eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
                 با همان صدای دردآلودش رو میکند به بهزاد: خیلی نامردی! بهزاد با همان نیشخند مسخره میگوید: میدونم. تازه این یه چشمه از نامردیمه!کنار عباس زانو میزنم. کاپشنش را از روی دوشم برمیدارم و میاندازم روی خودش. میگویم: ببخشید، تقصیر من بود. عباس سعی میکند دردش را قورت بدهد و لبخند بزند: نه... تقصیر تو نبود... به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید باید چکار کنم. اگر بنویسم که زخمش خوب شده، حتماً خوب میشود. رو میکنم به ستاره: دفتر رو بده، فقط اینطوری میتونم خوبش کنم. ستاره با بیتفاوتی شانه بالا میاندازد: چرا باید خوبش کنی؟ به نظر من همینطوری بهتره! بغض راه گلویم را میبندد و داد میزنم: من که دفتر رو دادم! خب بذار خوبش کنم، بعد دوباره بهت میدم! ستاره لبخند تمسخرآمیزی میزند: تازه کارمون با هم شروع شده! دوباره یک نگاه به ستاره میاندازم و یک نگاه به بهزاد. هردو پیروزمندانه میخندند. بهزاد به ستاره میگوید: تو دوتا دخترا رو بیار، من و حانان هم این دوتا رو میاریم! و خیره میشود به حاج حسین: خیلی با این دوتا کار دارم! صدایی از گلویم خارج نمیشود. دوست دارم جیغ بزنم؛ اما نمیتوانم. بدجور اشتباه کردم؛ به معنای واقعی کلمه گند زدم. حالا بیا و درستش کن... ضربه ای به سرم میخورد؛ لولۀ اسلحه ستاره. نهیب میزند: برو سوار شو! به بشری نگاه میکنم که اسلحه منصور روی سرش قرار گرفته. بشری پلکهایش را بر هم میگذارد. مثل این که او هم از پیدا کردن راه چاره عاجز شده. با فشار اسلحه ستاره، روی صندلی عقب ماشین مینشینم. چشمانم را میچرخانم به سمت عباس و حاج حسین. بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش به سمت ماشین. حانان دستان عباس را میبندد و لباسش را میگیرد که بلندش کند. عباس بلند میشود و همزمان ناله اش به آسمان میرود. صورتش مثل گچ دیوار شده؛ سفید و بیرمق. خونابه های عباس روی زمین میرقصند و همچنان از پایش خون میرود. بهزاد که حالا حاج حسین را در ماشین نشانده، به حانان کمک میکند عباس را برساند به ماشین.نگاهم روی خونابه های کف کوچه مانده که باران دارد آن را میشوید. هوای داخل ماشین گرم است و حالِ منِ خیس و سرمازده را بهتر میکند. امیدوارم بخاری ماشین بهزاد هم روشن باشد؛ حاج حسین و عباس هم سردشان بود. ستاره قبل از این که سوار شود، دفتر را به حانان میدهد. شاید میخواهد مطمئن شود این دفتر به هیچ وجه به دست من نمیرسد؛ حداقل فعلا ً. ستاره کنار من مینشیند و اسلحه اش را میگذاردروی شقیقه ام. میدانم میخواهد جلوی حرکات احتمالی بشری را بگیرد. اخمهای بشری بدجور رفته توی هم؛ انقدر که تمام صورتش مچاله شده. اخم کردنش هم مثل خودم است. از قیافه اش پیداست مانند یک انبار باروت، منتظر جرقه است و فقط چون اسلحه روی شقیقه من است، نمیتواند کاری انجام دهد. دستانش را مشت کرده و فشار میدهد. با خشم زل زده به چشمان ستاره؛ و ستاره هم به چشمان او. مانند دو ماده ببر زخمی به هم نگاه میکنند؛ گویا آماده اند برای حمله به هم. منصور راه میافتد و سعی دارد راهش را از میان کوچه پسکوچه ها باز کند. به ستاره میگویم: شما چی از جون من میخواید؟ -هیچی. فقط میخوایم یکم دنیا رو از دید ماها ببینی، از دید ما بنویسی. بشری پوزخند میزند. ابرو در هم میکشم: یعنی چی؟ ستاره فشار اسلحه را روی شقیقه ام کم میکند. اگر انگشتش روی ماشه بلغزد، من خواهم مُرد. مرگ چه شکلی ست؟ چقدر ناگهانی سایه انداخته روی سرم. انقدر ناگهانی که حتی فرصت ترسیدن هم نداده. من برای مُردن آماده نیستم. من دوست ندارم بمیرم؛ حیف است. جان را نباید مفت از دست داد. من میخواستم جانم را با چیزهای مهمتر معامله کنم... بگه خرت به چند من؟این همه برای نقاب ابلیس حرص خوردی و زحمت کشیدی، تهش چی شد؟ کسی حمایت￾از نوشتن برای این حکومت هیچی بهت نمیرسه. این همه عمرت رو میذاری برای نوشتن، تهش هیچکس نمیاد کرد؟ اصلا کسی فهمید؟ داری الکی استعدادت رو حروم میکنی. -خب، چه ربطی داره به خواسته شما؟ لبخند میزند: آهان! خب بیا یه بارم از دید ما بنویس. به این فکر کن که یه درصد شاید حق با ما باشه. تو همش با عینک خودت دنیا رو دیدی.بشری دیگر نمیتواند ساکت بماند: پرستوی متساوا باشی و حرف از حق بزنی... خندهداره! ستاره میغرد: تو ساکت شو! و دوباره رو به من میکند: آره، من افسر متساوام، نیروی عملیات ویژه موساد. میدونی چرا؟ چون یه دنیا تهدید علیه ما اسرائیلیها هست. چون نمیتونیم بشینیم تا بیان مثل جریان هولوکاست نابودمون کنن. باید از خودمون دفاع کنیم! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
    ﷽ به روایت امیرحسین …………………………………………….. محمد_وعلیکم السلام برادر _ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟ محمد _ اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که ۱۲ ظهر صبح زوووده. _ چییییییییییییی؟ ۱۲ ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه???? با این حرف من محمد زد زیر خنده _ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت ۸ کلاس داشتم. محمد_ حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی. _ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟ محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس. _ تا چشات دراد. محمد_ خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی ?. _ خوشمزه. مزه نریز ? محمد_ باش. چون تو گفتی ? _ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم محمد_ کم نیاری از خواب؟ _ تو نگران نباش. یاعلی محمد_ ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت خدایا این دوست منم شفا بده. . . . ساعت ۶ با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم. پرنیان_ بله؟ _ ابجی حاضری؟ پرنیان _ امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام. _باشه. مواظب خودت باش. . . . _ سلااام علیکم حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر. _ خوب هستید حاج آقا؟ میگما …. چیزه ….. چه خبرا؟ با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده . حاج آقا_ الحمدالله . نپیچون منو بچه . ?. بعد خطاب به بچه ها گفت _ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت ۸ . محمدجواد_ بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت . . . تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود. یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟ _ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟ محمدجواد_?اره _ داداش موفق باشی. محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو. _ پیشنهاد خوبیه. محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد. با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده…..💖 چشم من و شوق وصال قلب تو و عشق محال 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat