#نیمهیتاریک
#پارتسیچهلسوم
محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان
بدهم. مینویسم: زخم پای عباس کامالً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند.
نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکرده ام که صدای کوبیده شدن در حیاط میآید و من را از جا میپراند.
جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم: چه خبره؟
حامد انگشتش را روی بینیاش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای
فریاد بهزاد: من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون
ببینم! چرا قایم شدی؟
حامد آرام میگوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید.
راه دیگری ندارم. تنها راه غلبه ام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پله ها. بشری و محدثه هنوز
پشت لپتاپ نشسته اند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند. صدای ناآشنای مردی میآید: آهای خانم صدرزاده!
اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم!
محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم: بنویس، زود
باش!هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم: بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری!
و صدای شکستن شیشه میآید. اینها قسم خورده اند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمیآورم
به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پله های ایوان میایستم و داد میزنم: باشه! اگه دنبال مبارزه اید من اینجام!
حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم: برو پایین!
سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم: شماها برید پایین. من میام. نترس
چیزیم نمیشه!
بعد صدایم را بلند میکنم: من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من
قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat