#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتنهم
روز ها هم پشت هم می گذشت. دو ماهی بود که با هم زندگی می کردیم و من به شمال رفته بودم. دیگه به هم عادت کرده بودیم. ولی منو تیام اصلا با هم نمی ساختیم و از کنار هم به راحتی می گذشتیم. اگر هم حرفی بین ما رد و بدل می شد سراسر با نیش و کنایه بود و این از روزی شروع شد که کنار دریا رفته بودیم. از همان روز های اول شب هایی که شام با بردیا بود سه تایی شاممون رو کنار دریا می خوردیم. بردیا عاشق غذا های نانی بود.یادمه انشب هم کتلت را به صورت ساندویچی در اورده بود و هرسه به لب دریا رفتیم . داشتیم شام میخوردیم که بحث به روی ازادی دختر و پسرافتاد و من معترض بودم که چرا انقدر به پسر ها ازادی می دهند و بر عکس دختر ها از محدودیت ها و حساسیت های بی مورد رنج می برند که تیام علیه من جبهه گرفت .هر دو از بحث دست نمی کشیدیم . بردیا سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد. هیچ وقت از این بحث ها خوشش نمی امد. از ان شب من و تیام مثل دو جنگ جو به هم نگاه می کردیم. اوایل سعی می کردم حرفی بهش نزنم ولی انقدر نیش و کنایه می زد که اخیرا حرف هاشو بی پاسخ نمی گذاشتم.
با الهه هم صمیمی تر شده بودم. دانشگاه هم روی غلتک افتاده بود و دیگه همه ی بچه های کلاس با هم اشنا بودیم و نوعی احترام بین هممون حاکم بود.
تنها مشکل من که هنوز هم رفع نشده بود ساعت 6 بعد از ظهر به بعد بود. بردیا و تیام اغلب با هم بودند ولی من هم به خاطررفتار تیام و هم به خاطر راحتیشون میانشون شرکت نمی کردم. و بی برنامگیم از 6 بعد از ظهر به بعد باعث کلافگیم می شد.
_ بردیا...
_ جانم؟
_ میگم ... _بگو .چی میخواهی بگی؟
_ بابا این قانون دوم بابا حوصله ی منو سر می بره خب
_می گی چی کار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد
_ اخه ببین داداشی من از 6 به بعد هیچ کاری ندارم انجام بدم. تو هم که با تیامی. منم گناه دارم...
بردیا مکثی کرد و گفت: صبر داشته باش یه فکری می کنم.
چند روز بعد من طبقه ی پایین بودم و از وقتی هم از دانشگاه امده بودم تیام و ندیده بودم. داشتم تلوزیون نگاه میکردم که بردیا با یک ساک گیتار از بیرون امد.
با تعجب جواب سلامشو دادم و گفتم این چیه؟
تا جایی که یادم بود بردیا از گیتار زدن نه خوشش میومد و نه اینکه بلد بود که بزنه.
_ این مال دختر همسایه است.
_لوس نشو. بهت میگم این چیه؟
_ برای تو خریدم. البته پولشو از حلقومت میکشم بیرون.
پریدم بغلش کردم و ازش تشکر کردم.
_ حالا کلاس کجا پیدا کردی؟ تو رو خدا از 6 به بعد برم...باشه؟
_ از 6 به بعد میری...ولی جای کلاست همینجاست.
_ یعنی برام معلم گرفتی؟
_ بلهههههه
_ زن است یا مرد؟
_ یه استاد مرد و حرفه ای...
_ ا؟ خب اسمش چیه؟
_ تیام صالحی
_ تیااااام؟
همچین جیغ زدم که بردیا با تعجب خیره شد بهم!
_بردیا من اینو نمیتونم دو دقیقه تحملش کنم...تو اونوقت توقع داری که بشینم بهم گیتار یاد بده؟
_ من نمیدونم شما دوتا تا کی میخواهین به این کاراتون ادامه بدین؟ بابا شما دوتا توی دو ماه زدین به تیپ و تاپ هم. اگه بخواهین همینجوری ادامه بدین چجوری دو سال همو تحمل میکنین؟
_ تورا خدا یه معلم دیگه بگیر...خودم پولشو میدم!
_ همین که گفتم..اگر نمیخواهی گیتار و میدم دختر همسایه تو هم از این به بعد باید به همون برنامه قبلی ادامه بدی.
نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#رمان💌
#عشقمقدساست💗
#پارتنهم🌼
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
🎁
🎁🎁
🎁🎁🎁
#رمان
#عشقمقدساست
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
#نیمهیتاریک
#پارتنهم
مثل دیوانهها نگاهش میکنم. شخصیت رمان من اینجا چکار میکند؟ بشری صابری یک شخصیت خیالی ست.
فقط توی دفترم هست و میان فایلهای وُرد. توی دنیای واقعی وجود ندارد! ناباورانه میپرسم: یعنی چی؟ چرا مثل
منی؟
درحالی که دوباره راه میافتد و من را دنبال خودش میکشد میگوید: چون تو همه شخصیتهای اصلیِ دختر رو
توی رمانات شبیه خودت تصور میکنی. ناخودآگاهه، دست خودت نیست. اینطوری بهتر باهاشون احساس
همذاتپنداری میکنی!
شوک شنیدن این حرفها انقدر برایم سنگین است که بیحرکت میایستم. بشری نگاهی به پشت سرم میاندازد؛
جایی که مرد افتاده. رد نگاهش را میگیرم. مرد دارد تکان میخورد. بشری دستم را محکمتر میکشد و میگوید:
بدو بریم! الان بهوش میاد!
خیابان فرعی را میدویم. هوا بوی باران میدهد اما باران نمیبارد. نمیدانم کجاییم. راه را گم کردهام. بشری من را
میکشد به سمت یک پراید نوکمدادی و میگوید: سوار شو!
و در را برایم باز میکند. نمیدانم این کارم حماقت است یا نه. چرا باید سوار ماشین یک غریبه شوم؟ چون آن
غریبه دقیقاً کپی برابر اصل خودم است و میگوید شخصیت رمانم است و این حرفها؟
بشری نهیب میزند: سوار شو!
در عقب را باز میکنم و سوار میشوم. داخل ماشین برخلاف بیرونش گرم است. بشری هم عقب نشسته. از دیدن
دو مردی که جلو نشسته اند خشکم میزند،هین بلندی میکشم و دستم را میگذارمروی دهانم. دستم را میگذارم
روی دستگیره در تا بازش کنم و پیاده شوم، اما در قفل است و ماشین راه میافتد. الان است که گریه ام بگیرد. یکی
از مردها که سمت کمکراننده نشسته، برمیگردد به سمت من: نگران نباشید، جاتون امنه.
چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبالً دیدهام؛ همانطور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمیدانم کجا.
این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی میزند: من عباسم مامان!
جیغ میکشم: مامان؟ یعنی چی؟و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد: آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل
بچه های توایم.
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتنهم
﷽
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جووووون. اومدم
با حالت دو از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟
امیرعلی_ بلی بلی . ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا….
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی_ یا حق…
.
.
.
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم……
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان _ خداحافظ
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#کوهبهکوهنمیرسد
#آدمبهآدممیرسد
#پارتنهم
✨﷽✨
وقت خداحافظی که فرارسید من خواستم رادیو آندریا را به مادرت شاهزاده خانم تقدیم کنم؛ ولی این فرشتۀ شریف سر مرا در بغل گرفت و دو دست مرا روی سینهاش گذاشت و با چشمانی پر از اشک گفت ویداجان عزیزم کاش برای همیشه پیش من میماندی، عزیز دلم گفتی این رادیو کادو عروسیته، باید نگهش داری. عزیزم من فقط خوشحالم که تو زنده ماندهای، انشاالله به پای جناب سروان پیر بشی، عزیزم دنیا خیلی کوچیکه، کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.
وقت زیاده شاید یک روز باز همدیگر را دیدیم. خدا را چه دیدی و با گریه از هم جدا شدیم. من آن موقع 20 سالم بود و از آن زمان تا الان 25 سال گذشته و من 45 ساله شدهام و حالا دخترم لیلی 19 سالش است.
گفتنی است که آن زمان ارتباط مخابراتی بدین گونه بود که از شیراز تا اصفهان هر 40 متر یک تیر چوبی که ته آن برای عدم پوسیدگی سوزانده میشد و در زمین پایه میکردند و سیم آن را روی مقر چینی که سر تیر چوبی بود، قرار داده و وصل میکردند و از شیراز تا مرودشت، مرودشت تا سیوند، سیوند تا قادرآباد، قادرآباد تا دولتآباد و بعد تا آباده از آنجا تا اصفهان هر 70-80 کیلومتری یک مرکز برای ترمیم تیرها و سیمها در روستاها مستقر و کارکنان آن را سیمبان میگفتند. آنها با اسب که علیق آن را دولت تأمین میکرد، برای برقراری دائم تلفن در تکاپو و فعالیت بودند. در این زمان که خانم تیمسار یاد میکرد، پدر من سیمبانی محدودهای از قادرآباد تا سورمق را به عهده داشت و گردنه کولیکش بین دولتآباد و سورمق قرار دارد.
تیمسار سپهبد فرسید داخل ویلایش پروندۀ مرا بهدست گرفت و علاوهبر بازجویی، لایحهای تنظیم و پیوست پرونده کرد که در آن با خط خودشان از قول من این گونه نگاشته بود «مگر در نظام و ارتش ایران امکان دارد که ستوان دومی آن هم افسر جزء نسبت به امیری که 7 درجه از او بالاتر است جسارت کند؛ درحالی که میداند کوچکترین بیاحترامی در مقابل مافوق چه عواقب شومی به دنبال دارد. متأسفم برابر سوابق پرونده که رونوشت آن را به پیوست تقدیم میکنم، آقازادۀ تیمسار به دخترژندهپوشی با دوز و کلک تجاوز کرده و دادسِتان شیراز در پرونده دستور ازدواج داده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat