eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
                            از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن میآید. سر جایمان میایستیم. صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفس نفس میزند: ماییم! باز کنین! حاج کاظم و سیدعلی پشت در میایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را میاندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالا ً همان آیه. با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید! حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستینهای سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: آره... گممون کردن... بعد برمیگردد به سمت من: سالم مامان! داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: شما؟ -حامدم دیگه! شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: آقای احمدی پس آب چی شد؟ احمدی لیوان به دست میآید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده...ای بابا... دیگر شورش را در آورده! نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته! وبا چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است. میروم به اتاق و میگویم: بیاین، خیلی وقت نداریم! وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کرده اند بهم ریختگی اش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: دفتر کجاست؟ زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمیآورم و مینویسم: شخصیتهای منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزه ای بنویسند. کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد. صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خنده ام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: حاجی چرا میزنی؟ در آستانه در میایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم￾نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت! جواب میده یا نه؟ حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن! خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی! اما این را به زبان نمیآورم. میگویم: دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. نگاهی به زخم دستش میاندازد: خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم: زخم دست حامد خوب میشود. پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود: این معرکه ست! ممنون مامان! دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: خب چکار کنیم؟ ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat