایم تنگ کرده بود ، چشم غره ای بهم رفت و باز تحمل کرد آن ثانیه های لجبازی را که انگار میخواستند ما را هم به بازی بگیرند. _خانم عالمیان. داشتم زیر لب صلوات میفرستادم که صبر رادوین سرریز نشود که با صدای خانم منشی ذوق کردم. _بله. _بفرمایید داخل. همراه رادوین سمت اتاق دکتر رفتم. سالمی کردم و با دعوت دکتر روی مبل جلوی میزش نشستیم. رو در روی هم مقابل میز دکتر. رادوین حتی سالمم نکرد. حاال سالم پیشکش ، یه اخمی کرده بود که انگار برای دعوا آمده بود. جناب دکتر روبه من گفت: _خب در خدمتم. _راستش برای همسرم مزاحمتون شدم... ایشون خیلی کابوس میبینن و من نگرانش هستم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>