eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... حالم خیلی بد شد . صدای گریه هام بلند شد و صدای فریاد من شاید از صدای فریادهای رادوین هم بلندتر: _رادوین توروخدا نزنش نزنش. من نمیدونم چرا این دفعه برعکس همه روزهای دیگه رادوین زود آروم نشد و یکی توی صورت رادین زده بود و یه فریاد بلند هم توی صورت من . با اینکه هنوز دستش را روی من بلند نکرده بود اما من به خاطر دیدن اون صحنه ی دلخراش زدن رادین ، ازش دلخور بودم و از اون بدتر این بود که میخواستم گریه نکنم اما نمیشد . داشتم خفه میشدم .یکی در میون اشک میریختم و بغضم رو خفه میکردم تا التهاب درد روی قلبم بخوابد. شایدم داشتم میمردم شایدم اصلا سکته کرده بودم . نمیدونم ولی این حال هیچ وقت تا آن روز اتفاق نیفتاده بود . اینکه جلوی چشمام رادین داشت از ترس آهسته آهسته گریه می کرد و بغضش را فرو می خورد تا مبادا صدای گریه هاش رادوین رو عصبانی کنه ، روی مغز سر من بود . حس کردم یه طرف صورتم بی حس شد و از اون بدتر بادکنک کوچولویی بود که حالا توی گلویم باد کرده بود به اندازه یه توپ فوتبال . واقعاً داشتم خفه میشدم ولی هنوز رادوین داشت فریاد می کشید . گرچه از توی همان کلمات و جملات فریادش میشد پشیمونی رو بخونم اما با این حال هیچ تغییری در حال من ایجاد نشد. _لعنتی گند زدی به امروز من .... یه امروز حالم خوب بود ... یه امروز سرحال بودم ... خوب لعنتی چی میشد یه زنگ به من میزدی ؟ چی میشد حالمو خراب نمیکردی ... لامصب مگه چقدر طول میکشه که ۱۰ دقیقه پشت سر هم منو بگیری ، زنگ بزنی زنگ بزنی تا جواب بدم .... اَه لعنت به این زندگی .... همش تو مقصری ارغوان تو باعث این کارا شدی ... تو باعث عصبانیت من شدی . نمیخواستم ... من نمیخواستم اینجوری عصبی بشم . خواستم سکوت کنم ، میخواستم لال باشم . آرزوم این بود که کاش کر بودم. کاش نمی شنیدم ، بغض نمیکردم ، راحت نفس میکشیدم . اونوقت شاید اصلاً دلخور نمی شدم اما همون روزی که از صبح با انرژی ، با یه بیت شعر ساده رادوین ، حالم خوش بود ، همه چی با یه اشتباه ساده که شاید برای خیلی از زن و شوهرها اصلاً اشتباه محسوب نمیشد ، به هم ریخت. سکوت فضای ماشین رو در بر گرفته بود حالا رادوین هم آروم شده بود ، اما اون اخم همیشگی که شاید نقابی بود برای پوشش غرورش روی صورتش خودنمایی می کرد . نمیدونم کجا می رفت اما سمت خانه نبود . من نپرسیدم . رادین هم نپرسید . بیچاره بچه ام از ترس حتی جرأت حرف زدن هم نداشت . من نمیخواستم از بچگی همچین روزهایی رو تجربه کند . باید باز با رادوین حرف میزدم .او هم باید باز جلسات درمانش رو ادامه میداد . من تازه فکر میکردم به آرامش رسیدم در حالی که اشتباه فکر میکردم ، این شاید شروعی برای یک زندگی بود که نهایتاً به آرامش ختم می شد. همان پاساژ بازی بود که قولش را چند وقت پیش به رادین داده بود . از ماشین پیاده شدم . رادین با دیدن پاساژ از ترس توبیخ رادوین ، حتی ذوقش را هم کور کرد و تنها با تعجب به من خیره شد و پرسید : _مامان واقعاً داریم میریم شهربازی؟ لبخندی در جوابش به لبم آمد . رادوین با همان اخمی که انگار نمی خواست از روی صورتش برداشته شود ، دست رادین را گرفت و همراه خود برد و من پشت سرشان آهسته قدم برداشتم . هنوز هم قلبم درد میکرد . هنوز هم بغض لعنتی که توی گلویم نشسته بود نمیگذاشت راحت نفس بکشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>