eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... از روی زمین برخاست و مانتویش را پوشید.قلبم فریاد میزد: _نرو ولی زبانم لال بود و چادرش را که سر کرد بیقرارتر شدم اما هنوز غرورم اجازه نمیداد اعتراف کنم. سمت در رفت که بی اختیار بلند فریاد کشیدم: _عوضی...نرو... ایستاد. پشت به من و من با حرص چادرش را از سرش کشیدم. _ارغوان باز منو وحشی نکنا. همچنان پشتش به من بود که با لحنی دلخور و ناراحتی که به وضوح در صدایش ظاهر شده بود جوابم را داد. _این یه دفعه ....نه...کوتاه نمیام ...اگه از یه دکتر ساده میترسی ... اگه به فکر خودت نیستی ...این دفعه من کوتاه نمیام. انگار یک دست نامرئی داشت افکارم را خط خطی میکرد. چیزی شبیه بال زدن مگسی مزاحم ، توی گوشم را پر کرد که بازویش را چنگ زدم و او را سمت خودم برگرداندم . دستم از شدت خشم بالا رفت که توی صورتش بکوبم که چشمم اسیر اشکی شد که توی چشماش موج میزد. لعنتی با همان اشکهایش داشت رامم میکرد. زدم ولی نه وحشیانه و محکم . سیلی ام اصلا سیلی نبود. شاید نوازشی بود در حالت خشم .اما با این حال یه طوری نگاهم کرد که بخاطر همان سیلی که حتی هیچ دردی هم از خودش به جا نگذاشته بود ، عذاب وجدان گرفتم. با حرص ازش فاصله گرفتم و چرخیدم سمت پنجره ی اتاق . _لعنتی میگم روی اعصابم نباش دیگه ...چرا مجبورم میکنی دستم رو روت بلند کنم؟ جوابش سکوت بود و من ملتهب از عذاب وجدانی که آتش فورانش داشت ذوبم میکرد ، دستی به پشت گردن داغ شده ام کشیدم و چرخیدم سمتش و همزمان برای اولین بار گفتم: _ببخشید... اما نبود!...نه خودش ، نه چادر نقش زمینش ، و یا چمدان کوچکش. فوری از پله ها سرازیر شدم . مادر توی سالن بود که گفتم: _کجا رفت؟ _کی ؟ با حرص فریاد کشیدم : _ارغوان دیگه. _من چه میدونم. نفسم توی سینه آتش گرفت . سینه ام تند و تند از التهاب این نفس هایم باال و پایین میرفت که فکری به سرم زد. زیاد دور نشده بود...اگر با ماشین سراغش میرفتم حتما به او میرسیدم.اما تردید مگر میگذاشت: بری دنبالش که چی ؟...رفته که رفته ...باید خودش " برگرده ." اما حتی غرورم هم داشت وا میداد در مقابل قلبی که تموم کوبش هایش را داشت وقف دختری میکرد که اصال یادم نمیامد از کی این تپش ها با اسم ارغوان رابطه ی مستقیم پیدا کرده بود. نگاهم رفت سمت سوییچ ماشین که به جا کلیدی آویز بود...و نفهمیدم چی شد، در کمتر از یک ثانیه من با همان تیشرت و شلوار ورزشی پا برهنه دویدم و مادر با تعجب فریاد کشید: _کجا!! وقت نبود. نه برای لباس پوشیدن ، نه برای کفش برداشتن. اگر میرفت حتم داشتم سراغی ازش نمیگرفتم. و این احبار حتما مرا دق میداد. سوار ماشینم شدم و تا سرخیابان اصلی را با ماشین طی کردم. نگاهم به دو طرف کوچه بود ولی ردی از ارغوان ، نه. 󠀼ارغوان میگریستم. دست خودم نبود.چهار ماه تمام صبرم را جمع کرده بودم و حاال لبریز شد. خسته شده بودم.از این ماندن اجباری ، از این روح سرکشی که در وجود رادوین بود و نمیگذاشت که تسلیم حرفم شود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>