🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_هفت....
_ایشون چرا اینقدر استرس دارن؟
رادوین با خونسردی جواب داد:
_کال ایشون آدم مضطربیه ... بی خودی همه چی رو
بزرگش میکنه.
_پس اگه اینطوره حتما ببریدش مشاوره ...چون نه برای
سالمتی خودش خوبه ، نه جنین ... با همین اضطراب
بیخودی ، ممکنه فشار خونش ، توی دوران بارداری باال بره
که خطرناکه.
عمدا نگاهم را میخ چشمان رادوین کردم ولی حتی نیم
نگاهی هم به من نمیکرد.از مطب دکتر که بیرون اومدیم ،
توی همون راهروی کوچک مطب گفتم:
_که من بیخودی مضطربم؟!
بی توجه به حرفم دست دراز کرد تا مچ دستم را بگیرد که
خودم را عقب کشیدم و با لحنی جدی گفتم:
_به ارواح خاک رامش نمیام.
یه تای ابروش رو با عصبانیت باال انداخت و پرسید:
_نمیای؟
_نه.... من مگه دیوونه باشم اینهمه استرس واسه خودم
بخرم ...میخوام برم خونه ی مادرم...
_بیخود...
سرم را تا صورتش باال کشیدم و گفتم:
_رادوین یا همین حاال که تا اینجا اومدی میای یه سر بریم
پیش همین دکتره یا به قران باهات نمیام.
حق داشت باور نکند . پوزخندی زد و گفت:
_باشه ...اگه فکر میکنی همین االن بهت نوبت میده برو
.... اما اگه نداد با من میای.
حاال لبخند من لو رفته بود . با ذوق جوابش رو دادم:
_خیلی خب...
سمت مطب دکتر افکاری رفتم و بی معطلی گفتم:
_سالم ... من چند روز پیش اومدم اینجا با دکتر صحبت
کردم قرار شد پرونده تشکیل بدم و هروقت اومدم همون
روز دکتر یه وقت بهم بده.
_خانمه ؟
_به اسم همسرم پرونده تشکیل دادم ... عالمیان.
پرونده را پیدا کرد و به نوشته ی باالی پرونده که با خودکار
" اورژانسی" خیره شد و بعد گوشی تلفن را
قرمز نوشته بود
برداشت و به دکتر اطالع داد .مطب باز هم شلوغ بود و من
داشتم نذر و نیاز میکردم که به ما یه وقت بدهد که گوشی
را گذاشت و گفت :
_بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.
با ذوق از در مطب بیرون رفتم و به رادوینی که پشت در
ایستاده بود گفتم:
_بفرما وقت داد ... حاال تشریف بیارید.
روی صندلی های توی سالن مطب نشستیم. خودش شرط
بست ولی حاال از من هم بیقرارتر بود.
مدام به ساعت گران قیمت رولکس ، روی مچ دستش نگاه
میکرد و آخر سر نتوانست سکوت کند و همراه تکان های
آن پایی که روی دیگری انداخته بود گفت:
_عالف شدیم رفت.
دستش را سمت خودم کشیدم و پنجه های مشت شده اش
را باز کردم و کف دستم را میان دستش به زور جا دادم و
ریز زمزمه کردم:
_جبران میکنم عزیزم.
با چشم چپی که برایم تنگ کرده بود ، چشم غره ای بهم
رفت و باز تحمل کرد آن ثانیه های لجبازی را که انگار
میخواستند ما را هم به بازی بگیرند.
_خانم عالمیان.
داشتم زیر لب صلوات میفرستادم که صبر رادوین سرریز
نشود که با صدای خانم منشی ذوق کردم.
_بله.
_بفرمایید داخل.
همراه رادوین سمت اتاق دکتر رفتم. سالمی کردم و با
دعوت دکتر روی مبل جلوی میزش نشستیم. رو در روی
هم مقابل میز دکتر. رادوین حتی سالمم نکرد. حاال سالم
پیشکش ، یه اخمی کرده بود که انگار برای دعوا آمده بود.
جناب دکتر روبه من گفت:
_خب در خدمتم.
_راستش برای همسرم مزاحمتون شدم... ایشون خیلی
کابوس میبینن و من نگرانش هستم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>