🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_شش.....
حالم خیلی بد شد .
صدای گریه هام بلند شد و صدای فریاد من شاید از صدای
فریادهای رادوین هم بلندتر:
_رادوین توروخدا نزنش نزنش.
من نمیدونم چرا این دفعه برعکس همه روزهای دیگه
رادوین زود آروم نشد و یکی توی صورت رادین زده بود و
یه فریاد بلند هم توی صورت من . با اینکه هنوز دستش را
روی من بلند نکرده بود اما من به خاطر دیدن اون صحنه
ی دلخراش زدن رادین ، ازش دلخور بودم و از اون بدتر
این بود که میخواستم گریه نکنم اما نمیشد . داشتم خفه
میشدم .یکی در میون اشک میریختم و بغضم رو خفه
میکردم تا التهاب درد روی قلبم بخوابد. شایدم داشتم
میمردم شایدم اصلا سکته کرده بودم . نمیدونم ولی این
حال هیچ وقت تا آن روز اتفاق نیفتاده بود . اینکه جلوی
چشمام رادین داشت از ترس آهسته آهسته گریه می کرد و
بغضش را فرو می خورد تا مبادا صدای گریه هاش رادوین
رو عصبانی کنه ، روی مغز سر من بود . حس کردم یه
طرف صورتم بی حس شد و از اون بدتر بادکنک کوچولویی
بود که حالا توی گلویم باد کرده بود به اندازه یه توپ
فوتبال . واقعاً داشتم خفه میشدم ولی هنوز رادوین داشت
فریاد می کشید . گرچه از توی همان کلمات و جملات
فریادش میشد پشیمونی رو بخونم اما با این حال هیچ
تغییری در حال من ایجاد نشد.
_لعنتی گند زدی به امروز من .... یه امروز حالم خوب بود
... یه امروز سرحال بودم ... خوب لعنتی چی میشد یه زنگ
به من میزدی ؟ چی میشد حالمو خراب نمیکردی ...
لامصب مگه چقدر طول میکشه که ۱۰ دقیقه پشت سر هم
منو بگیری ، زنگ بزنی زنگ بزنی تا جواب بدم .... اَه
لعنت به این زندگی .... همش تو مقصری ارغوان تو باعث
این کارا شدی ... تو باعث عصبانیت من شدی .
نمیخواستم ... من نمیخواستم اینجوری عصبی بشم .
خواستم سکوت کنم ، میخواستم لال باشم . آرزوم این بود
که کاش کر بودم. کاش نمی شنیدم ، بغض نمیکردم ،
راحت نفس میکشیدم . اونوقت شاید اصلاً دلخور نمی شدم
اما همون روزی که از صبح با انرژی ، با یه بیت شعر ساده
رادوین ، حالم خوش بود ، همه چی با یه اشتباه ساده که
شاید برای خیلی از زن و شوهرها اصلاً اشتباه محسوب
نمیشد ، به هم ریخت.
سکوت فضای ماشین رو در بر گرفته بود حالا رادوین هم
آروم شده بود ، اما اون اخم همیشگی که شاید نقابی بود
برای پوشش غرورش روی صورتش خودنمایی می کرد .
نمیدونم کجا می رفت اما سمت خانه نبود . من نپرسیدم .
رادین هم نپرسید . بیچاره بچه ام از ترس حتی جرأت
حرف زدن هم نداشت . من نمیخواستم از بچگی همچین
روزهایی رو تجربه کند . باید باز با رادوین حرف میزدم .او
هم باید باز جلسات درمانش رو ادامه میداد . من تازه فکر
میکردم به آرامش رسیدم در حالی که اشتباه فکر میکردم
، این شاید شروعی برای یک زندگی بود که نهایتاً به
آرامش ختم می شد.
همان پاساژ بازی بود که قولش را چند وقت پیش به رادین
داده بود . از ماشین پیاده شدم . رادین با دیدن پاساژ از
ترس توبیخ رادوین ، حتی ذوقش را هم کور کرد و تنها با
تعجب به من خیره شد و پرسید :
_مامان واقعاً داریم میریم شهربازی؟
لبخندی در جوابش به لبم آمد . رادوین با همان اخمی که
انگار نمی خواست از روی صورتش برداشته شود ، دست
رادین را گرفت و همراه خود برد و من پشت سرشان آهسته
قدم برداشتم . هنوز هم قلبم درد میکرد . هنوز هم بغض
لعنتی که توی گلویم نشسته بود نمیگذاشت راحت نفس
بکشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>