eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
لبانم را روی هم فشار میدهم. این خانه را دوست دارم؛ اما دلم میخواهد برگردم خانه. دلم برای خانواده ام شور میزند. با صدایی که از نگرانی میلرزد رو به حاج حسین میکنم: این اوضاع تا کِی ادامه داره؟ نکنه به خونه های مردم حمله کنن؟ نکنه به خونه ما هم... بشری دستش را روی دستم میگذارد و حاج حسین حرفم را قطع میکند: اگه نگران خانواده اتی میتونم دوتا از بچه ها رو بفرستم که مواظب خونه تون باشن. خوبه؟ -کدوم بچه ها؟ -شخصیتهای رمان خودت دیگه! بعد رو میکند به ابوالفضل: برو مواظب خونه شون باش. کمیل رو هم میفرستم به موقعیتت. با موتور من برو.ابوالفضل بدون مکث از جایش بلند میشود. بشری ناخواسته میایستد؛ اما حرفی نمیزند. ابوالفضل کتش را از روی دسته مبل برمیدارد و یک لبخند گرم حواله بشری میکند که یعنی خیالت تخت. سوئیچ موتور را از حاج حسین میگیرد و میرود؛ نگاه بشری هم به دنبالش. احساس دلتنگی میکنم؛ یکباره و ناگهانی. نمیدانم چرا. نمیدانم این حس از کجا آمد؟ به بشری نگاه میکنم که هنوز نگاهش به در خروجی ست. میتوانم دلتنگی را از نگاهش بخوانم. یعنی حس بشری به من منتقل میشود؟ شاید. هیچ بعید نیست. حتما میان من و شخصیتهایی که خودم خلقشان کردهام یک چنین رابطه ی قلبی ای هست. شاید احساسات من بر آنها و آنها بر من اثر میگذارد. خانه ساکت است و فقط صدای گوینده خبر شبکه شش میآید. عباس و حاج حسین نشسته اند روی مبلهای کرم قهوه ای و اخبار نگاه میکنند. دخترها هم رفته اند توی اتاق و با کمی دقت، میتوان صدای پچپچشان را شنید. بشری دارد از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید او هم مثل من نگران است. صدای تیک تاک ساعت رفته روی اعصابم. انگار دارد برایم زباندرازی میکند که: ببین، زمان دارد میگذرد و تو کاری نمیتوانی بکنی! مجبوری بنشینی و به صدای من گوش بدهی! صدای زنگ موبایل میآید و بعد، صدای اریحا که دارد پاسخ میدهد. از جایم بلند میشوم و میروم به اتاق پدر. در را میبندم و چادرم را در میآورم. دراز میکشم روی زمین. هنوز چشمانم گرم نشدهاند که کسی در میزند. سر جایم مینشینم و روسریام را مرتب میکنم: بفرمایید! در باز میشود. اریحاست؛ نگران. میگوید: مامان، من باید برم خونه! اخم میکنم: خونه؟ کدوم خونه؟ - باید برم خونه عزیز. پسرم داره بهونه میگیره. وقتی قیافه گیج و گنگم را میبیند، بیشتر توضیح میدهد: باید برگردم خونه عزیز. پسرم رو گذاشتم اونجا. یه سالشه. اینا رو بعداً خودت توی رمان مینویسی. دست دراز میکنم و دفترم را از کیف درمیآورم. مینویسم: اریحا بدون دردسر رسید خانه عزیز. اریحا لبخند میزند، خداحافظی میکند و میرود؛ به همین راحتی! کاش یک نفر هم پیدا میشد که داستان من را مینوشت. مینوشت من راحت از این ماجراها خلاص میشوم و برمیگردم خانه. خب؛ قطعا یک نفر هم داستان ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
    ﷽ _ مامان ، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده . وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید. بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها. _ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند. امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی_ حانیه _ تانیا هستم. امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش. این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم…. سوار ۲۰۶ نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم. نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟ _ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟ نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم….. بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف. شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش. به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. . . . نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟ همزمان همه باهم _ صددرصد نجمه_ پس به سمت قهوه خونه رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم ۴ تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد…… با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش. صاحب قهوه خونه _ خوشگلا چی میل دارن؟ _ خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره. یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره. روبه اون پسره گفتم _ شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟ پسره_ ای جانم. خانم خوشگله بهت برخورد؟ _ خفه شو عوضی. پسره_ جوووون _ زهرمار یکی دیگه از دوستاش_ نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه. صاحب قهوه خونه_ اخ گفتی _ خفه شین عوضیا. پسره_ ای واااای خانمم عصبی شد. اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم…….. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat